*شیرین*
*شیرین*
..........
نمی تونستم باور کنم امیر برگشته بردیا ناراحت جلو پام زانو زد گفت: شیرین ....معذرت میخوام .تو رو خدا حرف بزن
نفس: شاید بهتره تنها باشه
بردیا: نه تنهاش نمی زارم
- برو بردیا
بردیا : شیرین
- حالم بده خوب میشم فقط یکم تنهام بزار
بردیا: خدا لعنتم کنه اینجوری گریه نکن
نفس : اینجوری آروم میشه
باخشم به نفس نگاه کرد بعدم بلند شد رفت
نفس: اووووف چقدر بد اخلاقه ...شیرین ...دختر بسه حالا مگه چی شده
- اون می دونست همیشه بود خودش نشون نمی داد
نفس : وقتی می دونی می دونست وبراش مهم نبود چته دیگه
- نمی دونم به این فکر نکردم می خواد چه بلایی سرم بیاد
نفس : بهتره استراحت کنی
دراز کشیدم نفس رفت بیرون شب از نیمه گذشته بودومن خوابم نمی برد بردیا نیومد تو اتاق دلم براش سوخت چشام داشت گرم می شد که بوی عطر خوشی رو احساس کردم من این عطر رو می شناختم آروم چشام باز کردم روصندلی نشسته بود ونگام می کرد چشاش پر خشم بود یعنی خودش بود نه غیر ممکن بود اون اینجا چیکار می کرد می ترسیدم نفسم بکشم نمی دونم چقدر گذشت بلند شد اومد بالای سرم لبه ای تخت نشست خم شد موهام بو کشید وآروم رو گونم رو بوسید ورفت طرف در وقتی در بسته شد فکر می کردم رویا بود غیر ممکن بود اون اینجا تو اتاق بردیا دوتا مسکن خوردم تا خوابم برد
تو اتاق روشن بودبرگشتم بردیا کنارم نشسته بود ونگام می کرد رنگش پریده بود حتا دست سردش رو روی دستم حس نکرده بودم
- خوبی
بردیا: خوبم
بریم دریا
بردیا: بریم
در باز شد نفس بود زیر لب گفت : ببخشید
بردیا : چیزی شده ؟
نفس : نه قراره بریم بیرون شما نمیاین
بردیا نگام کرد وگفت: بریم
از تکرار اتفاقی که دیروز افتاد ترسیدم وگفتم : نه
نفس : پس فعلا
اونکه رفت بردیا نگام کرد وگفت : اصلا از من خوشش نمیاد
خندیدم وگفتم : ازت می ترسه
بردیا: چرا مگه من هیولام
- شاید
از شیطنتم لبخند زد وگفت : نمی خوای بلند شی
- نچ
بردیا : بوی عطرخودته
- عطر چی .
بردیا : حسش نمی کنی
متعجب گفتم: نه
بردیا : این عطر برام آشناست
- نمی دونم
مگه می شد اتفاق دیشب واقعی باشه خدایا باورم نمی شد
*******
..........
نمی تونستم باور کنم امیر برگشته بردیا ناراحت جلو پام زانو زد گفت: شیرین ....معذرت میخوام .تو رو خدا حرف بزن
نفس: شاید بهتره تنها باشه
بردیا: نه تنهاش نمی زارم
- برو بردیا
بردیا : شیرین
- حالم بده خوب میشم فقط یکم تنهام بزار
بردیا: خدا لعنتم کنه اینجوری گریه نکن
نفس : اینجوری آروم میشه
باخشم به نفس نگاه کرد بعدم بلند شد رفت
نفس: اووووف چقدر بد اخلاقه ...شیرین ...دختر بسه حالا مگه چی شده
- اون می دونست همیشه بود خودش نشون نمی داد
نفس : وقتی می دونی می دونست وبراش مهم نبود چته دیگه
- نمی دونم به این فکر نکردم می خواد چه بلایی سرم بیاد
نفس : بهتره استراحت کنی
دراز کشیدم نفس رفت بیرون شب از نیمه گذشته بودومن خوابم نمی برد بردیا نیومد تو اتاق دلم براش سوخت چشام داشت گرم می شد که بوی عطر خوشی رو احساس کردم من این عطر رو می شناختم آروم چشام باز کردم روصندلی نشسته بود ونگام می کرد چشاش پر خشم بود یعنی خودش بود نه غیر ممکن بود اون اینجا چیکار می کرد می ترسیدم نفسم بکشم نمی دونم چقدر گذشت بلند شد اومد بالای سرم لبه ای تخت نشست خم شد موهام بو کشید وآروم رو گونم رو بوسید ورفت طرف در وقتی در بسته شد فکر می کردم رویا بود غیر ممکن بود اون اینجا تو اتاق بردیا دوتا مسکن خوردم تا خوابم برد
تو اتاق روشن بودبرگشتم بردیا کنارم نشسته بود ونگام می کرد رنگش پریده بود حتا دست سردش رو روی دستم حس نکرده بودم
- خوبی
بردیا: خوبم
بریم دریا
بردیا: بریم
در باز شد نفس بود زیر لب گفت : ببخشید
بردیا : چیزی شده ؟
نفس : نه قراره بریم بیرون شما نمیاین
بردیا نگام کرد وگفت: بریم
از تکرار اتفاقی که دیروز افتاد ترسیدم وگفتم : نه
نفس : پس فعلا
اونکه رفت بردیا نگام کرد وگفت : اصلا از من خوشش نمیاد
خندیدم وگفتم : ازت می ترسه
بردیا: چرا مگه من هیولام
- شاید
از شیطنتم لبخند زد وگفت : نمی خوای بلند شی
- نچ
بردیا : بوی عطرخودته
- عطر چی .
بردیا : حسش نمی کنی
متعجب گفتم: نه
بردیا : این عطر برام آشناست
- نمی دونم
مگه می شد اتفاق دیشب واقعی باشه خدایا باورم نمی شد
*******
۱۶.۱k
۰۵ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.