پارت هشتم
#پارت هشتم
رز:
عصر بود بابا اومد منو که دید اروم نشستم گفت : چی شده دخترم قبلا یه سلامی می کردی
- سلام بابا خسته نباشی
بابا: سلامت باشی چی شده ناراحتی
مامان اخمی کرد وگفت : لوسش نکن داود هنوزم میگه می خوام برم تهران درس بخونم
بابا : گفتم که نمیشه دخترم همینجا درستو می خونی
- بابا رهام چقدر زد به درودیوار نتونست تهران قبول بشه من قبول شدم شما میگید نه اجازه نمیدم بری تهران
بابا: دخترم من همون اول حرفامو زدم بهت از این گذشته امروز حاج احمدی اومده بود تورو برای پسر بزرگش خواستگاری کرد
مامان : حاجیه هم اومده بود خونه
بابا لبخندی زد وگفت : پسر خوبیه همه تعریفشون میدن از این گذشته خودمم چند باری باهاش برخورد داشتم ازش خیلی خوشم اومده
- این حرفا یعنی چی بابا
بابا: نکنه اعتراضی داری؟!!!!
- من می خوام درس بخونم
بابا: درس می خونی ولی همینجا تو شهر خودت حاجی خودش شخصا اومده واسه ای امشب حرف زده
- بابا من که گفتم قصد ازدواج ندارم
بابا : بهتره رو این یکی یکم فکر کنی چون من به حاجی گفتم قبول می کنی
- وقتی قبول کردین چرا میگید فکر کنم ؟؟؟!!!! بابا!
بابا جوابمو نداد ورفت داخل مامان اخمی کرد وگفت : تو رو بابات حرف نزن رُز اول بزار بیان حرف بزنن
با اخم ساکت شدم مامان میوه های که بابا اورد رو شست ورفت داخل با صدای در سرمو بلند کردم رهام وارد حیاط شد ودر رو بست با دیدنم لبخند زدوگفت : به به آبجی کوچیکه ای من چرا نشستی بیا بغل داداشی ...رُز...گلم
- تو چی داداشی می دونی پسر حاج احمد اومده خواستگاری من؟
رهام متعجب گفت : پسر حاج احمدی ؟کدومش؟
- پسر بزرگه دیگه
رهام : اها ...فکر کردم امیر علی میگی تعجب کردم امیر حسین بیاد خواستگاری تو ؟!
- اره صبح حاجیه خانم اومد بابا هم گفت حاجی بهش گفته واسه امشب ...رهام می دونی که....
رهام : بابا چی گفته ؟
- رهام بابا گفته من قبول کردم بدون اینکه نظر منو بپرسه
رهام : بابا گفته؟!!! بزار من حرف بزنم ببینم چی میگه
رهام رفت داخل خونه منم پشت سرش رفتم ودم در سالن پذیرای وایسادم وگوش ودادم ببینم چی میگن
رز:
عصر بود بابا اومد منو که دید اروم نشستم گفت : چی شده دخترم قبلا یه سلامی می کردی
- سلام بابا خسته نباشی
بابا: سلامت باشی چی شده ناراحتی
مامان اخمی کرد وگفت : لوسش نکن داود هنوزم میگه می خوام برم تهران درس بخونم
بابا : گفتم که نمیشه دخترم همینجا درستو می خونی
- بابا رهام چقدر زد به درودیوار نتونست تهران قبول بشه من قبول شدم شما میگید نه اجازه نمیدم بری تهران
بابا: دخترم من همون اول حرفامو زدم بهت از این گذشته امروز حاج احمدی اومده بود تورو برای پسر بزرگش خواستگاری کرد
مامان : حاجیه هم اومده بود خونه
بابا لبخندی زد وگفت : پسر خوبیه همه تعریفشون میدن از این گذشته خودمم چند باری باهاش برخورد داشتم ازش خیلی خوشم اومده
- این حرفا یعنی چی بابا
بابا: نکنه اعتراضی داری؟!!!!
- من می خوام درس بخونم
بابا: درس می خونی ولی همینجا تو شهر خودت حاجی خودش شخصا اومده واسه ای امشب حرف زده
- بابا من که گفتم قصد ازدواج ندارم
بابا : بهتره رو این یکی یکم فکر کنی چون من به حاجی گفتم قبول می کنی
- وقتی قبول کردین چرا میگید فکر کنم ؟؟؟!!!! بابا!
بابا جوابمو نداد ورفت داخل مامان اخمی کرد وگفت : تو رو بابات حرف نزن رُز اول بزار بیان حرف بزنن
با اخم ساکت شدم مامان میوه های که بابا اورد رو شست ورفت داخل با صدای در سرمو بلند کردم رهام وارد حیاط شد ودر رو بست با دیدنم لبخند زدوگفت : به به آبجی کوچیکه ای من چرا نشستی بیا بغل داداشی ...رُز...گلم
- تو چی داداشی می دونی پسر حاج احمد اومده خواستگاری من؟
رهام متعجب گفت : پسر حاج احمدی ؟کدومش؟
- پسر بزرگه دیگه
رهام : اها ...فکر کردم امیر علی میگی تعجب کردم امیر حسین بیاد خواستگاری تو ؟!
- اره صبح حاجیه خانم اومد بابا هم گفت حاجی بهش گفته واسه امشب ...رهام می دونی که....
رهام : بابا چی گفته ؟
- رهام بابا گفته من قبول کردم بدون اینکه نظر منو بپرسه
رهام : بابا گفته؟!!! بزار من حرف بزنم ببینم چی میگه
رهام رفت داخل خونه منم پشت سرش رفتم ودم در سالن پذیرای وایسادم وگوش ودادم ببینم چی میگن
۲۱.۴k
۳۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.