اشک حسرت پارت ۱۹۵
#اشک حسرت #پارت ۱۹۵
آسمان : مسافرت شمال واقعا عالی بود سعید اصلا تنهام نمی زاشت وخیلی هوای آرمیس رو داشت کلی براش وسیله خریده بود وچند برابرش رو برای من جوری بود که پانیذها وهدیه اعتراض می کردن وسعید فقط بهشون می خندید خاله مهتاب درست مثله سعید نسبت به عروسای دیگه اش بیشتر هوای منو داشت پانیذ زن سهیل اصلا ازمن خوشش نمیومد وسعیدم متوجه شده بود وسعی می کرد هر جا اون باشه ما نباشیم به هر حال اون چند روز مسافرت با کلی خوشی تموم شد وبرگشتیم وسعید حسابی مشغول تدارکات کارای عروسی بود هر چقدر اسرار می کردم که بی خیال عروسی بشه عمرا اگه گوشش بدهکار بود سهیل وپانیذ بازم موندن واسه عروسی ما امید وحمید سعید رو تنها نگذاشتن وخیلی کمک حالمون شدن طبقه ای یه اتاق بزرگ بود که سعید اونو انتخواب کرده بود واسه امون اتاق دیگه ای رو هم واسه آرمیس درست کرده بود با هدیه رفتیم دیدن لباس عروس یه لباس کاملا ساده انتخواب کردم که سعید دید بشدت مخالفت کرد داشتیم در مورد لباس حرف می زدیم هدیه اومد چای گذاشت جلوی سعید وگفت : ولی خوشگله سعید
سعید : من اینجوری دوست ندارم
امید با خنده گفت : مگه تو می خوای بپوشی
سعید : نه ولی این بیشتر شبیه لباس تا لباس عروس
هدیه : پس لطفا خودت با نامزادت برو بخر
آرمیس که تو بغل سعید نشسته بود گفت : عمو منم لباس عروس می خوام
برام می خری
سعید : آره قربونت برم چرا نخرم
آرمیس کلی ذوق کرد سعید فنجون چای اش رو برداشت وگفت : امید کارای تالار ردیف دیگه ؟
امید : آره همه چی حله
سعید : امید کم کاری نکرده باشید خودت حمید می کشم
هدیه با ذوق اومد بوسیدم وگفت : قربون داداشم بشم انقدر عجوله
سعید : کجام عجوله عزیزم باید کارا طبق برنامه پیش بره
امید : طبق برنامه پیش میره سعید جان سخت نگیر
سعید : من برم دیگه امید دیروقته خیلی هم خسته ام
- میری
سعید : اره عزیزم خیلی خستم فردا عصر میام دنبالت بریم واسه خرید لباس
- باهات میام تا دم در
سعید : نه عزیزم تو بمون خودم میرم
سعید خداحافظی کرد ورفت منم چون خیلی خسته بودم رفتم اتاقم آرمیسم زود آماده ای خواب شد وسر جاش خوابید منم دراز کشیدم رو تختم ولی تموم حواسم به آینده بود به عروسی که سعید اسرار داشت برگذار بشه خجالت می کشیدم مردم چی می گفتن آخه
گوشیم برداشتم زنگ بزنم به سعید ولی یادم اومد خسته بود پشیمون شدم ونمی دونم چطور خوابیدم
آسمان : مسافرت شمال واقعا عالی بود سعید اصلا تنهام نمی زاشت وخیلی هوای آرمیس رو داشت کلی براش وسیله خریده بود وچند برابرش رو برای من جوری بود که پانیذها وهدیه اعتراض می کردن وسعید فقط بهشون می خندید خاله مهتاب درست مثله سعید نسبت به عروسای دیگه اش بیشتر هوای منو داشت پانیذ زن سهیل اصلا ازمن خوشش نمیومد وسعیدم متوجه شده بود وسعی می کرد هر جا اون باشه ما نباشیم به هر حال اون چند روز مسافرت با کلی خوشی تموم شد وبرگشتیم وسعید حسابی مشغول تدارکات کارای عروسی بود هر چقدر اسرار می کردم که بی خیال عروسی بشه عمرا اگه گوشش بدهکار بود سهیل وپانیذ بازم موندن واسه عروسی ما امید وحمید سعید رو تنها نگذاشتن وخیلی کمک حالمون شدن طبقه ای یه اتاق بزرگ بود که سعید اونو انتخواب کرده بود واسه امون اتاق دیگه ای رو هم واسه آرمیس درست کرده بود با هدیه رفتیم دیدن لباس عروس یه لباس کاملا ساده انتخواب کردم که سعید دید بشدت مخالفت کرد داشتیم در مورد لباس حرف می زدیم هدیه اومد چای گذاشت جلوی سعید وگفت : ولی خوشگله سعید
سعید : من اینجوری دوست ندارم
امید با خنده گفت : مگه تو می خوای بپوشی
سعید : نه ولی این بیشتر شبیه لباس تا لباس عروس
هدیه : پس لطفا خودت با نامزادت برو بخر
آرمیس که تو بغل سعید نشسته بود گفت : عمو منم لباس عروس می خوام
برام می خری
سعید : آره قربونت برم چرا نخرم
آرمیس کلی ذوق کرد سعید فنجون چای اش رو برداشت وگفت : امید کارای تالار ردیف دیگه ؟
امید : آره همه چی حله
سعید : امید کم کاری نکرده باشید خودت حمید می کشم
هدیه با ذوق اومد بوسیدم وگفت : قربون داداشم بشم انقدر عجوله
سعید : کجام عجوله عزیزم باید کارا طبق برنامه پیش بره
امید : طبق برنامه پیش میره سعید جان سخت نگیر
سعید : من برم دیگه امید دیروقته خیلی هم خسته ام
- میری
سعید : اره عزیزم خیلی خستم فردا عصر میام دنبالت بریم واسه خرید لباس
- باهات میام تا دم در
سعید : نه عزیزم تو بمون خودم میرم
سعید خداحافظی کرد ورفت منم چون خیلی خسته بودم رفتم اتاقم آرمیسم زود آماده ای خواب شد وسر جاش خوابید منم دراز کشیدم رو تختم ولی تموم حواسم به آینده بود به عروسی که سعید اسرار داشت برگذار بشه خجالت می کشیدم مردم چی می گفتن آخه
گوشیم برداشتم زنگ بزنم به سعید ولی یادم اومد خسته بود پشیمون شدم ونمی دونم چطور خوابیدم
۶۲.۲k
۲۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.