اشک حسرت پارت ۳۹
#اشک حسرت #پارت ۳۹
آسمان :
امید کنجکاو نگاهم می کرد وداشت عصبیم می کرد برگشتم طرفش وگفتم : به چی نگاه می کنی ؟
امید : به اینکه در ودیوار رو یکی کردی وانقدر ظرف ها رو زدی بهم ...
با صدای زنگ خونه حرفشو نیمه تمام زدورفت طرف آیفون وگوشی ایفون رو برداشت
امید : کیه؟...سلام سعید... بیا تو ...بیا تو باهات حرف دارم ...
گوشی آیفون رو گذاشت زود پیش بندرو باز کردم وگفتم : امید چای آماده هست میوه هم تو یخچاله میرم اتاقم
امید حاج واج نگام کردومن بدون توجه رفتم تو اتاقم ودر رو بستم ورفتم کنار پنجره وتو حیاط رو نگاه کردم سعید ماشین امید رو آورده بود تو پارکینگ وداشت میومد طرف خونه نگاهی به پنجره اتاقم انداخت چون اتاق تاریک بود عمرا اگه منو می دید وقتی از دیدم خارج شد رفتم ورو تختم دراز کشیدم نمی دونم چقدر گذشته بود بخاطر تاریکی اتاق چشام سنگین شده بود وخواب رفتم
صبح مثله هر روز با صدای آلارام گوشیم بیدار شدم ومی خواستم خاموشش کنم نگاهم به صفحهگوشی افتاد چندتا مسیج داشتم که از طرف سعید بود
- سلام آسمان بخاطر امروز معذرت می خوام
- میشه چند لحظه بیای بیرون ببینمت نگرانم
- آسمان واقعا خوابیدی یا انقدر از من ناراحتی
- آسمان ...
- شبت بخیر وبازم میگم معذرت می خوام
موبایلمو گذاشتم رو میز ورفتم دست صورتمو شستم ورفتم مشغول تهیه صبحانه شدم
- صبح بخیر
متعجب برگشتم وبه سعید که پشت سرم بود نگاه کردم با لباس راحتی بودیعنی اینجا خوابیده بود ؟!
سعید : دیشب اینجا موندم ...نمی خوای باهام حرف بزنی
فقط نگاهش می کردم بعد خودمو نگاه کردم سعیدم تازه متوجه شده بود چی پوشیدم وخندش گرفته بود پشتش رو کرد بهم ورفت پشت میز صبحانه چای نخورده پسر خاله شده بود نمی دونم با چه سرعتی رفتم تو اتاقم وجلو آینه وایسادم
یه ست ورزشی گشاد تنم بود موهامم نامرتب دورم ریخته بود چقدر بهم ریخته بودم وای آبروم رفت
معمولا اول صبحانه درست می کردم بعد می رفتم لباس می پوشیدم وبا امید صبحانه می خوردم تند وسریع لباس پوشیدم موهام رو شونه زدم ولی مگه روی برگشتن به بیرون رو داشتم ؟!
آسمان :
امید کنجکاو نگاهم می کرد وداشت عصبیم می کرد برگشتم طرفش وگفتم : به چی نگاه می کنی ؟
امید : به اینکه در ودیوار رو یکی کردی وانقدر ظرف ها رو زدی بهم ...
با صدای زنگ خونه حرفشو نیمه تمام زدورفت طرف آیفون وگوشی ایفون رو برداشت
امید : کیه؟...سلام سعید... بیا تو ...بیا تو باهات حرف دارم ...
گوشی آیفون رو گذاشت زود پیش بندرو باز کردم وگفتم : امید چای آماده هست میوه هم تو یخچاله میرم اتاقم
امید حاج واج نگام کردومن بدون توجه رفتم تو اتاقم ودر رو بستم ورفتم کنار پنجره وتو حیاط رو نگاه کردم سعید ماشین امید رو آورده بود تو پارکینگ وداشت میومد طرف خونه نگاهی به پنجره اتاقم انداخت چون اتاق تاریک بود عمرا اگه منو می دید وقتی از دیدم خارج شد رفتم ورو تختم دراز کشیدم نمی دونم چقدر گذشته بود بخاطر تاریکی اتاق چشام سنگین شده بود وخواب رفتم
صبح مثله هر روز با صدای آلارام گوشیم بیدار شدم ومی خواستم خاموشش کنم نگاهم به صفحهگوشی افتاد چندتا مسیج داشتم که از طرف سعید بود
- سلام آسمان بخاطر امروز معذرت می خوام
- میشه چند لحظه بیای بیرون ببینمت نگرانم
- آسمان واقعا خوابیدی یا انقدر از من ناراحتی
- آسمان ...
- شبت بخیر وبازم میگم معذرت می خوام
موبایلمو گذاشتم رو میز ورفتم دست صورتمو شستم ورفتم مشغول تهیه صبحانه شدم
- صبح بخیر
متعجب برگشتم وبه سعید که پشت سرم بود نگاه کردم با لباس راحتی بودیعنی اینجا خوابیده بود ؟!
سعید : دیشب اینجا موندم ...نمی خوای باهام حرف بزنی
فقط نگاهش می کردم بعد خودمو نگاه کردم سعیدم تازه متوجه شده بود چی پوشیدم وخندش گرفته بود پشتش رو کرد بهم ورفت پشت میز صبحانه چای نخورده پسر خاله شده بود نمی دونم با چه سرعتی رفتم تو اتاقم وجلو آینه وایسادم
یه ست ورزشی گشاد تنم بود موهامم نامرتب دورم ریخته بود چقدر بهم ریخته بودم وای آبروم رفت
معمولا اول صبحانه درست می کردم بعد می رفتم لباس می پوشیدم وبا امید صبحانه می خوردم تند وسریع لباس پوشیدم موهام رو شونه زدم ولی مگه روی برگشتن به بیرون رو داشتم ؟!
۱۶.۱k
۱۲ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.