میگفتش « سینه ام دکان عطاریست، دردت چیست؟ » هر وقت اون گو
میگفتش « سینه ام دکان عطاریست، دردت چیست؟ » هر وقت اون گوشه میفتادم میگفت. بعد مینشست کنارم موهامو شونه میکرد با پنجه. راس میگفت. سینهش عطاری بود. واسه هر دردی دوا داشت. هر کاری میکرد دوا درمون بود. لمست میکرد یا حرف میزد یا برات دمنوش میآورد. اما دفه آخر نمیدونم چرا هیچکدوم کار نکردن. هر کاری کرد همون جور موندم. کم کم داشت میترسید. بغلم کرد، نازم کرد، برام دمنوش اورد، گل محمدی، بابونه، بومادران، آویشن، پونه، نعنا. آخرشم آروم نشدم. تهش نشست گفت:« خب د حرف بزن ببینم چه مرگته؟ » چه مرگم بود؟ نشستیم حرف زدیم. تهش دستمو کشید گفت پاشم وسایلمو جم کنم. گفتم آدم عاقل کجا تو این سرما؟ گفت باید بریم شمال. گفتم شمال؟ تو این وقت سال؟ شوخیت گرفته؟ گفت نه. گفتم پس چی؟ گفت دوای دردت اونجاست. گفتم چه کاریه. باهاش سر میکنم. گفت یه سینه پهلو کنی به درمون این درد دائمی میرزه. ولی نمیارزید. پاشدیم جم کردیم راه افتادیم. چاییمونم نخوردیم. دست نخورده سرد شد.
صب و شب نمیشناخت. بارون بی هوا و بی نفس میبارید. سر تا پامون لچ آب شد. ولم نمیکرد که. رامون انداخت پای پیاده لیلا کوهو رفتیم بالا و برگشتیم. هی بهش گفتم مومن، درد من این نیس که. دستت شفاعه. ولی دستای اونو لمس کردی؟ آخ، آخ که پناهن. آخرش بم گفت که دیوونه شدم. بش گفتم داروشو داری؟ گف داروی چی؟ گفتم دیوونگی دیگه. گفت نه. آدم دیوونه عطاری نمیاد که دوای دیوونگی داشته باشم. گفتم پس آدم دیوونه کجا میره؟ گف میخونه. گفتم اینجا که میخونه نیس. گفت نه، اون میخونه که به درد نمیخوره. میخونه فقط بغل یارشه. گفتم یار ما که نمیذاره بغلش کنیم. گفت یار ماعم نذاشت گفتم شما چه کردین؟ گفت سوختیم. گفتم از چی؟ گفت از تب. پرسیدم از تب چرا؟ گفت فکر کردی چرا راه رفتن، گریه کردن زیر باران کردم تجویز؟
بعد با هم نشستیم گریه کردیم.
s.gh
پ.ن: خبر بد شنیدم. و لعنت بهش... دلم نمیخواد بهش فکر کنم. امروز چقد غم انگیز بود...
صب و شب نمیشناخت. بارون بی هوا و بی نفس میبارید. سر تا پامون لچ آب شد. ولم نمیکرد که. رامون انداخت پای پیاده لیلا کوهو رفتیم بالا و برگشتیم. هی بهش گفتم مومن، درد من این نیس که. دستت شفاعه. ولی دستای اونو لمس کردی؟ آخ، آخ که پناهن. آخرش بم گفت که دیوونه شدم. بش گفتم داروشو داری؟ گف داروی چی؟ گفتم دیوونگی دیگه. گفت نه. آدم دیوونه عطاری نمیاد که دوای دیوونگی داشته باشم. گفتم پس آدم دیوونه کجا میره؟ گف میخونه. گفتم اینجا که میخونه نیس. گفت نه، اون میخونه که به درد نمیخوره. میخونه فقط بغل یارشه. گفتم یار ما که نمیذاره بغلش کنیم. گفت یار ماعم نذاشت گفتم شما چه کردین؟ گفت سوختیم. گفتم از چی؟ گفت از تب. پرسیدم از تب چرا؟ گفت فکر کردی چرا راه رفتن، گریه کردن زیر باران کردم تجویز؟
بعد با هم نشستیم گریه کردیم.
s.gh
پ.ن: خبر بد شنیدم. و لعنت بهش... دلم نمیخواد بهش فکر کنم. امروز چقد غم انگیز بود...
۴.۲k
۱۷ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.