پارت 106
پارت 106
مانع بشم اما...انگار لبهای منم تشنه بود تشنه ی بوسیدنش...زیرلب زمزمه کرد:_عاشق همین حرف زدنتم...و لبهاش
مانع از حرف زدنم شدن با تمام شدن اهنگ لبهای ماهم از هم جدا شدن
عروسی به خوبی و خوشی تموم شد و همه به سمت خونه هاشون رفتن،دیگه مجلس خودمونی شده بود وقتش بود ک
سپیده و ایلیا برن سر خونه زندگیشون دم در سپیده رو محکم بغلش
کردم:_تبریک میگم خواهری...تشکری
کردو از بغلم اومد بیرون و رفت سمت بقیه که باهاشون خداحافظی کنه رو به ایلیا کردم و گفتم:_داداش خواهرم
دستت امانته ناراحتش نکن امیدوارم همیشه و تا ابد کنار هم باشید و یه زندگی خوب داشته باشید_ممنون ابجی
امیدوارم شما و داداش مهردادم کنار هم باشید تا ابد یه زندگی پراز خوشبختی نصیبتون بشه...لبخندی زدیم و ازش
تشکر کردیم...خلاصه بعد از رفتن سپیده و ایلیا...ماهم از بقیه خداحافظی کردیم و به سمت خونه ی مشترکمون راه
افتادیم...کلیدو تو درچرخوند و وارد شدیم خونه تاریک بود چراغو روشن کردمو وارد خونه شدم مهرداد پشت سرم
وارد شد..._وای خدایا...با تعجب نگام کرد_چیشده_میدونی باز یادم رفت چمدونمو بیارم...با شنیدن این حرفم
شروع به خندیدن کرد_خو زهرمار نخند
عه...لپمو کشید و گفت:_الهی من قربونت برم اشکال نداره امشبم یکی از لباسای
منو بپوش لبخندی زدم و وارد اتاقش
شدم رفتم سمت کمد لباساش یکی از پیرهناش که ابی رنگ بود و برداشتم
مشغول عوض کردن لباسام شدم که
صدای باز شدن دراومد جیغ خفیفی کشیدمو گفتم:_تو اینجا چیکار
میکنی...خندش گرفته بود یک قدم اومد
جلو_چیه نکنه میخای از اتاق بیرونم کنی ناسلامتی زن و شوهریم_عه مهرداد برو
بیرون...روی تخت نشست و لبخند
خبیثانه ای کشید و گفت:_نوچ نمیرم..._مهرداد میکشمت_باش اگه تونستی بیا بکش
مانع بشم اما...انگار لبهای منم تشنه بود تشنه ی بوسیدنش...زیرلب زمزمه کرد:_عاشق همین حرف زدنتم...و لبهاش
مانع از حرف زدنم شدن با تمام شدن اهنگ لبهای ماهم از هم جدا شدن
عروسی به خوبی و خوشی تموم شد و همه به سمت خونه هاشون رفتن،دیگه مجلس خودمونی شده بود وقتش بود ک
سپیده و ایلیا برن سر خونه زندگیشون دم در سپیده رو محکم بغلش
کردم:_تبریک میگم خواهری...تشکری
کردو از بغلم اومد بیرون و رفت سمت بقیه که باهاشون خداحافظی کنه رو به ایلیا کردم و گفتم:_داداش خواهرم
دستت امانته ناراحتش نکن امیدوارم همیشه و تا ابد کنار هم باشید و یه زندگی خوب داشته باشید_ممنون ابجی
امیدوارم شما و داداش مهردادم کنار هم باشید تا ابد یه زندگی پراز خوشبختی نصیبتون بشه...لبخندی زدیم و ازش
تشکر کردیم...خلاصه بعد از رفتن سپیده و ایلیا...ماهم از بقیه خداحافظی کردیم و به سمت خونه ی مشترکمون راه
افتادیم...کلیدو تو درچرخوند و وارد شدیم خونه تاریک بود چراغو روشن کردمو وارد خونه شدم مهرداد پشت سرم
وارد شد..._وای خدایا...با تعجب نگام کرد_چیشده_میدونی باز یادم رفت چمدونمو بیارم...با شنیدن این حرفم
شروع به خندیدن کرد_خو زهرمار نخند
عه...لپمو کشید و گفت:_الهی من قربونت برم اشکال نداره امشبم یکی از لباسای
منو بپوش لبخندی زدم و وارد اتاقش
شدم رفتم سمت کمد لباساش یکی از پیرهناش که ابی رنگ بود و برداشتم
مشغول عوض کردن لباسام شدم که
صدای باز شدن دراومد جیغ خفیفی کشیدمو گفتم:_تو اینجا چیکار
میکنی...خندش گرفته بود یک قدم اومد
جلو_چیه نکنه میخای از اتاق بیرونم کنی ناسلامتی زن و شوهریم_عه مهرداد برو
بیرون...روی تخت نشست و لبخند
خبیثانه ای کشید و گفت:_نوچ نمیرم..._مهرداد میکشمت_باش اگه تونستی بیا بکش
۲.۸k
۲۵ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.