رمان
#پارت۷😍
ارشیا: خواستم حرکت کنم که یه چیز خیلی براق روی صندلی ماشین توجهم رو به خود جلب کرد، برداشتم ک دیدم دستبند ترنم پوزخندی زدم و گفتم دختر احمق عمدا از دستش در آورد که من رو بکشونه خونش اما کور خونده. ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم نصف راه بود که به سرم زد و برگشتم که دستبندش بهش بدم و زایش کنم. داخل ساختمان ک شدم از پله ها بالا رفتم. وقتی که به طبقه دوم رسیدم صدای جیغ از یکی از خانه ها میومد. هرچقدر به در خونه نزدیکتر میشدم صدای جیغ برام آشنا تر و آشنا تر به نظر می رسید خدای من صدای ترنم بود اما چرا جیغ میزد در رفتم و هر چقدر در میزدم کسی در را باز نمیکرد چارهاییی جز شکوندن در را نداشتم. بالاخره بعد از چند بار ضربه زدن به در داخل خانه شدم، با دیدن صحنه روبروم احساس عجیبی مثل تعجب نگرانی آشفتگی در من ایجاد شد ترنم بالای سر پسر جیغ میزده رفتم سمتش کشیدمش کنار
_ترنم ترنم
دیگه نتونستم ادامه بدم حالش داغون بود طوری که منو ساکت می کرد سعی می کرد چیزی بگه اما نمی تونست حرف بزنه به پسر رو مبل اشاره میکرد.
با تته پته گفت:
ترنم: داداشم داداشم
تازه یادم به پسری افتاد که در بیمارستان کنارش بود نزدیک پسر شدم و نبضش را گرفتم تمام کرده بود صدای ترانه توی گوشم بود
ترنم: اشیا تو رو خدا تو رو خدا بگو نه تورو خدا بگو اون نمرده
به زور حرف میزد و جیغ میکشید حالش برام آشنا بود منم یه روز مثل ترنم مرگ عزیزمو دیده بودم
ترنم: داداشم قربونت برم پاشواگه بری کی پیش من میمونه داداشم قربونت برم منو با خودت ببر داداشم پاشو به خدا دیگه توان ندارم داداش بین خواهرت داره التماست می کنه منم با خودت ببر داداش
آروم به بغل کشیدمش و گوشی رو از جیبم در آوردم و زنگ زدم آمبولانس
_ الو میخواستم یه گزارش مرگ بدم
بعد دادن ادرس گوشی رو کنار پرت کردم
ترنم: چرا زنگ زده بیان ببرنش داداش من منو تنها نمیزاره خودش گفت، او گفت که منو تنها نمیزاره اون آخرین فرد خانوادم بود به خدا خودش به من گفت که هیچ وقت منو تنها نمیزاره
ببین ۴ چشاتو باز کن من دارم گریه می کنم
همونطور تو بغلم گریه میکرد جیغ می کشید
ارشیا: آروم باش تر نام آروم باش اون دیگه نمیتونه چشاشو باز کنه و برای همیشه رفته
آمبولانس رسید و طاها رو توی کیسه مشکی گذاشتن به بیمارستان بردن در حالی ک بلندش میکردن ترنم سعی داشت جلوشو بگیره
ترنم: نه نه نه برینش اون نمرده توروخدا نبرید مگه شما رحم ندارین
اگه جلودارش نمیشدم به بهیار ها حمله میکرد گرفتمش تو بغلم
نمونههایی اشاره کردم که جناره رو ببرن.
_ آروم باش ترنم آروم باش اینکارو با خودت نکن فقط باید کار داداشتو اذیت می کنی
آروم شروع کرد گریه کردن کسی خونه نبود جنازه رو برده بودن بیمارستان
به گوشه زل زده بود و زیر لب می گفت من میمیرم من میمیرم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفت اولش فکر کردم میخواد اب بخوره، رفتم تو آشپزخونه که دیدم یه چاقو تو دستشه و شکمشو
که رفتم سمتش
_ ببین ترنم من بات شوخی ندارم با این رو بزار کنار
اما مثل دیوونه ها رفتار میکرد سرش را به راست و چپ تکون میداد.
دستش می لرزید و تمام صورتش را پوشونده بود.
ارشیا: ترنم دارم میگم بذارش کنار
خواست چاقو رو توی شکمش فرو کنه که با یه حرکت چاقو را از دستش گرفتم و پرت کردم محکم توی صورتش سیلی زدم که پرت شده روی زمین که محکم بغلش کردم و موهاش نوازش می دادم
ارشیا: خواستم حرکت کنم که یه چیز خیلی براق روی صندلی ماشین توجهم رو به خود جلب کرد، برداشتم ک دیدم دستبند ترنم پوزخندی زدم و گفتم دختر احمق عمدا از دستش در آورد که من رو بکشونه خونش اما کور خونده. ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم نصف راه بود که به سرم زد و برگشتم که دستبندش بهش بدم و زایش کنم. داخل ساختمان ک شدم از پله ها بالا رفتم. وقتی که به طبقه دوم رسیدم صدای جیغ از یکی از خانه ها میومد. هرچقدر به در خونه نزدیکتر میشدم صدای جیغ برام آشنا تر و آشنا تر به نظر می رسید خدای من صدای ترنم بود اما چرا جیغ میزد در رفتم و هر چقدر در میزدم کسی در را باز نمیکرد چارهاییی جز شکوندن در را نداشتم. بالاخره بعد از چند بار ضربه زدن به در داخل خانه شدم، با دیدن صحنه روبروم احساس عجیبی مثل تعجب نگرانی آشفتگی در من ایجاد شد ترنم بالای سر پسر جیغ میزده رفتم سمتش کشیدمش کنار
_ترنم ترنم
دیگه نتونستم ادامه بدم حالش داغون بود طوری که منو ساکت می کرد سعی می کرد چیزی بگه اما نمی تونست حرف بزنه به پسر رو مبل اشاره میکرد.
با تته پته گفت:
ترنم: داداشم داداشم
تازه یادم به پسری افتاد که در بیمارستان کنارش بود نزدیک پسر شدم و نبضش را گرفتم تمام کرده بود صدای ترانه توی گوشم بود
ترنم: اشیا تو رو خدا تو رو خدا بگو نه تورو خدا بگو اون نمرده
به زور حرف میزد و جیغ میکشید حالش برام آشنا بود منم یه روز مثل ترنم مرگ عزیزمو دیده بودم
ترنم: داداشم قربونت برم پاشواگه بری کی پیش من میمونه داداشم قربونت برم منو با خودت ببر داداشم پاشو به خدا دیگه توان ندارم داداش بین خواهرت داره التماست می کنه منم با خودت ببر داداش
آروم به بغل کشیدمش و گوشی رو از جیبم در آوردم و زنگ زدم آمبولانس
_ الو میخواستم یه گزارش مرگ بدم
بعد دادن ادرس گوشی رو کنار پرت کردم
ترنم: چرا زنگ زده بیان ببرنش داداش من منو تنها نمیزاره خودش گفت، او گفت که منو تنها نمیزاره اون آخرین فرد خانوادم بود به خدا خودش به من گفت که هیچ وقت منو تنها نمیزاره
ببین ۴ چشاتو باز کن من دارم گریه می کنم
همونطور تو بغلم گریه میکرد جیغ می کشید
ارشیا: آروم باش تر نام آروم باش اون دیگه نمیتونه چشاشو باز کنه و برای همیشه رفته
آمبولانس رسید و طاها رو توی کیسه مشکی گذاشتن به بیمارستان بردن در حالی ک بلندش میکردن ترنم سعی داشت جلوشو بگیره
ترنم: نه نه نه برینش اون نمرده توروخدا نبرید مگه شما رحم ندارین
اگه جلودارش نمیشدم به بهیار ها حمله میکرد گرفتمش تو بغلم
نمونههایی اشاره کردم که جناره رو ببرن.
_ آروم باش ترنم آروم باش اینکارو با خودت نکن فقط باید کار داداشتو اذیت می کنی
آروم شروع کرد گریه کردن کسی خونه نبود جنازه رو برده بودن بیمارستان
به گوشه زل زده بود و زیر لب می گفت من میمیرم من میمیرم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفت اولش فکر کردم میخواد اب بخوره، رفتم تو آشپزخونه که دیدم یه چاقو تو دستشه و شکمشو
که رفتم سمتش
_ ببین ترنم من بات شوخی ندارم با این رو بزار کنار
اما مثل دیوونه ها رفتار میکرد سرش را به راست و چپ تکون میداد.
دستش می لرزید و تمام صورتش را پوشونده بود.
ارشیا: ترنم دارم میگم بذارش کنار
خواست چاقو رو توی شکمش فرو کنه که با یه حرکت چاقو را از دستش گرفتم و پرت کردم محکم توی صورتش سیلی زدم که پرت شده روی زمین که محکم بغلش کردم و موهاش نوازش می دادم
۵.۹k
۲۳ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.