فصل سیزدهم
فصل سیزدهم
خاک برسرت الناز این چه وضعشه!شبیهِ اشپزا شده بودم و با اون کثیف بازی که موقع درست کردنِ شام با الیاس انجام داده بودیم همه ی پیشبند پر از روغن و رُب و رنگِ خوراکی و خامه بود....
وای....سمتِ اتاق رفتم...جلویِ ایینه ایستادم....یه طرفِ صورتم جایِ خامه ای شکلِ دستِ کوچیکِ الیاس بود...خندم گرفت...چه وضعی بودم!
یادِ حرفِ امیر افتادم«کدبانو خانوم!»
نیشم شُل شد.... سمتِ کمدم رفتم...همونطور که زیرلبی جمله ی امیر رو تکرار میکردم یه لباسِ مردونه ی چارخونه ی سبز و سفید و مشکی انتخاب کردم و با شلوار جینِ مشکیه خاطره سازم رو پوشیدم....با اینکه به خاطرِ شستنایِ مداوم رنگِش پریده و یکمی هم ساییده شده اما هیچ جوره دلم نمیاد بندازمِش دور...مخصوصا که جینِ مشکی دیگه ندارم....قبل از اینکه لباسا رو بپوشم صورتمو شستم.....
یه ارایِشِ محو کردم و با تِلِ مشکی چتریهامو از بقیه ی موهام جدا کردم و تو صورتم ریختم....بقیه ی موهامم باز گذاشتم....
با همون لبخندِ ژکوند سمتِ طبقه ی پایین رفتم....خواستم در رو باز کنم که احساس کردم زنگِ در رو زدن....پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم و عمو و عمه و خانوادشون رو پشتِ در بودن...لبخند زدم و مثلِ یه خانومِ خوب همرو به داخل دعوت کردم....یعنی بگم کَفِشون تاید شده بود دروغ نگفتم...اخه هیچ وقت من نه میومدم استقبال نه اینطوری لبخندِ ژکوند تحویلِشون میدادم..همیشه یک ساعت بعد از این که میومدن از اتاقم به وسیله ی مامان تو جمع شوت میشدم...
عمه وشوهرش اول از همه سمتِ خونه رفتن و به مامان که با رویِ باز ازشون استقبال میکرد سلام کردن...بعدِش عمو و زن عمو ....نوبتِ فرناز و ابوالفضل که شد نیشمو بستم و بجایِ سلام بهشون ، پشتِ چشم نازک کردم و یه سرِ کوچیک تکون دادم....
فرناز یه ایش گفت و همون کله هم تکون نداد و داخل رفت....بعد از رفتنِشون ارمین و نگین دو طرفم وایسادن با دست نگار و ارمان رو هول میدادن تا زودتر پله ها رو بالا برن.
نگار برگشت و گفت:
-امشب باباتو در میاره...ببین من کِی گفتم...
-اوهوک!بابا تو با ادبه ی فامیل بودیا!دو روز پیشت نبودم از نگین تاثیر گرفتی؟!
نگین-غلط کردی...این همه نخاشو از ارمین میگیره...
زدم زیرِ خنده:
-نخ رو که ارمان میده...ارمین لامصب طناب رد و بدل میکنه!
با این حرفم سریع از بینِ ارمان و نگار رد شدم و خودمو به پذیرایی رسوندم.احتمالِ زد و خورد یا همون فقط خورد خیلی زیاد بود...
با کشیده شدنِ موهام جیغِ فرابنفش کشیدم
ارمین-تکرار کن حرفتو!
-وحشی موهام کنده شد!
-دارم بهت میگم اگه جرات داری حرفتو تکرار کن!
-جراتو که دارم ولی اخه حرفی نزدم!چرا یه دفعه فاز و نولِت قاطی میشه؟!
فشار رویِ موهام زیادتر شد:
-آی آی ...ارمین بیشور ولم کن!
-سلام آرمین خان خوب هستی؟!
صدایِ امیر علی بود....همون لحظه ارمین موهامو وِل کرد و با رویِ خوش جوابِ امیر رو داد و به پیشنهادِ امیر رویِ صندلی نشست....سرم در حدِ مرگ درد گرفته بود...همونطور که دستم به پسِ کلم بود خواستم یه لبخندِ تشکرآمیز به امیر علی بزنم که با دیدنِ قیافه ی اخمالوش لبخند زدن به کل یادم رفت!
نگار دستمو کشید . رویِ مبلِ دونفره روبرویِ امیر علی و ارمین و ارمان نشسته بودیم...نگین هم خودشو به زور وسطِ من و نگار چپوند!
-من نمیدونم این اعتماد به نفسو کی به شما خواهرا داده که همه جا ، جا میشین؟!
نگین نیششو باز کرد و گفت:
-عزیزم کسی لازم نیست همچین حرفی بزنه !وقتی میریم جلویِ ایینه و هیکلِ بینقصمونو میبینیم خودمون میفهمیم!
-چشات مشکل داره تو!
انقدر تو بحثِ کلکل با نگین و نگار رفته بودم که به کل امیر رو یادم رفت.خواستم جوابِ فوشِ نگین رو بدم که مامان صدام کرد:
-الناز مامان...شربتا رو میای ببری؟!
از جام بلند شدم و سمتِ اشپزخونه رفتم و شربتا رو از مامان گرفتم...از عمو شروع کردم و به همه تعارف میکردم...نوبتِ فرناز که رسید کلاس اومد واسم و پشتِ چشم نازک کرد:
-نمیخورم مرسی!
یعنی دوست داشتم سینی رو بکوبونم تو کلش و بگم«گُه خوردی !من که میدونم عاشقِ شربتِ البالویی!»تو چشاش نگاه کردم!نگاش به شربتا بود!کاملا مشخص بود منتظرِ تعارفِ دومِ...یه لبخندِ ژکوند زدم و ابرو بالا انداختم و همونطور که سینی رو سمتِ ابوالفضل میبردم گفتم:
-خب پس از دستت رفت!اخه خیلی خوشمزن!
از لبخندم فهمید از قصد تعارفِ دوم رو نزدم و اخم کرد و سرشو سمتِ دیگه چرخوند....ابوالفضل هم که برداشت..نوبتِ ارمین رسید!یعنی من حاضرم بمیرم اما به ارمین چیزی تعارف نکنم!انقدر مسخره بازی در میاره موقعِ برداشتنِ یه چیز!
همونطور صاف سینی به دست به ارمین نگاه کردم و تهدید کردم:
-ارمین اگه میخوای مسخره بازی در بیاری دولا نمیشم!
ارمین خندید!زهرِ مار!شونه بالا انداختم و همونطور که سینی رو تو یه دستم میگرفتم گفتم:
-بدرک!
خودم دونه دونه
خاک برسرت الناز این چه وضعشه!شبیهِ اشپزا شده بودم و با اون کثیف بازی که موقع درست کردنِ شام با الیاس انجام داده بودیم همه ی پیشبند پر از روغن و رُب و رنگِ خوراکی و خامه بود....
وای....سمتِ اتاق رفتم...جلویِ ایینه ایستادم....یه طرفِ صورتم جایِ خامه ای شکلِ دستِ کوچیکِ الیاس بود...خندم گرفت...چه وضعی بودم!
یادِ حرفِ امیر افتادم«کدبانو خانوم!»
نیشم شُل شد.... سمتِ کمدم رفتم...همونطور که زیرلبی جمله ی امیر رو تکرار میکردم یه لباسِ مردونه ی چارخونه ی سبز و سفید و مشکی انتخاب کردم و با شلوار جینِ مشکیه خاطره سازم رو پوشیدم....با اینکه به خاطرِ شستنایِ مداوم رنگِش پریده و یکمی هم ساییده شده اما هیچ جوره دلم نمیاد بندازمِش دور...مخصوصا که جینِ مشکی دیگه ندارم....قبل از اینکه لباسا رو بپوشم صورتمو شستم.....
یه ارایِشِ محو کردم و با تِلِ مشکی چتریهامو از بقیه ی موهام جدا کردم و تو صورتم ریختم....بقیه ی موهامم باز گذاشتم....
با همون لبخندِ ژکوند سمتِ طبقه ی پایین رفتم....خواستم در رو باز کنم که احساس کردم زنگِ در رو زدن....پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم و عمو و عمه و خانوادشون رو پشتِ در بودن...لبخند زدم و مثلِ یه خانومِ خوب همرو به داخل دعوت کردم....یعنی بگم کَفِشون تاید شده بود دروغ نگفتم...اخه هیچ وقت من نه میومدم استقبال نه اینطوری لبخندِ ژکوند تحویلِشون میدادم..همیشه یک ساعت بعد از این که میومدن از اتاقم به وسیله ی مامان تو جمع شوت میشدم...
عمه وشوهرش اول از همه سمتِ خونه رفتن و به مامان که با رویِ باز ازشون استقبال میکرد سلام کردن...بعدِش عمو و زن عمو ....نوبتِ فرناز و ابوالفضل که شد نیشمو بستم و بجایِ سلام بهشون ، پشتِ چشم نازک کردم و یه سرِ کوچیک تکون دادم....
فرناز یه ایش گفت و همون کله هم تکون نداد و داخل رفت....بعد از رفتنِشون ارمین و نگین دو طرفم وایسادن با دست نگار و ارمان رو هول میدادن تا زودتر پله ها رو بالا برن.
نگار برگشت و گفت:
-امشب باباتو در میاره...ببین من کِی گفتم...
-اوهوک!بابا تو با ادبه ی فامیل بودیا!دو روز پیشت نبودم از نگین تاثیر گرفتی؟!
نگین-غلط کردی...این همه نخاشو از ارمین میگیره...
زدم زیرِ خنده:
-نخ رو که ارمان میده...ارمین لامصب طناب رد و بدل میکنه!
با این حرفم سریع از بینِ ارمان و نگار رد شدم و خودمو به پذیرایی رسوندم.احتمالِ زد و خورد یا همون فقط خورد خیلی زیاد بود...
با کشیده شدنِ موهام جیغِ فرابنفش کشیدم
ارمین-تکرار کن حرفتو!
-وحشی موهام کنده شد!
-دارم بهت میگم اگه جرات داری حرفتو تکرار کن!
-جراتو که دارم ولی اخه حرفی نزدم!چرا یه دفعه فاز و نولِت قاطی میشه؟!
فشار رویِ موهام زیادتر شد:
-آی آی ...ارمین بیشور ولم کن!
-سلام آرمین خان خوب هستی؟!
صدایِ امیر علی بود....همون لحظه ارمین موهامو وِل کرد و با رویِ خوش جوابِ امیر رو داد و به پیشنهادِ امیر رویِ صندلی نشست....سرم در حدِ مرگ درد گرفته بود...همونطور که دستم به پسِ کلم بود خواستم یه لبخندِ تشکرآمیز به امیر علی بزنم که با دیدنِ قیافه ی اخمالوش لبخند زدن به کل یادم رفت!
نگار دستمو کشید . رویِ مبلِ دونفره روبرویِ امیر علی و ارمین و ارمان نشسته بودیم...نگین هم خودشو به زور وسطِ من و نگار چپوند!
-من نمیدونم این اعتماد به نفسو کی به شما خواهرا داده که همه جا ، جا میشین؟!
نگین نیششو باز کرد و گفت:
-عزیزم کسی لازم نیست همچین حرفی بزنه !وقتی میریم جلویِ ایینه و هیکلِ بینقصمونو میبینیم خودمون میفهمیم!
-چشات مشکل داره تو!
انقدر تو بحثِ کلکل با نگین و نگار رفته بودم که به کل امیر رو یادم رفت.خواستم جوابِ فوشِ نگین رو بدم که مامان صدام کرد:
-الناز مامان...شربتا رو میای ببری؟!
از جام بلند شدم و سمتِ اشپزخونه رفتم و شربتا رو از مامان گرفتم...از عمو شروع کردم و به همه تعارف میکردم...نوبتِ فرناز که رسید کلاس اومد واسم و پشتِ چشم نازک کرد:
-نمیخورم مرسی!
یعنی دوست داشتم سینی رو بکوبونم تو کلش و بگم«گُه خوردی !من که میدونم عاشقِ شربتِ البالویی!»تو چشاش نگاه کردم!نگاش به شربتا بود!کاملا مشخص بود منتظرِ تعارفِ دومِ...یه لبخندِ ژکوند زدم و ابرو بالا انداختم و همونطور که سینی رو سمتِ ابوالفضل میبردم گفتم:
-خب پس از دستت رفت!اخه خیلی خوشمزن!
از لبخندم فهمید از قصد تعارفِ دوم رو نزدم و اخم کرد و سرشو سمتِ دیگه چرخوند....ابوالفضل هم که برداشت..نوبتِ ارمین رسید!یعنی من حاضرم بمیرم اما به ارمین چیزی تعارف نکنم!انقدر مسخره بازی در میاره موقعِ برداشتنِ یه چیز!
همونطور صاف سینی به دست به ارمین نگاه کردم و تهدید کردم:
-ارمین اگه میخوای مسخره بازی در بیاری دولا نمیشم!
ارمین خندید!زهرِ مار!شونه بالا انداختم و همونطور که سینی رو تو یه دستم میگرفتم گفتم:
-بدرک!
خودم دونه دونه
۹۸.۸k
۱۸ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.