(2)
(2)
اسب با دلخوری، سرشو پایین انداخت و به فکر فرو رفت. اون باید می جنگید و می کشت تا ارباب برنده ی این بازی احمقانه باشه. هیچ کس به این فکر نمی کرد که اگه تمام مهره ها در کنار هم زندگی می کردن و همه با هم برابر بودن، این همه جنگ و خونریزی دیگه معنی نداشت. اون وقت اونهم می تونست با خیال راحت به سرزمین سفید سفر کنه ولی می دونست که هیچ کس به این چیزا فکر نمی کنه. صدای شیپور سربازان جارچی بلند شد و طبالها با قدرت بر طبلها می کوبیدند. صدای طبلها و شیپورها تمام فضا رو گرفته بود و هیجانی در میون مهره ها جون گرفت. اسب با دستپاچگی شروع به مرتب کردن زین و افسارش کرد. وزیر با صورت نخراشیده و هیکل افراشته و با سینه ای ستبر جلوی اسب ایستاد. زخمهای روی صورتش تنها یادگاری جنگهایی بود که توشون شرکت داشت. وزیر دماغی کوفته ای و چشمهایی باریک داشت، لب گوشتی اش همیشه خشک بود و کلاه خود نقره ای رنگش با برقی خیره کننده، چشمان هر کسی رو به خودش جذب می کرد. زره سنگین و پر سر و صدای وزیر، وزن خاصی به راه رفتنش می داد، وقتی که شمشیر خوش تراششو دست می گرفت، مثل خدایان، شکست ناپذیر بود. وقت حمله سبک گام بر می داشت و با قدرت شمشیر سهمگینشو فرود می آورد. با غرشهای سمگینش به لشگر دشمن حمله می کرد و دشمنان رو یک به یک از پای در می آورد. همین قدرت بود که اونو مردی شایسته ی احترام می کرد ولی اسب به این چیزها اهمیتی نمی داد. وزیر با صدایی محکم و کوبنده گفت:
«تو کی میخوای سرباز بودن رو یاد بگیری، اینجا میدون جنگه، نه رقاصخونه»
با ترس خودشو جمع و جور کرد و سعی کرد خودشو خونسرد نشون بده ولی وحشتی عجیب تمام وجودشو پر کرده بود. قدرت نگاه کردن تو چشمهای وزیر رو نداشت. وزیر که خونسردی اسب عصبی اش کرده بود، فریاد کشید: «کی میخوای یه سرباز واقعی باشی، جنگ با کسی شوخی نداره، باید محکم باشی، باید مستقیم جلو بری و رو در روی دشمن وایسی. کی میخوای اینها رو یاد بگیری. من موندم تو چه جوری می خوای تو این جنگ بی رحم زنده بمونی! جنگ به کسی رحم نمی کنه.»
اسب درد سختی رو میون سرش احساس کرد و نفسش تند تر شد. صدای ضربان قلبش رو می شنید و با چشمهایی که از ترس بیرون زده بود، به وزیر نگاه می کرد. چی می تونست به اون بگه؟ وزیر به هیچ چیز فکر نمی کرد بجز جنگ. اون چطور می تونست رویاهای اسب سیاه رو درک کنه. صدای فریاد وزیر، افکار درهمشو به هم ریخت.
«تو که هنوز بر و بر داری منو نگاه میکنی!»
وحشت تمام وجودشو گرفته بود و نای حرف زدن نداشت، فقط تونست بریده بریده بگه:
«اما...اما همه ی ما...همه ی ما تو این جنگ بازنده ایم.»
وزیر که آتش خشمش شعله ور شده بود، صورتش سرخ شده بود و از شدت خشم رگهاش بیرون زده بود، حالا تمام مهره های سیاه مناظره ی وزیر و اسب رو نظاره می کردن. وزیر با مشتهای گره کرده به سمت اسب اومد و اسب رو به زمین کوبید:
«بزدل، تو از جنگ می ترسی، تو نمی تونی بجنگی، میخوای با این مزخرفات از جنگ فرار کنی. تو می ترسی. یه سرباز بزدل مثل یه سرباز مرده می مونه. تو ضعیفی. تو چی از جنگ می فهمی، جنگیدن یعنی قدرت. ما برای از بین بردن مهره های سفید می جنگیم تا عدالت در دنیا بر قرار بشه. تا تمام مهره ها با خوشی و خوشبختی در کنار هم زندگی کنن.»
اسب نالان فریاد زد: « اما شما برای توهمات پوچ خودتون می جنگید، شما می کشید تا دیگه کسی، کسی رو نکشه. شما عمارت ها رو خراب می کنید تا کسی عمارتهای شما رو خراب نکنه. شما می جنگید به این امید که دیگه کسی با شما نجنگه، اما شما فقط دارین آتیش این جنگ خانمان سوز رو شعله ور تر می کنید. شما با دستای خودتون، دارد خودتونو نابود می کنید.»
اسب با دلخوری، سرشو پایین انداخت و به فکر فرو رفت. اون باید می جنگید و می کشت تا ارباب برنده ی این بازی احمقانه باشه. هیچ کس به این فکر نمی کرد که اگه تمام مهره ها در کنار هم زندگی می کردن و همه با هم برابر بودن، این همه جنگ و خونریزی دیگه معنی نداشت. اون وقت اونهم می تونست با خیال راحت به سرزمین سفید سفر کنه ولی می دونست که هیچ کس به این چیزا فکر نمی کنه. صدای شیپور سربازان جارچی بلند شد و طبالها با قدرت بر طبلها می کوبیدند. صدای طبلها و شیپورها تمام فضا رو گرفته بود و هیجانی در میون مهره ها جون گرفت. اسب با دستپاچگی شروع به مرتب کردن زین و افسارش کرد. وزیر با صورت نخراشیده و هیکل افراشته و با سینه ای ستبر جلوی اسب ایستاد. زخمهای روی صورتش تنها یادگاری جنگهایی بود که توشون شرکت داشت. وزیر دماغی کوفته ای و چشمهایی باریک داشت، لب گوشتی اش همیشه خشک بود و کلاه خود نقره ای رنگش با برقی خیره کننده، چشمان هر کسی رو به خودش جذب می کرد. زره سنگین و پر سر و صدای وزیر، وزن خاصی به راه رفتنش می داد، وقتی که شمشیر خوش تراششو دست می گرفت، مثل خدایان، شکست ناپذیر بود. وقت حمله سبک گام بر می داشت و با قدرت شمشیر سهمگینشو فرود می آورد. با غرشهای سمگینش به لشگر دشمن حمله می کرد و دشمنان رو یک به یک از پای در می آورد. همین قدرت بود که اونو مردی شایسته ی احترام می کرد ولی اسب به این چیزها اهمیتی نمی داد. وزیر با صدایی محکم و کوبنده گفت:
«تو کی میخوای سرباز بودن رو یاد بگیری، اینجا میدون جنگه، نه رقاصخونه»
با ترس خودشو جمع و جور کرد و سعی کرد خودشو خونسرد نشون بده ولی وحشتی عجیب تمام وجودشو پر کرده بود. قدرت نگاه کردن تو چشمهای وزیر رو نداشت. وزیر که خونسردی اسب عصبی اش کرده بود، فریاد کشید: «کی میخوای یه سرباز واقعی باشی، جنگ با کسی شوخی نداره، باید محکم باشی، باید مستقیم جلو بری و رو در روی دشمن وایسی. کی میخوای اینها رو یاد بگیری. من موندم تو چه جوری می خوای تو این جنگ بی رحم زنده بمونی! جنگ به کسی رحم نمی کنه.»
اسب درد سختی رو میون سرش احساس کرد و نفسش تند تر شد. صدای ضربان قلبش رو می شنید و با چشمهایی که از ترس بیرون زده بود، به وزیر نگاه می کرد. چی می تونست به اون بگه؟ وزیر به هیچ چیز فکر نمی کرد بجز جنگ. اون چطور می تونست رویاهای اسب سیاه رو درک کنه. صدای فریاد وزیر، افکار درهمشو به هم ریخت.
«تو که هنوز بر و بر داری منو نگاه میکنی!»
وحشت تمام وجودشو گرفته بود و نای حرف زدن نداشت، فقط تونست بریده بریده بگه:
«اما...اما همه ی ما...همه ی ما تو این جنگ بازنده ایم.»
وزیر که آتش خشمش شعله ور شده بود، صورتش سرخ شده بود و از شدت خشم رگهاش بیرون زده بود، حالا تمام مهره های سیاه مناظره ی وزیر و اسب رو نظاره می کردن. وزیر با مشتهای گره کرده به سمت اسب اومد و اسب رو به زمین کوبید:
«بزدل، تو از جنگ می ترسی، تو نمی تونی بجنگی، میخوای با این مزخرفات از جنگ فرار کنی. تو می ترسی. یه سرباز بزدل مثل یه سرباز مرده می مونه. تو ضعیفی. تو چی از جنگ می فهمی، جنگیدن یعنی قدرت. ما برای از بین بردن مهره های سفید می جنگیم تا عدالت در دنیا بر قرار بشه. تا تمام مهره ها با خوشی و خوشبختی در کنار هم زندگی کنن.»
اسب نالان فریاد زد: « اما شما برای توهمات پوچ خودتون می جنگید، شما می کشید تا دیگه کسی، کسی رو نکشه. شما عمارت ها رو خراب می کنید تا کسی عمارتهای شما رو خراب نکنه. شما می جنگید به این امید که دیگه کسی با شما نجنگه، اما شما فقط دارین آتیش این جنگ خانمان سوز رو شعله ور تر می کنید. شما با دستای خودتون، دارد خودتونو نابود می کنید.»
۶.۲k
۲۹ آبان ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.