پارت چهلم
#پارت چهلم
رُز:
بلند شدم ورفتم برم که امیر علی جلوم ظاهر شد نگاهی بهم انداخت ومتعجب نگام کرد
رفتم کنار تا بگذره ولی تکون نخورد وگفت : چیزی شده ؟!
- نه
انقدر بد گفتم نه که سرشو انداخت پایین ورفت رفتم بالا از دست انیسه داشتم سکته می کردم همینم مونده بود تو خونه چادر بزنم واسه ام وحشدناک بود آدم باید تو خونه آزاد باشه نه اینکه خودشو خفه کنه من که لباسم بد نبود جلو آینه قدی وایسادمو وخودمو نگاه می کردم در باز شد وامیر حسین اومد داخل مثله هر روز چند شاخه گل رُز تو دست بود
امیر حسین : به به خانمم چطوره
سرد نگاش کردم متعجب نگام کرد چون هر روز با آغوش گرمم به استقبالش می رفتم اومد جلو وگفت : چی شده نفس من
- امیر برو یکم عقب
متعجب رفت عقب
- لباسم چطوره
نگاهی بهم انداخت وگفت : خیلی قشنگه بهتم میاد تو همه رنگ بهت میاد گندمی من
- منظورم این نیست
متعجب ابروهاش پرید بالا وگفت : پس چی
- تنگ نیست چسبون
لبخند زدوگفت : نه عزیزم فقط اینجاش یکم نما می ده به بدنت
به پشتم اشاره کرد از آینه نگاه کردم ولی بد نبود متعجب گفتم : یعنی انقدربده که باید چادربزنم
متحیر گفت : نه در اون حد عزیزم خیلی هم ....چیزی شده نفسم
نگاش کردم اخمی کردوگفت : کسی حرفی زده
- اهوووم اگه مشکلی نباشه من نمیرم پایین
امیر حسین : نمی خوای بگی چی شده ؟!
- مهم نیست ولی من خوشم نمیاد تو خونه چادر بزنم فکرم نکنم انقدر لباسم بد باشه که نیاز به چادر داشته باشم
رُز:
بلند شدم ورفتم برم که امیر علی جلوم ظاهر شد نگاهی بهم انداخت ومتعجب نگام کرد
رفتم کنار تا بگذره ولی تکون نخورد وگفت : چیزی شده ؟!
- نه
انقدر بد گفتم نه که سرشو انداخت پایین ورفت رفتم بالا از دست انیسه داشتم سکته می کردم همینم مونده بود تو خونه چادر بزنم واسه ام وحشدناک بود آدم باید تو خونه آزاد باشه نه اینکه خودشو خفه کنه من که لباسم بد نبود جلو آینه قدی وایسادمو وخودمو نگاه می کردم در باز شد وامیر حسین اومد داخل مثله هر روز چند شاخه گل رُز تو دست بود
امیر حسین : به به خانمم چطوره
سرد نگاش کردم متعجب نگام کرد چون هر روز با آغوش گرمم به استقبالش می رفتم اومد جلو وگفت : چی شده نفس من
- امیر برو یکم عقب
متعجب رفت عقب
- لباسم چطوره
نگاهی بهم انداخت وگفت : خیلی قشنگه بهتم میاد تو همه رنگ بهت میاد گندمی من
- منظورم این نیست
متعجب ابروهاش پرید بالا وگفت : پس چی
- تنگ نیست چسبون
لبخند زدوگفت : نه عزیزم فقط اینجاش یکم نما می ده به بدنت
به پشتم اشاره کرد از آینه نگاه کردم ولی بد نبود متعجب گفتم : یعنی انقدربده که باید چادربزنم
متحیر گفت : نه در اون حد عزیزم خیلی هم ....چیزی شده نفسم
نگاش کردم اخمی کردوگفت : کسی حرفی زده
- اهوووم اگه مشکلی نباشه من نمیرم پایین
امیر حسین : نمی خوای بگی چی شده ؟!
- مهم نیست ولی من خوشم نمیاد تو خونه چادر بزنم فکرم نکنم انقدر لباسم بد باشه که نیاز به چادر داشته باشم
۵.۶k
۰۳ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.