آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #سه
سایه چونه ای بالا انداخت.
_از ما گفتن بود.
بعد از این حرف، برگشت و با بچه ها مشغول صحبت شد. هرکدوم از نقشه هایی که برای روز پنجشنبه کشیده بودن چیزی می گفتن. یکی می گفت که فلان لباسش رو میپوشه یکی می گفت که فردا به خرید میره یکی می گفت که می خواد با دوست پسرش ست فلان رنگ رو بزنن و... من در سکوت نگاهشون می کردم و به این فکر می کردم من برای این مهمونی باید چه کاری انجام بدم؟ قطعا تنها نمی تونستم برم و باید یکی رو به عنوان دوست پسرم به مهمونی می بردم. از پسر های آشنا و فامیل هم اونقدر به کسی نزدیک نبودم که ازش بخوام با من به این مهمونی بیاد و نقش دوست پسرم رو بازی کنه. سوشا روهم که هم کلاسی هام می شناختن و می دونستن برادرمه. نفسم رو کلافه بیرون دادم.مغزم هنگ کرده. نمیدونم چیکار کنم، نمیدونم...
***
امروز سه شنبه بود و فقط دو روزه دیگه تا مهمونی وقت داشتم. همهٔ دو روز گذشته رو فکر می کردم تا چاره ای برای پنجشنبه پیدا کنم ولی هر چی بیشتر فکر میکردم، کمتر به نتیجه میرسیدم. حتی مامان هم به یهو تو فکر رفتن هام شک کرده بود و گاهی می پرسید که چیزی شده؟ ولی دست به سرش میکردم و سعی می کردم نشون بدم که هیچ اتفاقی نیوفتاده ولی میدونستم باز مامان راضی نشده و میدونه یه چیزی هست اما حرفی نمیزنه.
امروز قرار بود با سایه بریم پارک سر کوچه مون تا هم یک هوایی بخوریم و هم دربارهٔ مهمونی باهم صحبت کنیم.
تند و تیز آماده شدم و بعد از خداحافظی با مامان از خونه خارج شدم. همون موقع سایه رو دیدم که به طرف خونهٔ ما میومد. از دور لبخندی بهش زدم و ایستادم تا بهم برسه. چند قدم که به سمت پارک رفتیم، سایه بی طاقت پرسید:
_خب؟چیشد؟
بیخیال گفتم:
_چی چیشد؟
با نگاه خطرناکی که بهم انداخت، حساب کار دستم اومد.
در حالی که نگاهم به رو به روم بود گفتم:
_خب من خیلی فکر کردم ولی به نتیجه ای نرسیدم. نه میتونم به مهمونی نیام و نه میتونم تو این مدت کوتاه یک نفر رو پیدا کنم که بیاد و نقش دوست پسرم رو بازی کنه.
سایه با کلافگی گفت:
_نمیدونم دیگه چی بگم. تو که نمیذاری من برات یکی رو پیدا کنم. هرکاری که می خوای بکنی، بکن. پس فردا نیای یقهٔ منو بگیری بگی تو باید فلان میکردی بهمان میکردی و نکردی. دیگه خود دانی.
دلم نمی خواست سایه کسی رو پیدا کنه. نمی تونستم اعتماد کنم. کسایی که سایه می گفت، مطمئنا قبول نمی کردن چند ساعت با من به مهمونی بیان و بعد راه شون رو بکشن و برن.کلافه نگاهم رو به اطراف چرخوندم. دیگه به پارک رسیده بودیم. به سایه گفتم روی نیمکتی بشینه تا من به سرویس بهداشتی برم.
برای انجام کارهای لازم وارد توالت شدم که چشمم به نوشته ای پشت در توالت افتاد.
توجهم رو به خودش جلب کرد و از روی حس کنجکاوی خوندمش. یک شماره بود و کنارش نوشته شده بود «آیدین رادمنش». فهمیدن اینکه یک شماره با اسم یک پسر توی دستشویی زنانه چیکار میکرد، آسون بود. بیخیال شونه ای بالا انداختم و اومدم بیرون و دست هام رو شستم. از توی آینه نگاهی به خودم کردم و سر وضعم رو مرتب کردم. داشتم از در خارج میشدم که با فکری که به ذهنم رسید، ایستادم...
من که تا مهمونی فرصتی نداشتم و به احتمال زیاد نمی تونستم کسی رو پیدا کنم. پس می تونستم با این شماره شانسم رو امتحان کنم. شاید یک درصد اون چیزی که من می خواستم بود و می تونستم با خودم به مهمونی ببرمش.
ولی اگه دیگه بیخیالم نشد چی؟ اصلا این کار درست بود؟دوست پسر پیدا کردن اونم از توی توالت؟ولی من نمی تونستم از این مهمونی بگذرم پس باید بیخیال درست و نادرستش می شدم.
چند دقیقه ای درحال فکر کردن بودم و به این نتیجه رسیدم که شانس خودم رو امتحان کنم و همه خطرهاش رو به جون بخرم. همچین تحفه ای هم نیستم که پسره زرتی عاشقم شه و نتونه دل بکنه.
کسی توی سرویس بهداشتی ها نبود و من به راحتی می تونستم برم و شماره رو بردارم.
به سمت توالت مورد نظر رفتم. داخل شدم و در رو پشت سرم بستم. زود شماره رو وارد گوشیم کردم و بیرون زدم.
مثل دزد ها سرکی کشیدم، کسی نبود. از سرویس ها خارج شدم و دنبال سایه گشتم. کمی قدم زدم تا سایه رو که روی نیمکت فلزی نشسته بود، دیدم. سرش تو گوشیش بود و حواسش به اطراف نبود. کنارش نشستم که توجهش بهم جلب شد و با تمسخر گفت:
_رفتی دشویی کنی یا دشویی بسازی؟
خندیدم و گفتم:
_خب حالا، چقدر غر میزنی تو. یاد مادر بزرگ خدابیامرزم میوفتم.
_خفه! پاشو بریم من بستی می خوام.
سری از روی تأسف تکون دادم و از جا بلند شدم.
بعد از بستنی و کمی قدم زدن، به خونه برگشتیم. از اون شماره به سایه چیزی نگفتم تا اول خودم زنگ بزنم و مطمئن شم. وقتی رسیدم خونه سریع به سمت اتاقم رفتم تا به شمارهٔ اون پسره زنگ بزنم.
پارت #سه
سایه چونه ای بالا انداخت.
_از ما گفتن بود.
بعد از این حرف، برگشت و با بچه ها مشغول صحبت شد. هرکدوم از نقشه هایی که برای روز پنجشنبه کشیده بودن چیزی می گفتن. یکی می گفت که فلان لباسش رو میپوشه یکی می گفت که فردا به خرید میره یکی می گفت که می خواد با دوست پسرش ست فلان رنگ رو بزنن و... من در سکوت نگاهشون می کردم و به این فکر می کردم من برای این مهمونی باید چه کاری انجام بدم؟ قطعا تنها نمی تونستم برم و باید یکی رو به عنوان دوست پسرم به مهمونی می بردم. از پسر های آشنا و فامیل هم اونقدر به کسی نزدیک نبودم که ازش بخوام با من به این مهمونی بیاد و نقش دوست پسرم رو بازی کنه. سوشا روهم که هم کلاسی هام می شناختن و می دونستن برادرمه. نفسم رو کلافه بیرون دادم.مغزم هنگ کرده. نمیدونم چیکار کنم، نمیدونم...
***
امروز سه شنبه بود و فقط دو روزه دیگه تا مهمونی وقت داشتم. همهٔ دو روز گذشته رو فکر می کردم تا چاره ای برای پنجشنبه پیدا کنم ولی هر چی بیشتر فکر میکردم، کمتر به نتیجه میرسیدم. حتی مامان هم به یهو تو فکر رفتن هام شک کرده بود و گاهی می پرسید که چیزی شده؟ ولی دست به سرش میکردم و سعی می کردم نشون بدم که هیچ اتفاقی نیوفتاده ولی میدونستم باز مامان راضی نشده و میدونه یه چیزی هست اما حرفی نمیزنه.
امروز قرار بود با سایه بریم پارک سر کوچه مون تا هم یک هوایی بخوریم و هم دربارهٔ مهمونی باهم صحبت کنیم.
تند و تیز آماده شدم و بعد از خداحافظی با مامان از خونه خارج شدم. همون موقع سایه رو دیدم که به طرف خونهٔ ما میومد. از دور لبخندی بهش زدم و ایستادم تا بهم برسه. چند قدم که به سمت پارک رفتیم، سایه بی طاقت پرسید:
_خب؟چیشد؟
بیخیال گفتم:
_چی چیشد؟
با نگاه خطرناکی که بهم انداخت، حساب کار دستم اومد.
در حالی که نگاهم به رو به روم بود گفتم:
_خب من خیلی فکر کردم ولی به نتیجه ای نرسیدم. نه میتونم به مهمونی نیام و نه میتونم تو این مدت کوتاه یک نفر رو پیدا کنم که بیاد و نقش دوست پسرم رو بازی کنه.
سایه با کلافگی گفت:
_نمیدونم دیگه چی بگم. تو که نمیذاری من برات یکی رو پیدا کنم. هرکاری که می خوای بکنی، بکن. پس فردا نیای یقهٔ منو بگیری بگی تو باید فلان میکردی بهمان میکردی و نکردی. دیگه خود دانی.
دلم نمی خواست سایه کسی رو پیدا کنه. نمی تونستم اعتماد کنم. کسایی که سایه می گفت، مطمئنا قبول نمی کردن چند ساعت با من به مهمونی بیان و بعد راه شون رو بکشن و برن.کلافه نگاهم رو به اطراف چرخوندم. دیگه به پارک رسیده بودیم. به سایه گفتم روی نیمکتی بشینه تا من به سرویس بهداشتی برم.
برای انجام کارهای لازم وارد توالت شدم که چشمم به نوشته ای پشت در توالت افتاد.
توجهم رو به خودش جلب کرد و از روی حس کنجکاوی خوندمش. یک شماره بود و کنارش نوشته شده بود «آیدین رادمنش». فهمیدن اینکه یک شماره با اسم یک پسر توی دستشویی زنانه چیکار میکرد، آسون بود. بیخیال شونه ای بالا انداختم و اومدم بیرون و دست هام رو شستم. از توی آینه نگاهی به خودم کردم و سر وضعم رو مرتب کردم. داشتم از در خارج میشدم که با فکری که به ذهنم رسید، ایستادم...
من که تا مهمونی فرصتی نداشتم و به احتمال زیاد نمی تونستم کسی رو پیدا کنم. پس می تونستم با این شماره شانسم رو امتحان کنم. شاید یک درصد اون چیزی که من می خواستم بود و می تونستم با خودم به مهمونی ببرمش.
ولی اگه دیگه بیخیالم نشد چی؟ اصلا این کار درست بود؟دوست پسر پیدا کردن اونم از توی توالت؟ولی من نمی تونستم از این مهمونی بگذرم پس باید بیخیال درست و نادرستش می شدم.
چند دقیقه ای درحال فکر کردن بودم و به این نتیجه رسیدم که شانس خودم رو امتحان کنم و همه خطرهاش رو به جون بخرم. همچین تحفه ای هم نیستم که پسره زرتی عاشقم شه و نتونه دل بکنه.
کسی توی سرویس بهداشتی ها نبود و من به راحتی می تونستم برم و شماره رو بردارم.
به سمت توالت مورد نظر رفتم. داخل شدم و در رو پشت سرم بستم. زود شماره رو وارد گوشیم کردم و بیرون زدم.
مثل دزد ها سرکی کشیدم، کسی نبود. از سرویس ها خارج شدم و دنبال سایه گشتم. کمی قدم زدم تا سایه رو که روی نیمکت فلزی نشسته بود، دیدم. سرش تو گوشیش بود و حواسش به اطراف نبود. کنارش نشستم که توجهش بهم جلب شد و با تمسخر گفت:
_رفتی دشویی کنی یا دشویی بسازی؟
خندیدم و گفتم:
_خب حالا، چقدر غر میزنی تو. یاد مادر بزرگ خدابیامرزم میوفتم.
_خفه! پاشو بریم من بستی می خوام.
سری از روی تأسف تکون دادم و از جا بلند شدم.
بعد از بستنی و کمی قدم زدن، به خونه برگشتیم. از اون شماره به سایه چیزی نگفتم تا اول خودم زنگ بزنم و مطمئن شم. وقتی رسیدم خونه سریع به سمت اتاقم رفتم تا به شمارهٔ اون پسره زنگ بزنم.
۶.۵k
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.