پارت۱۵۷
#پارت۱۵۷
از زبون کیان (سیلورنایی)
در باز شد و کسی اومد تو. دیدن همزاد چه حسی داره؟چه عکس العملی باید نشون بدم؟من تا حالا همزادمو انقد از نزدیک ندیده بودم. البته از دورم ندیده بود:|
پلاستیکایی که خرید کرده بود رو آروم گذاشت رو زمین. درو بست و سعی کرد صداش بالا نره
_تو دیگه کی هستی؟
با من من گفتم:
_من...سلام...
خمی به ابروش داد و گفت:
_میگم تو کی هستی؟
کمی جلو تر اومد. دوتا دستمو بالا آوردم و گفتم:
_ببین...آروم باش. میگم برات.
_زود باش.
_اینطوری که نگا میکنی نمیشه بگم که ...بشینیم اونجا.
بدجوری از خودم ترسیده بودم که یه وقت بلایی سرم نیاره.
سری تکون داد و دستشو به سمت مبلا دراز کرد. رفتم و روی یکی از یه نفره ها نشستم روبروم نشست و گفت:
_گوش میدم.تو چرا انقد شبیه منی!
_میدونم که در جریان کانال ارتباطی بین دنیاها هستی. پس نباید حرفای زیاد برات عجیب باشه.
سرشو به معنای تفهیم تکون داد.ادامه دادم:
_دیروز غروب یه شکاف به وجود اومد. توی سیاره ی من.
صاف نشست و زیر لب گفت:
_درست همون موقعی که آیدا ناپدید شد.
#پارت۱۵۸
بلند تر گفت:
_با باز شدن یه دروازه توی یک سیاره،دروازه های دیگه هم توی سیاره های دیگه باز میشه.
_درسته.
از جاش بلند شد و گفت:
_پس آیدا وارد کانال شده.
_من زیاد در جریان اتفاقی که افتاده نیستم.
دستی به چونش کشید و گفت:
_ینی کجاس.وای خدا ینی کجاس.
رفت سمت تلفن و شماره ای رو گرفت:
_الو...سرهنگ صولتی...فکر کنم فهمیدم چه خبر شده...
#پارت۱۵۹
راوی:مکان:کپلر:زمان:اکنون
محمود ناظری توی سلول انفرادیش نشسته بود. با اینکه از ته دلش میخواست آیدا رو نابود کنه،ولی اینبار واقعا کار اون نبود. ولی کی باور میکرد؟
هیچکس.کلافه توی سلولش قدم میزد و گاهی توی ذهنش دنبال نقشه میگشت. برای خلاصی. یا برای نابودی کسی که میتونست با کشتنش ، پول خوبی به جیب بزنه...
آیدا::::
با تعجب به کیان که پشت در بود نگاه کردم و دکمه رو زدم.حتما مامانم بهش گفته کجام!طولی نکشید که از پله ها بالا اومد.رفتم دم در و با اخم گفتم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
روبروم ایستاد.
_سلام.میشه بیام تو؟
با تعلل کنار رفتم تا رد شه.
آیدا با دیدنش از جاش بلند شد و سلام کرد.کیان متقابلا جوابشو داد.
درو بستم و برگشتم توی آشپزخونه. پشت سرم اومد و گفت:
_چرا اینجوری میکنی؟واسه چی جواب تلفنا رو نمیدی؟
شونه ای بالا انداختم و مواد خرد شده رو توی ظرف ریختم:
_از خانوم دکتر بپرس.ای وای یادم رفته بود که من مشکل روانی دارم.
پوزخندی زدم و با لحن بدی گفتم:
_دکتر...
عصبی گفت:
_ببین آیدا انقد بچه بازی در نیار. نمیدونم واسه چی انقد...
_کیان؟
با صدای عمو هردو برگشتیم سمتش.آروم آروم از پله ها اومد پایین و گفت:
_کیان؟
دهن کیان باز موند. لباش تکون میخورد که حرفی بزنه ولی صدایی بیرون نمیومد. چند قدم جلو رفت. هردو توی سکوت بهم نگاه میکردن که عمو گفت:
_خودتی؟
خواست قدمی برداره که کیان سریع عقب گرد کرد و از خونه خارج شد. چش شد یهو؟
(اینم سه تا پارت😂 مدیونید نامهربنی کنید تولدمه مراعات کنین😂 )
از زبون کیان (سیلورنایی)
در باز شد و کسی اومد تو. دیدن همزاد چه حسی داره؟چه عکس العملی باید نشون بدم؟من تا حالا همزادمو انقد از نزدیک ندیده بودم. البته از دورم ندیده بود:|
پلاستیکایی که خرید کرده بود رو آروم گذاشت رو زمین. درو بست و سعی کرد صداش بالا نره
_تو دیگه کی هستی؟
با من من گفتم:
_من...سلام...
خمی به ابروش داد و گفت:
_میگم تو کی هستی؟
کمی جلو تر اومد. دوتا دستمو بالا آوردم و گفتم:
_ببین...آروم باش. میگم برات.
_زود باش.
_اینطوری که نگا میکنی نمیشه بگم که ...بشینیم اونجا.
بدجوری از خودم ترسیده بودم که یه وقت بلایی سرم نیاره.
سری تکون داد و دستشو به سمت مبلا دراز کرد. رفتم و روی یکی از یه نفره ها نشستم روبروم نشست و گفت:
_گوش میدم.تو چرا انقد شبیه منی!
_میدونم که در جریان کانال ارتباطی بین دنیاها هستی. پس نباید حرفای زیاد برات عجیب باشه.
سرشو به معنای تفهیم تکون داد.ادامه دادم:
_دیروز غروب یه شکاف به وجود اومد. توی سیاره ی من.
صاف نشست و زیر لب گفت:
_درست همون موقعی که آیدا ناپدید شد.
#پارت۱۵۸
بلند تر گفت:
_با باز شدن یه دروازه توی یک سیاره،دروازه های دیگه هم توی سیاره های دیگه باز میشه.
_درسته.
از جاش بلند شد و گفت:
_پس آیدا وارد کانال شده.
_من زیاد در جریان اتفاقی که افتاده نیستم.
دستی به چونش کشید و گفت:
_ینی کجاس.وای خدا ینی کجاس.
رفت سمت تلفن و شماره ای رو گرفت:
_الو...سرهنگ صولتی...فکر کنم فهمیدم چه خبر شده...
#پارت۱۵۹
راوی:مکان:کپلر:زمان:اکنون
محمود ناظری توی سلول انفرادیش نشسته بود. با اینکه از ته دلش میخواست آیدا رو نابود کنه،ولی اینبار واقعا کار اون نبود. ولی کی باور میکرد؟
هیچکس.کلافه توی سلولش قدم میزد و گاهی توی ذهنش دنبال نقشه میگشت. برای خلاصی. یا برای نابودی کسی که میتونست با کشتنش ، پول خوبی به جیب بزنه...
آیدا::::
با تعجب به کیان که پشت در بود نگاه کردم و دکمه رو زدم.حتما مامانم بهش گفته کجام!طولی نکشید که از پله ها بالا اومد.رفتم دم در و با اخم گفتم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
روبروم ایستاد.
_سلام.میشه بیام تو؟
با تعلل کنار رفتم تا رد شه.
آیدا با دیدنش از جاش بلند شد و سلام کرد.کیان متقابلا جوابشو داد.
درو بستم و برگشتم توی آشپزخونه. پشت سرم اومد و گفت:
_چرا اینجوری میکنی؟واسه چی جواب تلفنا رو نمیدی؟
شونه ای بالا انداختم و مواد خرد شده رو توی ظرف ریختم:
_از خانوم دکتر بپرس.ای وای یادم رفته بود که من مشکل روانی دارم.
پوزخندی زدم و با لحن بدی گفتم:
_دکتر...
عصبی گفت:
_ببین آیدا انقد بچه بازی در نیار. نمیدونم واسه چی انقد...
_کیان؟
با صدای عمو هردو برگشتیم سمتش.آروم آروم از پله ها اومد پایین و گفت:
_کیان؟
دهن کیان باز موند. لباش تکون میخورد که حرفی بزنه ولی صدایی بیرون نمیومد. چند قدم جلو رفت. هردو توی سکوت بهم نگاه میکردن که عمو گفت:
_خودتی؟
خواست قدمی برداره که کیان سریع عقب گرد کرد و از خونه خارج شد. چش شد یهو؟
(اینم سه تا پارت😂 مدیونید نامهربنی کنید تولدمه مراعات کنین😂 )
۲.۳k
۱۷ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۹۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.