اشک حسرت پارت ۴۱
#اشک حسرت #پارت ۴۱
سعید:
از ماشین امید پیاده شدم
- ممنون داداش زحمت شد
امید : دیگه می خوام دامادت بشم نگو داداش
خندیدم وگفتم : چشم داماد عزیز
امید : راستی میگم لازمه به آیدین بگم بیاد
- بهش بگو شاید دوست داشت بیاد
امید : فعلا
- فعلا
با رفتن امید با کلید در رو باز کردم که هم زمان آمبلانسی که هر روز میومد دنبال مامان رسید هدیه داشت با ویلچر مادر رو می اورد رفتم طرفشون وگفتم : سلام صبح بخیر خوبی مادر
مادرنگاهی بهم انداخت وگفت : خوبم پسرم خوش اومدی.
- امروز من همراهتون میام هدیه امشب مهمون داریم بهتره تو خونه بمونی
هدیه لبخندی زدمادر رو بردم وبا کمک پرستار همیشگی که با آمبولانس میومد مادر رو گذاشتیم تو آمبلانس وبردیم بیمارستان مادر سکوت کرده بودواین برام اجیب بود
کنار تختش نشسته بودم دستشو گرفتم وپشت دستشو بوسیدم بهم لبخند کمرنگی زد
- خوبی مادر
مادر : خوبم پسرم تو خوبی
- خوبم مادر مهربونم
مادر آهی کشید وباز سکوت کرد
- مادر امروز حالتون یه جوریه ؟
مادرم بدون اینکه نگاهم کنه گفت : دایی بهمن ات زنگ زد
- خوب
مادر : گفته به تو جریان اون پول رو گفته
- اره
اشک از چشاش سرازیر شد وگفت : می بینی چه بلای سرمون اومد می بینی
- مادر درست میشه اگه شده هر کاری بکنم
مادر : چرا خدا جونمو نمی گیره راحت ...
- مادر ...نگو خدا نکنه اگه بلایی سرت بیاد می میرم درست میشه مادر
مادر: چجوری می دونی چند ملیارد پوله
- مادر حرفشو نزن من با دایی حرف زدم تو رو خدا خودتون رو ناراحت نکنید
مادر : حلالم کن پسرم تو داری تقاص اشتباهات مارو پس میدی
- من دارم تقاص اشتباهات خودم رو میدم
خم شدم وبوسه ای به پشت دستش زدم
بهم لبخندی زد
- میرم با دکترت حرف بزنم ببینم پیوند چی میشه
مادر : اینم نمیشه ...
- خدا بزرگه ...خیلی بزرگه
آسمان می گفت به خدا توکل کنم من خیلی بنده ای بدی بودم که خدام رو فراموش کرده بودم
سعید:
از ماشین امید پیاده شدم
- ممنون داداش زحمت شد
امید : دیگه می خوام دامادت بشم نگو داداش
خندیدم وگفتم : چشم داماد عزیز
امید : راستی میگم لازمه به آیدین بگم بیاد
- بهش بگو شاید دوست داشت بیاد
امید : فعلا
- فعلا
با رفتن امید با کلید در رو باز کردم که هم زمان آمبلانسی که هر روز میومد دنبال مامان رسید هدیه داشت با ویلچر مادر رو می اورد رفتم طرفشون وگفتم : سلام صبح بخیر خوبی مادر
مادرنگاهی بهم انداخت وگفت : خوبم پسرم خوش اومدی.
- امروز من همراهتون میام هدیه امشب مهمون داریم بهتره تو خونه بمونی
هدیه لبخندی زدمادر رو بردم وبا کمک پرستار همیشگی که با آمبولانس میومد مادر رو گذاشتیم تو آمبلانس وبردیم بیمارستان مادر سکوت کرده بودواین برام اجیب بود
کنار تختش نشسته بودم دستشو گرفتم وپشت دستشو بوسیدم بهم لبخند کمرنگی زد
- خوبی مادر
مادر : خوبم پسرم تو خوبی
- خوبم مادر مهربونم
مادر آهی کشید وباز سکوت کرد
- مادر امروز حالتون یه جوریه ؟
مادرم بدون اینکه نگاهم کنه گفت : دایی بهمن ات زنگ زد
- خوب
مادر : گفته به تو جریان اون پول رو گفته
- اره
اشک از چشاش سرازیر شد وگفت : می بینی چه بلای سرمون اومد می بینی
- مادر درست میشه اگه شده هر کاری بکنم
مادر : چرا خدا جونمو نمی گیره راحت ...
- مادر ...نگو خدا نکنه اگه بلایی سرت بیاد می میرم درست میشه مادر
مادر: چجوری می دونی چند ملیارد پوله
- مادر حرفشو نزن من با دایی حرف زدم تو رو خدا خودتون رو ناراحت نکنید
مادر : حلالم کن پسرم تو داری تقاص اشتباهات مارو پس میدی
- من دارم تقاص اشتباهات خودم رو میدم
خم شدم وبوسه ای به پشت دستش زدم
بهم لبخندی زد
- میرم با دکترت حرف بزنم ببینم پیوند چی میشه
مادر : اینم نمیشه ...
- خدا بزرگه ...خیلی بزرگه
آسمان می گفت به خدا توکل کنم من خیلی بنده ای بدی بودم که خدام رو فراموش کرده بودم
۱۶.۳k
۱۲ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.