رمان
#پارت۹😍
یک هفته بعد
ارشیا: یک هفته ای میشه که منشی نداشتم کارامو ردیف کنه راستش من به منشی نیاز نداشتم چون کارام منظم بود اما حس می کردم به چیزی نیاز دارم دلم بحث کل کل می خواست تصمیم گرفتم برم پیش ترنم یعنیچی ی هفته سرکار نیومده اونم بدون
اونم بدون مرخصی مگه شهر هرته هرکی بخواد بیاد هرکی بخواد نیاد.
لوگ در خونشون ایستاده بودم زل زده بودم به در و دودل بودم در بزنم یا نزنم. همه خوب باید در میزدم بلاخره رئیسش منم اونم منشیمنه وظیفشه که بیاد سر کار.
در رو زدم و چند مین بعد در باز شد این همون ترنم همون دختری که زبون دراز که کسی چاره اش نمیشه. همون دختری که ادعای پاکی میکرد همان دختر لجباز. صورت بی روحی داشت و مثل گچ سفید شده بود. زیر چشماش گرد و سیاه شده بود و لب هایش رنگی نداشت.
_سلا...م
هنوز حرفم را کامل نزده بودم که چشم هایش را بست و در دستام افتاد
_ترنم ترنم
دستم را دوره کمر زانوهایش حلقه کردم و اورا داخل ماشین گذاشتم و به بیمارستان رفتیم.
بعد از اینکه به بیمارستان رسیدیم روانشناس گفته بود که ترنم اگه تا چند روز دیگه تنها توی خونه باشه مشکل روحی پیدا میکنه و افسردگی شدید میگیره که ممکنه جبران ناپذیر باشه
****************************************************
ترنم: آروم آروم چشمامو باز کردم سوزشی توی دستم احساس کردم نگاهی به اطرافم انداختم دیدم روی تخت بیمارستان م با صدای پرستار به خودم امدم
پرستار:سلام عزیزم خوبی؟سرمت ک تمام شد میتونی مرخصشی
لبخندی زدم انگار نمی تونستم دهن باز کنم و حرفی بزنم خسته تر از همیشه بودم فقط از خدا کمک میخواستم صدای دستگیره درآمد و چشامو باز کردم که با دیدن ارشیا تعجب کردم
ارشیا: بهتری؟
_ آره خوبم
ارشیا: پاشو به بریم
_کجا؟
ارشیا: خونم
_ چی متوجه نشدم
ارشیا:چیشو متوجه نشدی؟
_ اینکه بیام خونت
ارشیا: خوشبختانه باید بگم که داری دیوونه میشی اما از اونجایی که یک سال قرار منشی من باشی نباید طوریت بشه
فکر کنم تا شوخی میکرد ولی قیافه جدی تر از همیشه بود
توی همین فکرا بودم که در باز شد و دکتر امد سمتم
دکتر: خانم شکوهی بهترین؟ راستش من اومدم یه چیزایی بهتون بگم شاید سخت باشه اما باید پیشگیری کنید
_ آقای دکتر من از این سخت تر رو تجربه کردم شما راحت باشین
دکتر: دخترم سه سال آخر سه تا شکه که باعث شده مغزت اون هارو نپذیره. با این شک اخری ب بهت وارد شده. باعث شده روح و روانت به هم بریزه دخترم اگه اقوامی داری که میتونی بری پیش اون زندگی کنی وبا اون وقت بگذرونی که باعث پیشگیری انجام بشه وگرنه دچار افسردگی شدید میشی ک ممکنه جبرانناپذیر باشه
_چشم دکتر
از آنجا که پدر و مادرم با هم فرار کرده بودند من حتی پدربزرگ و مادربزرگم روهم نمی شناختم چ برسه بقیه اقوام
ترکم که تو این زندگی مونده بود ریحانه بود تازه اولای زندگیش بود و من نمی خواستم سربار بشم و باعث بشم خوشبختیش از هم بپاشه باید الان با شوهرش تنها باشه.
****************************************************
چند روزی بود که ریحانه اصرار میکرد که ب خونشون برم و زندگی کنم هر چقد اون لجباز بود منم لجباز تر بودم بالاخره تازه عروس بود منم قبول نکردم مزاحمش بشم.
بالاخره بعد از دو روز تصمیم گرفتم که به خونه ارشیا خان برم صاحب خونه هم چند روزی بود که بهم گیر داده بود که چون یه دختر تنهایی و کسی باهات زندگی نمیکنه و کم سن و سالی باید خونه رو تحویل بدی منم چارهای جز اینکه ب خونه ارشیا برم رو نداشتم.
در اتاق کارش رو زدم،
ارشیا:بیا تو
آروم داخل اتاق شدم و با استرس زیاد گفتم
_راستش ارشیا خان امدم....چیزی بگم....م م م ....ن
ارشیا:توچی؟ حرفتو بزن کار دارم
ای بابا این حرفا رو میزنی که اجازه نمیدی ادم حرفشو بزنه
_ هیچی من حرفم زیاد مهم نبود با اجاره
خاستم از در برم بیرون ک با صداش برگشتم
ارشیا: تو حرفتو کامل نزدی حق بیرون رفتن از اتاق اون نداری؟نگو ک امدی تماشام کنی؟
با استرس فراوان با تته پته زیاد دهن باز کردم
_ راستش آرشیا خان صاحب خونه گفته ک باید کمتر ی هفته خونه رو تحویل بدم،منم اقواممو نمیشناسم.فقط توی این شهر دوستمو دارم ک تازه ازدواج کرده و نمیخام مزاحمش بشم.اگه میشه میتونم چند روزی مزاحم شما باشم؟
ارشیا:عصر بیا
_اینقد زود ن باید خونه رو تحویل بدم
ارشیا:رو حرف من حرف نزن عصر بیا
_باشه ممنونم
حرفی زد و از اتاق کارش بیرون امدم.
یک هفته بعد
ارشیا: یک هفته ای میشه که منشی نداشتم کارامو ردیف کنه راستش من به منشی نیاز نداشتم چون کارام منظم بود اما حس می کردم به چیزی نیاز دارم دلم بحث کل کل می خواست تصمیم گرفتم برم پیش ترنم یعنیچی ی هفته سرکار نیومده اونم بدون
اونم بدون مرخصی مگه شهر هرته هرکی بخواد بیاد هرکی بخواد نیاد.
لوگ در خونشون ایستاده بودم زل زده بودم به در و دودل بودم در بزنم یا نزنم. همه خوب باید در میزدم بلاخره رئیسش منم اونم منشیمنه وظیفشه که بیاد سر کار.
در رو زدم و چند مین بعد در باز شد این همون ترنم همون دختری که زبون دراز که کسی چاره اش نمیشه. همون دختری که ادعای پاکی میکرد همان دختر لجباز. صورت بی روحی داشت و مثل گچ سفید شده بود. زیر چشماش گرد و سیاه شده بود و لب هایش رنگی نداشت.
_سلا...م
هنوز حرفم را کامل نزده بودم که چشم هایش را بست و در دستام افتاد
_ترنم ترنم
دستم را دوره کمر زانوهایش حلقه کردم و اورا داخل ماشین گذاشتم و به بیمارستان رفتیم.
بعد از اینکه به بیمارستان رسیدیم روانشناس گفته بود که ترنم اگه تا چند روز دیگه تنها توی خونه باشه مشکل روحی پیدا میکنه و افسردگی شدید میگیره که ممکنه جبران ناپذیر باشه
****************************************************
ترنم: آروم آروم چشمامو باز کردم سوزشی توی دستم احساس کردم نگاهی به اطرافم انداختم دیدم روی تخت بیمارستان م با صدای پرستار به خودم امدم
پرستار:سلام عزیزم خوبی؟سرمت ک تمام شد میتونی مرخصشی
لبخندی زدم انگار نمی تونستم دهن باز کنم و حرفی بزنم خسته تر از همیشه بودم فقط از خدا کمک میخواستم صدای دستگیره درآمد و چشامو باز کردم که با دیدن ارشیا تعجب کردم
ارشیا: بهتری؟
_ آره خوبم
ارشیا: پاشو به بریم
_کجا؟
ارشیا: خونم
_ چی متوجه نشدم
ارشیا:چیشو متوجه نشدی؟
_ اینکه بیام خونت
ارشیا: خوشبختانه باید بگم که داری دیوونه میشی اما از اونجایی که یک سال قرار منشی من باشی نباید طوریت بشه
فکر کنم تا شوخی میکرد ولی قیافه جدی تر از همیشه بود
توی همین فکرا بودم که در باز شد و دکتر امد سمتم
دکتر: خانم شکوهی بهترین؟ راستش من اومدم یه چیزایی بهتون بگم شاید سخت باشه اما باید پیشگیری کنید
_ آقای دکتر من از این سخت تر رو تجربه کردم شما راحت باشین
دکتر: دخترم سه سال آخر سه تا شکه که باعث شده مغزت اون هارو نپذیره. با این شک اخری ب بهت وارد شده. باعث شده روح و روانت به هم بریزه دخترم اگه اقوامی داری که میتونی بری پیش اون زندگی کنی وبا اون وقت بگذرونی که باعث پیشگیری انجام بشه وگرنه دچار افسردگی شدید میشی ک ممکنه جبرانناپذیر باشه
_چشم دکتر
از آنجا که پدر و مادرم با هم فرار کرده بودند من حتی پدربزرگ و مادربزرگم روهم نمی شناختم چ برسه بقیه اقوام
ترکم که تو این زندگی مونده بود ریحانه بود تازه اولای زندگیش بود و من نمی خواستم سربار بشم و باعث بشم خوشبختیش از هم بپاشه باید الان با شوهرش تنها باشه.
****************************************************
چند روزی بود که ریحانه اصرار میکرد که ب خونشون برم و زندگی کنم هر چقد اون لجباز بود منم لجباز تر بودم بالاخره تازه عروس بود منم قبول نکردم مزاحمش بشم.
بالاخره بعد از دو روز تصمیم گرفتم که به خونه ارشیا خان برم صاحب خونه هم چند روزی بود که بهم گیر داده بود که چون یه دختر تنهایی و کسی باهات زندگی نمیکنه و کم سن و سالی باید خونه رو تحویل بدی منم چارهای جز اینکه ب خونه ارشیا برم رو نداشتم.
در اتاق کارش رو زدم،
ارشیا:بیا تو
آروم داخل اتاق شدم و با استرس زیاد گفتم
_راستش ارشیا خان امدم....چیزی بگم....م م م ....ن
ارشیا:توچی؟ حرفتو بزن کار دارم
ای بابا این حرفا رو میزنی که اجازه نمیدی ادم حرفشو بزنه
_ هیچی من حرفم زیاد مهم نبود با اجاره
خاستم از در برم بیرون ک با صداش برگشتم
ارشیا: تو حرفتو کامل نزدی حق بیرون رفتن از اتاق اون نداری؟نگو ک امدی تماشام کنی؟
با استرس فراوان با تته پته زیاد دهن باز کردم
_ راستش آرشیا خان صاحب خونه گفته ک باید کمتر ی هفته خونه رو تحویل بدم،منم اقواممو نمیشناسم.فقط توی این شهر دوستمو دارم ک تازه ازدواج کرده و نمیخام مزاحمش بشم.اگه میشه میتونم چند روزی مزاحم شما باشم؟
ارشیا:عصر بیا
_اینقد زود ن باید خونه رو تحویل بدم
ارشیا:رو حرف من حرف نزن عصر بیا
_باشه ممنونم
حرفی زد و از اتاق کارش بیرون امدم.
۱۷.۵k
۲۴ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.