فصل دوازدهم
فصل دوازدهم
ای جانم به دست و پنجت الناز؛ گُل کاشتی دختر. حرفِ خودشو به خودش برگردوندی...یه بزن قدِش با وجدانِ خبیثم انجام دادم و با همون صورتِ غرق در خوشی و پیروزی سمتِ بچه ها رفتم با شوق زیاد کنارِ ماهک نشستم...به ثانیه نرسید که یه نیشگونِ ریز و نامحسوس و دردناک از ماهک نوشِ جان کرد...سرخ شده بودم ...جیغم نمیتونستم بزنم لامصب
-گوارایِ وجودت ایکبیری.واسه ما قُپی میای که اینو آدمم حساب نمیکنی بعد با هم در حالِ کارایِ خاکبرسریین؟
لبخندِ دندون نمایی زدم و برایِ رفعِ ابهاماتِ به قولِ خودِش خاکبرسری همه ی اتفاقارو واسش گفتم
-وای الی تو زبونم داری؟!منو باش فکر میکردم در رابطه کلکل با پسرا مثلِ بیق میمونی...
انقدر بیق رو بامزه گفت که بلند خندیدم:
-آبجیتو دستِ کم گرفتی!
اونم کم نیورد و مثلِ خودم با لحنِ کوچه بازاری گفت:
-غلومتیم!خب حالا نفله پاشو بریم وسط برقصیم!
انقدر سریع تغییر حالت داد که یک دقیقه همینطور بهش خیره شدم
-نه نمیام.
ماهک هِی زیرِ گوشم وزوز میکرد و اصرار میکرد که بریم برقصیم اما من چشمم ترسیده بود واسه همین قبول نکردم بالاخره مهسا رو برد وسط و واسه خودشون میرقصیدن!اونم چه رقصی..کِرکِرِ خنده....من که غش کرده بودم از خنده....
البته مهسا رقصِ ایرونی با یه عالمه ناز و عشوه رو استاد بود ولی اهنگی که پخش میشد یه اهنگِ شادِ خارجی بود که خوراکِ خودِ ماهکِ دلقک بود.
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و نهایت سعیمو کردم خیلی نامحسوس دنبالِ امیر بگردم.اما با دیدنِ دختری که گیلاسِ مشروب به دست کنارِ امیر نشسته بود چنان چشم غره ای به دختره رفتم که اگه میدید بدبخت فکر میکرد ارثی چیزی ازش طلب دارم...همون لحظه صدایِ خنده ای از سمتِ چپم شنیدم...اِ این آقا خوشتیه کِی اومد اینجا نشست...حالا همچینم خوشتیپ نبودا اما محضِ خنک شدنِ نشیمنگاهم واسه خودم حوری تصورش کردم...کثافت اصلا هم به من توجه نداشت...خندشم واسه حرفِ دخترِ ریزه میزه ای بود که کنارش نشسته بود.
آنچنان با حسرت به سیگارِش خیره شده بودم که یکی از پُک هاش تو حلقِش موند و به شدت سرفه میکرد...یعنی اگه کسی نبود پخش زمین میشدم...سرمو انداختم پایین...سرخ شده بودم از خنده...چه چشمی داشتم من....براز یه نگاه به پاهایِ خوشتراشِ دختری که با امیر صحبت میکرد بکنم...خدا رو چه دیدی شاید افلیج شد و انقدر موقع حرف زدن با امیر دستِ دیگش رو رویِ پاش نمیکشید...
سرمو بلند کردم که محضِ تنوع ببینم هنوزم دختره ی چهارحرفی پیشِ امیر هست یا نه که صدایِ امیر رو از سمتِ راستم یعنی همون جایی که ماهک نشسته بود شنیدم:
-نمیخوای بگی که سیگاری هم هستی؟!
تو دلم گفتم این چه رویی داره با اون وضعِ کاردک لازمِ ضایعگی بازم میاد بهم تیکه میندازه..تازشم من سیگاری نیستم که...فقط از این سیگار عسلا نصفِ یه نخ بعضی موقع ها قایمکی میکشم...تا حداقل به وجدانِ خودم بتونم بگم بله ما دخترِ پاستوریزه ای نیستیم و از این کارا هم بلدیم وجدان جون!
جوابشو ندادم در عوض پرسیدم:
کِی کیک رو میبُرین؟
یه لبخندِ محو زد...اوهوک...
-کیک نمیبُریم...
لک و لوچم آویزون شد...
-چرا اخه؟
کاملا به سمتم برگشته بود و با لبخندی که علنیش کرده بود جواب داد:
-کیک هایِ بریده شده رویِ میزِ دسر هست ...همراه با شام ...الان هم اگه اونقدر به سیگارِ کناریت با حسرت زُل نمیزدی حتما صدایِ مامان رو میشنیدی که برایِ شام همرو به حیاط دعوت کرد...
-اِ؟جدا؟چه بیصدا...باشه پس من رفتم...
دستمو سفت گرفت و گفت:
-صبر کن همه برن بعد با هم میریم...
به تمام معنا کُپ کردم...سعی کردم دستمو از دستاش بیرون بکشم...هروقت چشاش اینطوری برق میزنه یعنی امنیت تعطیل...آقا نقشه داره من میدونم...همه آروم آروم حالا یه سری ها هم تند تند از سالن خارج میشدن...
-تو رو خدا ولم کن...من که میدونم یه نقشه ای تو سرته...بزار امشب به خوشی و میمونی و مبارکی تموم بشه...
بلند خندید و با لذت به تقلاهام خیره شد...الهی دندوناتو کرم بخوره...الهی یه دکترِ دندون پزشکِ خَیِّر پیدا بشه بدونِ بیحسی سی و خورده ای دندونتو بکشه...
آخرین نفر که از خونه بیرون رفت ...بلند شد و دستمو کشید و به دستِ راستِش داد و با دستِ چپِش سفت کمرو چسبید...
کفری شدم و گفتم:
-خُب اخه چه مرکته یه دفعه مثلِ کوالا میچسبی به آدم...
یه لحظه وایساد و خیلی جدی دستاشو رو شونه هام گذاشت و تو چشام خیره شد:
-مگه تو الان خودت کادو تولدم نیستی؟!
چشام قدِ یه سکه پنج ریالی شد...با گیجی گفتم:
-ها؟
-ماهک خانوم گفت خودتو برام کادو گرفتی...
وا رفتم...دستی به سگک کمربندم که شبیه پاپیون بود کشید و با خنده گفت:
-پس حکمت اینم همینه!
یعنی میخواستم همون لحظه بمیرم...الهی دو شقه شی ماهک که بعضی موقع ها مثلِ خودم فکر نکرده حرف میزنی...اخه اینا کِی وقت کردن با هم صحبت کنن؟!
وقتی
ای جانم به دست و پنجت الناز؛ گُل کاشتی دختر. حرفِ خودشو به خودش برگردوندی...یه بزن قدِش با وجدانِ خبیثم انجام دادم و با همون صورتِ غرق در خوشی و پیروزی سمتِ بچه ها رفتم با شوق زیاد کنارِ ماهک نشستم...به ثانیه نرسید که یه نیشگونِ ریز و نامحسوس و دردناک از ماهک نوشِ جان کرد...سرخ شده بودم ...جیغم نمیتونستم بزنم لامصب
-گوارایِ وجودت ایکبیری.واسه ما قُپی میای که اینو آدمم حساب نمیکنی بعد با هم در حالِ کارایِ خاکبرسریین؟
لبخندِ دندون نمایی زدم و برایِ رفعِ ابهاماتِ به قولِ خودِش خاکبرسری همه ی اتفاقارو واسش گفتم
-وای الی تو زبونم داری؟!منو باش فکر میکردم در رابطه کلکل با پسرا مثلِ بیق میمونی...
انقدر بیق رو بامزه گفت که بلند خندیدم:
-آبجیتو دستِ کم گرفتی!
اونم کم نیورد و مثلِ خودم با لحنِ کوچه بازاری گفت:
-غلومتیم!خب حالا نفله پاشو بریم وسط برقصیم!
انقدر سریع تغییر حالت داد که یک دقیقه همینطور بهش خیره شدم
-نه نمیام.
ماهک هِی زیرِ گوشم وزوز میکرد و اصرار میکرد که بریم برقصیم اما من چشمم ترسیده بود واسه همین قبول نکردم بالاخره مهسا رو برد وسط و واسه خودشون میرقصیدن!اونم چه رقصی..کِرکِرِ خنده....من که غش کرده بودم از خنده....
البته مهسا رقصِ ایرونی با یه عالمه ناز و عشوه رو استاد بود ولی اهنگی که پخش میشد یه اهنگِ شادِ خارجی بود که خوراکِ خودِ ماهکِ دلقک بود.
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و نهایت سعیمو کردم خیلی نامحسوس دنبالِ امیر بگردم.اما با دیدنِ دختری که گیلاسِ مشروب به دست کنارِ امیر نشسته بود چنان چشم غره ای به دختره رفتم که اگه میدید بدبخت فکر میکرد ارثی چیزی ازش طلب دارم...همون لحظه صدایِ خنده ای از سمتِ چپم شنیدم...اِ این آقا خوشتیه کِی اومد اینجا نشست...حالا همچینم خوشتیپ نبودا اما محضِ خنک شدنِ نشیمنگاهم واسه خودم حوری تصورش کردم...کثافت اصلا هم به من توجه نداشت...خندشم واسه حرفِ دخترِ ریزه میزه ای بود که کنارش نشسته بود.
آنچنان با حسرت به سیگارِش خیره شده بودم که یکی از پُک هاش تو حلقِش موند و به شدت سرفه میکرد...یعنی اگه کسی نبود پخش زمین میشدم...سرمو انداختم پایین...سرخ شده بودم از خنده...چه چشمی داشتم من....براز یه نگاه به پاهایِ خوشتراشِ دختری که با امیر صحبت میکرد بکنم...خدا رو چه دیدی شاید افلیج شد و انقدر موقع حرف زدن با امیر دستِ دیگش رو رویِ پاش نمیکشید...
سرمو بلند کردم که محضِ تنوع ببینم هنوزم دختره ی چهارحرفی پیشِ امیر هست یا نه که صدایِ امیر رو از سمتِ راستم یعنی همون جایی که ماهک نشسته بود شنیدم:
-نمیخوای بگی که سیگاری هم هستی؟!
تو دلم گفتم این چه رویی داره با اون وضعِ کاردک لازمِ ضایعگی بازم میاد بهم تیکه میندازه..تازشم من سیگاری نیستم که...فقط از این سیگار عسلا نصفِ یه نخ بعضی موقع ها قایمکی میکشم...تا حداقل به وجدانِ خودم بتونم بگم بله ما دخترِ پاستوریزه ای نیستیم و از این کارا هم بلدیم وجدان جون!
جوابشو ندادم در عوض پرسیدم:
کِی کیک رو میبُرین؟
یه لبخندِ محو زد...اوهوک...
-کیک نمیبُریم...
لک و لوچم آویزون شد...
-چرا اخه؟
کاملا به سمتم برگشته بود و با لبخندی که علنیش کرده بود جواب داد:
-کیک هایِ بریده شده رویِ میزِ دسر هست ...همراه با شام ...الان هم اگه اونقدر به سیگارِ کناریت با حسرت زُل نمیزدی حتما صدایِ مامان رو میشنیدی که برایِ شام همرو به حیاط دعوت کرد...
-اِ؟جدا؟چه بیصدا...باشه پس من رفتم...
دستمو سفت گرفت و گفت:
-صبر کن همه برن بعد با هم میریم...
به تمام معنا کُپ کردم...سعی کردم دستمو از دستاش بیرون بکشم...هروقت چشاش اینطوری برق میزنه یعنی امنیت تعطیل...آقا نقشه داره من میدونم...همه آروم آروم حالا یه سری ها هم تند تند از سالن خارج میشدن...
-تو رو خدا ولم کن...من که میدونم یه نقشه ای تو سرته...بزار امشب به خوشی و میمونی و مبارکی تموم بشه...
بلند خندید و با لذت به تقلاهام خیره شد...الهی دندوناتو کرم بخوره...الهی یه دکترِ دندون پزشکِ خَیِّر پیدا بشه بدونِ بیحسی سی و خورده ای دندونتو بکشه...
آخرین نفر که از خونه بیرون رفت ...بلند شد و دستمو کشید و به دستِ راستِش داد و با دستِ چپِش سفت کمرو چسبید...
کفری شدم و گفتم:
-خُب اخه چه مرکته یه دفعه مثلِ کوالا میچسبی به آدم...
یه لحظه وایساد و خیلی جدی دستاشو رو شونه هام گذاشت و تو چشام خیره شد:
-مگه تو الان خودت کادو تولدم نیستی؟!
چشام قدِ یه سکه پنج ریالی شد...با گیجی گفتم:
-ها؟
-ماهک خانوم گفت خودتو برام کادو گرفتی...
وا رفتم...دستی به سگک کمربندم که شبیه پاپیون بود کشید و با خنده گفت:
-پس حکمت اینم همینه!
یعنی میخواستم همون لحظه بمیرم...الهی دو شقه شی ماهک که بعضی موقع ها مثلِ خودم فکر نکرده حرف میزنی...اخه اینا کِی وقت کردن با هم صحبت کنن؟!
وقتی
۲۲۷.۶k
۱۸ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.