پارت ۹۱
پارت ۹۱
(رادوین)
دیگه از زندگیم بریده بودم . نمیدونستم باید چی کار کنم .
نفسم داشت جلو چشمام آب میشد . خودمم روز به روز پیر تر
و خسته تر میشدم. تنها چیزی که این وسط بهمون امید میداد
بزرگ شدن رها بود . الان دیگه تقریبا شش ماهش بود و
شیرین کاری هاش بیشتر میشد . فقط هم اون بود که باعث
میشد یه لبخند به لبم بیاد . نفس هم همین طور بود . خیلی
سعی میکرد خودشو شاد نشون بده تا یعنی حالم بد نشه .
ولی من میفهمیدم شبا که تو بغلم میخوابه چشماش خیسه .
خودش میگفت تنها کاری که باید بکنیم صبره . ولی من میگم
ما که نباید منتظر یه معجزه باشیم باید یه کاری بکنیم .
وقتی منو برد توی اتاق و گفت بیا کارت دارم فهمیدم که
دوباره یه اتفاق جدید افتاده . لباساش رو دونه دونه شستیم
. بیچاره مجبور شد ترنم رو بفرسته تا براش یه دست لباس
بگیره تا اینا رو بشوریم و خشک شه .
بعد از این که ارشام زنگ زد رفتم توی اتاق تا یکم بخوابم .
نفس جلو ایینه وایساده بود و داشت مو ها شو شونه میزد
هوای اتاق خیلی گرم شده بود . رفتم در بالکن رو باز کردم و
همونجا ایستادم و به خیابونا نگاه میکردم . هیچ کسی توی
پیاده رو نبود . فقط یه چند تایی ماشین رد میشد .
ولی نه انگار یه نفر رد شد . یه شنل مشکی پوشیده بود و کلاه
شنل روی سرش بود . یکم که رفت جلو یهو برگشت طرفم و
توی چشمام زل زد . یااااا خدا . این اینجا چیکار میکنه ؟
نمیدونستم چیکار کنم . نمیخواستم نفس بترسه . میخواستم
با ارامش بیام تو . با ترس یه نگاه دیگه بهش کردم که دیدم
انگشت اشاره اش رو به نشونه ی سکوت جلو ی دماغش
گرفت و محو شد . زود اومدم تو و در رو بستم .
(رادوین)
دیگه از زندگیم بریده بودم . نمیدونستم باید چی کار کنم .
نفسم داشت جلو چشمام آب میشد . خودمم روز به روز پیر تر
و خسته تر میشدم. تنها چیزی که این وسط بهمون امید میداد
بزرگ شدن رها بود . الان دیگه تقریبا شش ماهش بود و
شیرین کاری هاش بیشتر میشد . فقط هم اون بود که باعث
میشد یه لبخند به لبم بیاد . نفس هم همین طور بود . خیلی
سعی میکرد خودشو شاد نشون بده تا یعنی حالم بد نشه .
ولی من میفهمیدم شبا که تو بغلم میخوابه چشماش خیسه .
خودش میگفت تنها کاری که باید بکنیم صبره . ولی من میگم
ما که نباید منتظر یه معجزه باشیم باید یه کاری بکنیم .
وقتی منو برد توی اتاق و گفت بیا کارت دارم فهمیدم که
دوباره یه اتفاق جدید افتاده . لباساش رو دونه دونه شستیم
. بیچاره مجبور شد ترنم رو بفرسته تا براش یه دست لباس
بگیره تا اینا رو بشوریم و خشک شه .
بعد از این که ارشام زنگ زد رفتم توی اتاق تا یکم بخوابم .
نفس جلو ایینه وایساده بود و داشت مو ها شو شونه میزد
هوای اتاق خیلی گرم شده بود . رفتم در بالکن رو باز کردم و
همونجا ایستادم و به خیابونا نگاه میکردم . هیچ کسی توی
پیاده رو نبود . فقط یه چند تایی ماشین رد میشد .
ولی نه انگار یه نفر رد شد . یه شنل مشکی پوشیده بود و کلاه
شنل روی سرش بود . یکم که رفت جلو یهو برگشت طرفم و
توی چشمام زل زد . یااااا خدا . این اینجا چیکار میکنه ؟
نمیدونستم چیکار کنم . نمیخواستم نفس بترسه . میخواستم
با ارامش بیام تو . با ترس یه نگاه دیگه بهش کردم که دیدم
انگشت اشاره اش رو به نشونه ی سکوت جلو ی دماغش
گرفت و محو شد . زود اومدم تو و در رو بستم .
۸.۴k
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.