پارت ۶۴ ☆
پارت ۶۴ ☆
رها از وقتی خبر قطع شدن رابطه ش با سینا رو شنیده بود عوض شده بود دیگه اون رها نبود
همه رفتاراش عوض شده بود به جای اذیت کردن من بیشتر میرفت تو اتاقش و درو میبست و گریه میکرد
اما همه اینا واسه وقتایی بوده من و رها تو خونه تنها بودیم یک حالت دیگه هم بود وقتی سینا اینجا بود که رها میشد رهای قبلی و شاد و شنگول و خوشحال اما همش تظاهر بود رها شکسته بود سینا هم همینطور
اما جفتشون سعی میکردن وقتی پیش همن خودشونو خوشحال نشون بدن منم کاری بهشون نداشتم حتی بعضی شبا اضافه کاری میگرفتم تا سینا و رها بیشتر باهم باشن
یه هفته بعد ..........................
امشب تولد رها بود
زنگ زدم به سینا ازش خواستم دور از چشم رها بیاد تا باهاش صحبت کنم ...........
-سینا میدونم تو قراره با دختر عموت ازدواج کنی براتون آرزوی خوشبختی میکنم اما ازت میخوام یکم منطقی فکر کنی تو و رها درست از سال اول دانشگاهتون با هم رفیقین تو به رها نگا نکن که خودشو شاد نشون میده رها خیلی شکسته با این که شما هنوز میتونین همو ببینین اما رها سعی داره خودشو از تو دور کنه رها واقعا عاشقته همه اینارو دارم میگم که سعیتو بکنی شاید یه راهی پیدا کردی که اینقدر تلخ نباشه .........
سینا پرید وسط حرفم :باور کن منم راضی نیستم باورکن نمیشه منم میدونم چقدر به رها سخت میگذره به منم سخت میگذره ولی اگه با رها ازدواج کنم سارا عذاب زندگیمون میشه و یه جدایی تلخ بهتر از باهم بودن و اذیت شدنه
حرفی واسه گفتن نبود اونا مجبور بودن
شب تولد رها .............
کیکو رو میز گذاشتم و برق رو خاموش کردم رها کلید انداخت تو دراومد. تو
سینا با فشفشه پرید جلوش
رها ذوق کرد پرید بغل سینا
از دیدن این صحنه ناخوداگاه اشکام جاری شد و رفتم صورتمو آب زدم و لباسامو عوض کردم که برم
رها :یعنی ما امشب باهم باشیم
-اره عزیزم خدافظ
خیالم راحت بود چون میدونستم دیگه کاری نمیکنن
سوار ماشین روندم طرف داروخونه
رسیدم که ..........
برگرفته از رمان گره #ماکانی
رها از وقتی خبر قطع شدن رابطه ش با سینا رو شنیده بود عوض شده بود دیگه اون رها نبود
همه رفتاراش عوض شده بود به جای اذیت کردن من بیشتر میرفت تو اتاقش و درو میبست و گریه میکرد
اما همه اینا واسه وقتایی بوده من و رها تو خونه تنها بودیم یک حالت دیگه هم بود وقتی سینا اینجا بود که رها میشد رهای قبلی و شاد و شنگول و خوشحال اما همش تظاهر بود رها شکسته بود سینا هم همینطور
اما جفتشون سعی میکردن وقتی پیش همن خودشونو خوشحال نشون بدن منم کاری بهشون نداشتم حتی بعضی شبا اضافه کاری میگرفتم تا سینا و رها بیشتر باهم باشن
یه هفته بعد ..........................
امشب تولد رها بود
زنگ زدم به سینا ازش خواستم دور از چشم رها بیاد تا باهاش صحبت کنم ...........
-سینا میدونم تو قراره با دختر عموت ازدواج کنی براتون آرزوی خوشبختی میکنم اما ازت میخوام یکم منطقی فکر کنی تو و رها درست از سال اول دانشگاهتون با هم رفیقین تو به رها نگا نکن که خودشو شاد نشون میده رها خیلی شکسته با این که شما هنوز میتونین همو ببینین اما رها سعی داره خودشو از تو دور کنه رها واقعا عاشقته همه اینارو دارم میگم که سعیتو بکنی شاید یه راهی پیدا کردی که اینقدر تلخ نباشه .........
سینا پرید وسط حرفم :باور کن منم راضی نیستم باورکن نمیشه منم میدونم چقدر به رها سخت میگذره به منم سخت میگذره ولی اگه با رها ازدواج کنم سارا عذاب زندگیمون میشه و یه جدایی تلخ بهتر از باهم بودن و اذیت شدنه
حرفی واسه گفتن نبود اونا مجبور بودن
شب تولد رها .............
کیکو رو میز گذاشتم و برق رو خاموش کردم رها کلید انداخت تو دراومد. تو
سینا با فشفشه پرید جلوش
رها ذوق کرد پرید بغل سینا
از دیدن این صحنه ناخوداگاه اشکام جاری شد و رفتم صورتمو آب زدم و لباسامو عوض کردم که برم
رها :یعنی ما امشب باهم باشیم
-اره عزیزم خدافظ
خیالم راحت بود چون میدونستم دیگه کاری نمیکنن
سوار ماشین روندم طرف داروخونه
رسیدم که ..........
برگرفته از رمان گره #ماکانی
۱۱.۱k
۲۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.