آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #هفت
چیزی نمونده بود پخش زمین شم که دست هایی رو دور کمر و شونه م حس کردم.
یقهٔ لباس طرف رو چنگ زدم و محکم گرفتمش تا نیوفتم. چند ثانیه گذشت و وقتی دیدم هیچ اتفاقی نمیوفته، آروم چشم هام رو باز کردم که با یک جفت چشم سبز در دو سانتی متری صورتم مواجه شدم.
خیره و بدون پلک زدن به چشم های خوش رنگی که مژه های بلند و پرش احاطه شون کرده بود، نگاه می کردم که ازم فاصله گرفت و کمکم کرد تا بایستم.
از خجالت و گرمایی که از این نزدیکی بهم منتقل شده بود، گر گرفته بودم و مطمئن بودم که لپ هام گل انداخته.
نگاه ازش گرفته و سرم رو پایین انداخته بودم که صداش به گوشم رسید.
_تو همون دختره ای؟
_اوم، کدوم دختره؟
چیزی نگفت و موبایلش رو از جیب شلوار آجری رنگش بیرون کشید.
یکم باهاش ور رفت و چند لحظه بعد صدای زنگ گوشیم بلند شد. حالا زنگ گوشیم چی بود؟
منو این سایه دیوونه داشتیم میزدیم و می خوندیم.
حالا چی می خوندیم؟ شهرام شب پره!
حس کردم از شدت خجالت در حال ذوب شدنم. من بعد دارم برای سایه. باز گوشی من دستش افتاده بود و از این کارهای بی مزه انجام داده بود. کسی این آهنگ رو میذاره روی زنگ گوشی؟
سرم رو بلند کردم تا نگاهی بهش بندازم ولی با دیدن صورت سرخ شده از خنده ش دوباره تا جایی که می تونستم سرم رو توی یقه م فرو کردم. ازت نمیگذرم سایه.
زیر چشمی دیدم که دستی به لب هاش کشید و گوشی رو توی جیبش برگردوند.
_میخوای تا شب خجالت بکشی؟
هول گفتم:
-اوم آره...نه منظورم نه...اصلا چرا نمیشینین؟
با ابرو های بالا رفته نگاهم کرد و سرش رو آروم به طرفین تکون داد. همین اول کاری کاملا ازم نا امید شد. خسته نباشی آروش!
روی نیمکتی که من چند دقیقه پیش روش نشسته بودم، نشست و منتظر نگاهشو به من دوخت.
خودم رو جمع و جور کردم و رفتم کنارش نشستم.
نگاهم به رو به رو بود ولی سنگینی نگاه منتظرش رو روی خودم حس می کردم. و بعد صداش که می گفت:
_من خیلی وقت ندارم. زود حرفت رو بزن بفهمم دلیل این قرار چیه؟
با دستپاچگی گفتم:
_خب...خب..
_راحت باش.
از خودم کلافه شده بودم. فکر نمی کردم انقدر استرس بگیرم برای گفتنش. یه مهمونیه دیگه! بهتره همه چیز رو روراست بهش بگم.
_خب گفتم که، من می خوام شما رو به یک مهمونی کوچیک دعوت کنم.
با نگاهی موشکافانه پرسید:
_چه جور مهمونی و چرا من؟
درحالی که با ریشه های شالم بازی می کردم، گفتم:
_یک مهمونی دوستانه..
با کلافگی گفت:
آیدین-این رو تا الان بیست بار گفتی دختر جون. خب من کجای این مهمونی دوستانه میتونم باشم؟
اوف آروشا بگو دیگه! سرم رو بالاتر اوردم و به یقهٔ پیراهن زیتونیش زل زدم.
_یکی از هم کلاسی هام بچه های مدرسه رو به یک مهمونی دعوت کرده که...
_من باید به عنوان همراه با تو به مهمونی بیام، درسته؟
فهمید! با بد کسی طرفم.
با کمی مکث، سر تکون دادم و گفتم:
_درسته.
چند ثانیه به رو به روش خیره شد که برای من چند سال گذشت.
_مهمونیِ بچه مدرسه ای ها. جالبه! این مهمونی چه روزی هست؟
از جملهٔ اولش اخم هام رو در هم کشیدم و در پاسخ سؤالش گفتم:
_فردا شب.
_به نظر تو، من چرا باید با یک دختر غریبه به مهمونی که نمیدونم کیا هستن برم؟
_درسته درسته شاید فکر من خیلی بچه گانه بود ولی مطمئن باشین قصد بدی ندارم. یعنی اینکه مجبور شدم.
_بچه جون تو رو چه به قصد بد؟ منظور من اینه که اونقدرا هم بیکار نیستم.
_قطعا اگر بیکار نبودین، الان اینجا نبودین. اون هم با یک دختر به قول خودتون غریبه. من از شما دعوت کردم با من به یک مهمونی بیاین و نیومدنتون به خودتون بستگی داره. ولی اگه بیاین، کمک بزرگی به من کردین. تصمیم با خودتونه.
از جا بلند شدم و ادامه دادم:
_روز خوش آقای رادمنش.
به طرف خیابون قدم برداشتم که صداش باعث شد سر جام بایستم.
_صبر کن!
صدای قدم هاش رو که داشت بهم نزدیک می شد می شنیدم.
با فاصله کمی، پشت سرم ایستاد و گفت:
_فکر هام رو می کنم و اگه تصمیم به اومدن داشتم خبردارت میکنم. حله؟
به سمتش چرخیدم و بدتر از خودش توی چشم هاش تیز شدم.
_امیدوارم تصمیمتون به نفع هر دومون باشه. روز بخیر.
عقب گرد کردم و به سمت خونه راه افتادم.
تا اینجا که آدم بدی به نظر نمی اومد. اما خب کاملا مشخص بود از روی سرگرمی هرکاری که میگم انجام میده و همراهی میکنه. برام مهم نبود. فقط کافیه که من به هدفم برسم.
وقتی که به خونه رسیدم بقیه هم اومده بودن.
کفش هام رو از پام درآوردم و درحالی که گوشهٔ جا کفشی پرتشون می کردم، گفتم:
_دور دور بدون من خوش گذشت؟
سوشا که جلوی تلویزیون نشسته بود، پوست تخمه ش رو توی ظرف پرت کرد و گفت:
_جات پر، عالی بود. انگار تو هم بیکار نموندی؟
_به کوری چشم بعضیا.
پارت #هفت
چیزی نمونده بود پخش زمین شم که دست هایی رو دور کمر و شونه م حس کردم.
یقهٔ لباس طرف رو چنگ زدم و محکم گرفتمش تا نیوفتم. چند ثانیه گذشت و وقتی دیدم هیچ اتفاقی نمیوفته، آروم چشم هام رو باز کردم که با یک جفت چشم سبز در دو سانتی متری صورتم مواجه شدم.
خیره و بدون پلک زدن به چشم های خوش رنگی که مژه های بلند و پرش احاطه شون کرده بود، نگاه می کردم که ازم فاصله گرفت و کمکم کرد تا بایستم.
از خجالت و گرمایی که از این نزدیکی بهم منتقل شده بود، گر گرفته بودم و مطمئن بودم که لپ هام گل انداخته.
نگاه ازش گرفته و سرم رو پایین انداخته بودم که صداش به گوشم رسید.
_تو همون دختره ای؟
_اوم، کدوم دختره؟
چیزی نگفت و موبایلش رو از جیب شلوار آجری رنگش بیرون کشید.
یکم باهاش ور رفت و چند لحظه بعد صدای زنگ گوشیم بلند شد. حالا زنگ گوشیم چی بود؟
منو این سایه دیوونه داشتیم میزدیم و می خوندیم.
حالا چی می خوندیم؟ شهرام شب پره!
حس کردم از شدت خجالت در حال ذوب شدنم. من بعد دارم برای سایه. باز گوشی من دستش افتاده بود و از این کارهای بی مزه انجام داده بود. کسی این آهنگ رو میذاره روی زنگ گوشی؟
سرم رو بلند کردم تا نگاهی بهش بندازم ولی با دیدن صورت سرخ شده از خنده ش دوباره تا جایی که می تونستم سرم رو توی یقه م فرو کردم. ازت نمیگذرم سایه.
زیر چشمی دیدم که دستی به لب هاش کشید و گوشی رو توی جیبش برگردوند.
_میخوای تا شب خجالت بکشی؟
هول گفتم:
-اوم آره...نه منظورم نه...اصلا چرا نمیشینین؟
با ابرو های بالا رفته نگاهم کرد و سرش رو آروم به طرفین تکون داد. همین اول کاری کاملا ازم نا امید شد. خسته نباشی آروش!
روی نیمکتی که من چند دقیقه پیش روش نشسته بودم، نشست و منتظر نگاهشو به من دوخت.
خودم رو جمع و جور کردم و رفتم کنارش نشستم.
نگاهم به رو به رو بود ولی سنگینی نگاه منتظرش رو روی خودم حس می کردم. و بعد صداش که می گفت:
_من خیلی وقت ندارم. زود حرفت رو بزن بفهمم دلیل این قرار چیه؟
با دستپاچگی گفتم:
_خب...خب..
_راحت باش.
از خودم کلافه شده بودم. فکر نمی کردم انقدر استرس بگیرم برای گفتنش. یه مهمونیه دیگه! بهتره همه چیز رو روراست بهش بگم.
_خب گفتم که، من می خوام شما رو به یک مهمونی کوچیک دعوت کنم.
با نگاهی موشکافانه پرسید:
_چه جور مهمونی و چرا من؟
درحالی که با ریشه های شالم بازی می کردم، گفتم:
_یک مهمونی دوستانه..
با کلافگی گفت:
آیدین-این رو تا الان بیست بار گفتی دختر جون. خب من کجای این مهمونی دوستانه میتونم باشم؟
اوف آروشا بگو دیگه! سرم رو بالاتر اوردم و به یقهٔ پیراهن زیتونیش زل زدم.
_یکی از هم کلاسی هام بچه های مدرسه رو به یک مهمونی دعوت کرده که...
_من باید به عنوان همراه با تو به مهمونی بیام، درسته؟
فهمید! با بد کسی طرفم.
با کمی مکث، سر تکون دادم و گفتم:
_درسته.
چند ثانیه به رو به روش خیره شد که برای من چند سال گذشت.
_مهمونیِ بچه مدرسه ای ها. جالبه! این مهمونی چه روزی هست؟
از جملهٔ اولش اخم هام رو در هم کشیدم و در پاسخ سؤالش گفتم:
_فردا شب.
_به نظر تو، من چرا باید با یک دختر غریبه به مهمونی که نمیدونم کیا هستن برم؟
_درسته درسته شاید فکر من خیلی بچه گانه بود ولی مطمئن باشین قصد بدی ندارم. یعنی اینکه مجبور شدم.
_بچه جون تو رو چه به قصد بد؟ منظور من اینه که اونقدرا هم بیکار نیستم.
_قطعا اگر بیکار نبودین، الان اینجا نبودین. اون هم با یک دختر به قول خودتون غریبه. من از شما دعوت کردم با من به یک مهمونی بیاین و نیومدنتون به خودتون بستگی داره. ولی اگه بیاین، کمک بزرگی به من کردین. تصمیم با خودتونه.
از جا بلند شدم و ادامه دادم:
_روز خوش آقای رادمنش.
به طرف خیابون قدم برداشتم که صداش باعث شد سر جام بایستم.
_صبر کن!
صدای قدم هاش رو که داشت بهم نزدیک می شد می شنیدم.
با فاصله کمی، پشت سرم ایستاد و گفت:
_فکر هام رو می کنم و اگه تصمیم به اومدن داشتم خبردارت میکنم. حله؟
به سمتش چرخیدم و بدتر از خودش توی چشم هاش تیز شدم.
_امیدوارم تصمیمتون به نفع هر دومون باشه. روز بخیر.
عقب گرد کردم و به سمت خونه راه افتادم.
تا اینجا که آدم بدی به نظر نمی اومد. اما خب کاملا مشخص بود از روی سرگرمی هرکاری که میگم انجام میده و همراهی میکنه. برام مهم نبود. فقط کافیه که من به هدفم برسم.
وقتی که به خونه رسیدم بقیه هم اومده بودن.
کفش هام رو از پام درآوردم و درحالی که گوشهٔ جا کفشی پرتشون می کردم، گفتم:
_دور دور بدون من خوش گذشت؟
سوشا که جلوی تلویزیون نشسته بود، پوست تخمه ش رو توی ظرف پرت کرد و گفت:
_جات پر، عالی بود. انگار تو هم بیکار نموندی؟
_به کوری چشم بعضیا.
۷.۷k
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.