♣ ️♥ ️♠ ️♦ ️هشدار♦ ️♠ ️♥ ️♣ ️
♣ ️♥ ️♠ ️♦ ️هشدار♦ ️♠ ️♥ ️♣ ️
پارت چهارصد و هفت
جمله آخر پیام را نفهمید تلاشی هم برای فهمیدن نکرد دست هایش درد گرفته و پوست لطیف کف دست هایش زیر فشار سرخ شده بود همه تلاشش را به کار گرفت و جیغ کشید : کمک....یکی منو بکشه بالا
نمی فهمید چرا بهار تا حالا نیامده بود بیرون دوباره به پایین نگاه کرد عرق سرد روی ستون فقراتش به حرکت در آمد اگر از این ارتفاع می افتاد مرگش حتمی بود آب دهانش را قورت داد و چشم هایش را بست ترجیح می داد افتادنش را نبیند دست هایش از کتف خسته شده بود و کف دست هایش می سوخت بیشتر نرده ها را فشرد و جیغ کشید: کمک....کمک
کف دست هایش عرق کرده بود و روی نرده ها لغزید پلک هایش را به هم فشرد و جیغ زد: تو رو خدا یکی منو بکشه بالا....کمک کنید ، بهار
سعی می کرد خود را کنترل کند اما موفق نبود بغض گلویش را می فشرد دیگر از این که کسی کمکش کند ناامید شد لبش را میان دندان هایش فشرد دستش دیگر تاب نیاورد و سر خورد جیغ کشید و چشم هایش را باز کرد
چیزی نمی فهمید مغزش هنگ بود و فقط به صورت قهرمان و منجی اش خیره بود حتی توان پلک زدن نداشت نفس نفس می زد و رنگش را باخته بود عدنان دستش را کشید و کمک کرد روی نرده بنشیند با کمک عدنان چرخید و پاهایش را روی زمین گذاشت بدون اینکه کنترلی روی رفتارش داشته باشد خود را در آغوش عدنان رها کرد پشت لباس عدنان را در مشت فشرد بدنش هیستریک می رفت و بی وقفه می لرزید چشم هایش را می فشرد و سنگین نفس می کشید عدنان هم سنگ صبورس شده بود و پشتش را نوازش می کرد چند نفس عمیق کشید تا بغضش را فرو بخورد کم کم مغزش فعال شد تازه متوجه وضعیتش می شد گونه هایش گل انداخت و دست هایش گر گرفت خجالت زده از آغوش عدنان جدا شد طره خیس موهایش را پشت گوش داد وسرش را پایین انداخت روی سر بالا گرفتن نداشت اما عدنان مجبورش کرد سر بالا بگیرد: چطوری از اون جا آویزون شدی؟
با یاد آوری وضعیت خفقان آورش خجالت را فراموش کرد عصبانی و جری شد با حرص گفت: اون پیام عوضی منو اینجا آویزون کرد....با دست های خودم می کشمش
عدنان در حالی که خونسرد و آرام کلمات را ادا می کرد گفت: حتما تو یک کاری کردی که اون تا این حد عصبانی شده
پریا سر به زیر انداخت و گفت: خب آره.... منم کوبیدم روی پاش
_ اوه....چه خشن پس حق داشته
پریا اخمی کرد و حق به جانب گفت: هیچ هم حق نداشت.... حرف های نامربوط زیاد می زد من هم عصبانی شدم.... نمی دونم اون شاهین عوضی چی بهش گفته که پیام عوضی تر از خودش هی اون مزخرفات رو می کوبه تو سرم....حتما اون شاهین آشغال شایعه کرده با هم رابطه داریم که اون میمون نخ کرده به کیسه...وقتی دو تا زباله رئیس و دستیار باشند همین میشه دیگه... انشاءالله با دست های خودم کفنشون کنم به حق پنج تن...
هنوز مشغول فحش دادن و ناله و نفرین بود که چشم های عدنان گشاد شد و دودو زد همان طور که به پشت سر پریا خیره بود با صدایی مرتعش گفت: رئیس
با شنیدن واژه رئیس از دهان عدنان نفسش رفت و برگشت می توانست قیافه شاهین را تصور کند پس از جا پرید چرخید اما هیچ کسی پشت سرش نبود تا دروغ عدنان را حلاجی کند صدایش را زیر گوش شنید: وقتی اینقدر ازش می ترسی چرا جلو زبونت رو نمی گیری؟
به طرف عدنان چرخید عدنان با نگاه آرام و کلام آرامش پریا را به آرامش دعوت می کرد برای همین بدون هیچ ناراحتی از حقه عدنان پاسخ داد: خب چکار کنم؟... تنها سلاحم در برابر اذیت های اون ها همین زبونمه....اگر اون رو هم به کار نگیرم که کاملا بی سلاح میشم
_به هر حال من فقط بهت هشدار دادم.... مطمئنا آخر کار دستت میده حداقل در مورد شاهین بیشتر مواظب باش
_سعی می کنم
_یک چیزی میگم امیدوارم ناراحت نشی....جلو شاهین محجوب تر عمل کن
پریا نگاه مشکوک و تیزی به عدنان دوخت و پرسید: تو میدونی اون روز چه اتفاقی افتاد؟
عدنان لبخند معنا داری تحویل داد و در جواب گفت: اینجا من تنها کسی هستم که از همه چیز خبر دارم
پریا در نگاه خاموش و صامت عدنان خیره شد قصد داشت منظور کلام عدنان را از نگاهش بفهمد عدنان هم منظور نگاه پریا را می دانست ابرویی بالا انداخت و برای جلوگیری از ادامه بحث گفت: بیشتر از این نمی تونم پستم رو خالی بذارم.... اگر کمکی از من ساخته بود می تونی رو کمکم حساب کنی
پریا لبخند قدر شناسانه ای به رویش پاشید: خیلی خوبی عدنان ....تو تنها کسی هستی که اینجا به موقع کمکم می کنه
عدنان جوابش را با لبخندی داد و چرخید از پله ها پایین رفت پریا دستش را روی حفاظ ستون کرده و چونه اش را به آن تکیه داد با لبخند قدم های شمرده عدنان را تماشا کرد جن سوم مرد موقر و محتاط بعد شاهین
پارت چهارصد و هفت
جمله آخر پیام را نفهمید تلاشی هم برای فهمیدن نکرد دست هایش درد گرفته و پوست لطیف کف دست هایش زیر فشار سرخ شده بود همه تلاشش را به کار گرفت و جیغ کشید : کمک....یکی منو بکشه بالا
نمی فهمید چرا بهار تا حالا نیامده بود بیرون دوباره به پایین نگاه کرد عرق سرد روی ستون فقراتش به حرکت در آمد اگر از این ارتفاع می افتاد مرگش حتمی بود آب دهانش را قورت داد و چشم هایش را بست ترجیح می داد افتادنش را نبیند دست هایش از کتف خسته شده بود و کف دست هایش می سوخت بیشتر نرده ها را فشرد و جیغ کشید: کمک....کمک
کف دست هایش عرق کرده بود و روی نرده ها لغزید پلک هایش را به هم فشرد و جیغ زد: تو رو خدا یکی منو بکشه بالا....کمک کنید ، بهار
سعی می کرد خود را کنترل کند اما موفق نبود بغض گلویش را می فشرد دیگر از این که کسی کمکش کند ناامید شد لبش را میان دندان هایش فشرد دستش دیگر تاب نیاورد و سر خورد جیغ کشید و چشم هایش را باز کرد
چیزی نمی فهمید مغزش هنگ بود و فقط به صورت قهرمان و منجی اش خیره بود حتی توان پلک زدن نداشت نفس نفس می زد و رنگش را باخته بود عدنان دستش را کشید و کمک کرد روی نرده بنشیند با کمک عدنان چرخید و پاهایش را روی زمین گذاشت بدون اینکه کنترلی روی رفتارش داشته باشد خود را در آغوش عدنان رها کرد پشت لباس عدنان را در مشت فشرد بدنش هیستریک می رفت و بی وقفه می لرزید چشم هایش را می فشرد و سنگین نفس می کشید عدنان هم سنگ صبورس شده بود و پشتش را نوازش می کرد چند نفس عمیق کشید تا بغضش را فرو بخورد کم کم مغزش فعال شد تازه متوجه وضعیتش می شد گونه هایش گل انداخت و دست هایش گر گرفت خجالت زده از آغوش عدنان جدا شد طره خیس موهایش را پشت گوش داد وسرش را پایین انداخت روی سر بالا گرفتن نداشت اما عدنان مجبورش کرد سر بالا بگیرد: چطوری از اون جا آویزون شدی؟
با یاد آوری وضعیت خفقان آورش خجالت را فراموش کرد عصبانی و جری شد با حرص گفت: اون پیام عوضی منو اینجا آویزون کرد....با دست های خودم می کشمش
عدنان در حالی که خونسرد و آرام کلمات را ادا می کرد گفت: حتما تو یک کاری کردی که اون تا این حد عصبانی شده
پریا سر به زیر انداخت و گفت: خب آره.... منم کوبیدم روی پاش
_ اوه....چه خشن پس حق داشته
پریا اخمی کرد و حق به جانب گفت: هیچ هم حق نداشت.... حرف های نامربوط زیاد می زد من هم عصبانی شدم.... نمی دونم اون شاهین عوضی چی بهش گفته که پیام عوضی تر از خودش هی اون مزخرفات رو می کوبه تو سرم....حتما اون شاهین آشغال شایعه کرده با هم رابطه داریم که اون میمون نخ کرده به کیسه...وقتی دو تا زباله رئیس و دستیار باشند همین میشه دیگه... انشاءالله با دست های خودم کفنشون کنم به حق پنج تن...
هنوز مشغول فحش دادن و ناله و نفرین بود که چشم های عدنان گشاد شد و دودو زد همان طور که به پشت سر پریا خیره بود با صدایی مرتعش گفت: رئیس
با شنیدن واژه رئیس از دهان عدنان نفسش رفت و برگشت می توانست قیافه شاهین را تصور کند پس از جا پرید چرخید اما هیچ کسی پشت سرش نبود تا دروغ عدنان را حلاجی کند صدایش را زیر گوش شنید: وقتی اینقدر ازش می ترسی چرا جلو زبونت رو نمی گیری؟
به طرف عدنان چرخید عدنان با نگاه آرام و کلام آرامش پریا را به آرامش دعوت می کرد برای همین بدون هیچ ناراحتی از حقه عدنان پاسخ داد: خب چکار کنم؟... تنها سلاحم در برابر اذیت های اون ها همین زبونمه....اگر اون رو هم به کار نگیرم که کاملا بی سلاح میشم
_به هر حال من فقط بهت هشدار دادم.... مطمئنا آخر کار دستت میده حداقل در مورد شاهین بیشتر مواظب باش
_سعی می کنم
_یک چیزی میگم امیدوارم ناراحت نشی....جلو شاهین محجوب تر عمل کن
پریا نگاه مشکوک و تیزی به عدنان دوخت و پرسید: تو میدونی اون روز چه اتفاقی افتاد؟
عدنان لبخند معنا داری تحویل داد و در جواب گفت: اینجا من تنها کسی هستم که از همه چیز خبر دارم
پریا در نگاه خاموش و صامت عدنان خیره شد قصد داشت منظور کلام عدنان را از نگاهش بفهمد عدنان هم منظور نگاه پریا را می دانست ابرویی بالا انداخت و برای جلوگیری از ادامه بحث گفت: بیشتر از این نمی تونم پستم رو خالی بذارم.... اگر کمکی از من ساخته بود می تونی رو کمکم حساب کنی
پریا لبخند قدر شناسانه ای به رویش پاشید: خیلی خوبی عدنان ....تو تنها کسی هستی که اینجا به موقع کمکم می کنه
عدنان جوابش را با لبخندی داد و چرخید از پله ها پایین رفت پریا دستش را روی حفاظ ستون کرده و چونه اش را به آن تکیه داد با لبخند قدم های شمرده عدنان را تماشا کرد جن سوم مرد موقر و محتاط بعد شاهین
۶.۰k
۱۹ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.