(3)
(3)
فیل با تمام خونسردیش، حالا با هیجانی عجیب مشغول تماشای این صحنه بود و رخ با نگرانی به اسب نگاه می کرد. تمام مهره ها به مشاجره ی این دو مهره نگاه می کردند و در گوشه و کنار صدای پچ پچ مهره ها شنیده می شد. وزیر لحظه ای به زمین خیره شد و سپس چند قدم به عقب برداشت و رو به لشگر سیاه پوش فریاد زد:
«ای سربازان سرزمین سیاه! گوش کنید. می خوام قهرمان امروزمون رو بهتون معرفی کنم. کسی که قراره ناجی ما باشه. جناب اسب خیالباف!»
صدای خنده ی لشگر بلند شد و پژواک اون هزاران بار در سر اسب تکرار شد.
«این قهرمان خیالباف تصمیم داره که دنیا رو عوض کنه، اون میخواد با آغوش باز به استقبال مهره های سفید بره و بگه: «لشگریان زره پوش سرزمین سفید، ما و شما مثل برادر می مونیم.»»
دوباره صدای خنده تمام لشگر رو پر کرد. وزیر به سرعت به طرف اسب برگشت و گفت: «تو چی فکر می کنی؟ فکر می کنی با این حرفها مهره های سفید مجسمه ی تو رو به عنوان سمبل دوستی وسط شهرشون می ذارن؟ ببین تو جوونی و هنوز دنال آرزوهات می گردی ولی اینو بدون که تو نمی تونی دنیا رو با این توهماتت عوض کنی.مهره های سفید هم مثل ما، مهره های بد بختی هستن که می جنگن تا زنده بمونن.خوشبختی این میون جایی نداره، وسط این میدون کسی خوشبخت تره که قوی تره. حالا به من گوش کن. هیچ کس سرباز خیال پردازی مثل تو رو با خودش به جنگ نمی بره ولی من به تو اجازه می دم که بجنگی . به خاطر رویاهای احمقانه ات فدا بشی.»
وزیر نیم نگاهی به رخ انداخت و به سرعت دور شد.اسب سرش رو بلند کرد و با ترس به اطراف نگاه کرد. رخ سرشو پایین انداخته بود و به زمین خیره شده بود، فیل که حالا تیز کردن عاجهاشو تموم کرده بود، خودش رو برای حمله آماده می کرد. صدای طبلها و شیپورها به نشانه ی آمادگی برای حمله بلند شد. اسب پریشان از روی زمین بلند شد و در کنار دیگر مهره ها قرار گرفت، صدای طبلها شدیدتر شد. همه در یک فکر بودند: حمله کردن. بغیر از اسب که صدای وزیر هر لحظه بلند و بلند تر تو گوشش می پیچید. اسب در گیر و دار این فکرها نمی تونست واقعیت رو درک کنه. واقعیت این بود که اون نمی خواست مثل بقیه ی مهره ها تو روزمرگی این جنگ احمقانه بمونه ولی حقییقت ذات اون چیز دیگه ای بود. شیپورها و طبلها همچنان می نواختند و اسب بیشتر و بیشتر در افکارش فرو می رفت. حمله شروع شده بود ولی اون همچنان سر جای خودش ایستاده بود.
وزیر اولین کسی بود که با قرشی بلند حمله رو آغاز کرد.
فیل با تمام خونسردیش، حالا با هیجانی عجیب مشغول تماشای این صحنه بود و رخ با نگرانی به اسب نگاه می کرد. تمام مهره ها به مشاجره ی این دو مهره نگاه می کردند و در گوشه و کنار صدای پچ پچ مهره ها شنیده می شد. وزیر لحظه ای به زمین خیره شد و سپس چند قدم به عقب برداشت و رو به لشگر سیاه پوش فریاد زد:
«ای سربازان سرزمین سیاه! گوش کنید. می خوام قهرمان امروزمون رو بهتون معرفی کنم. کسی که قراره ناجی ما باشه. جناب اسب خیالباف!»
صدای خنده ی لشگر بلند شد و پژواک اون هزاران بار در سر اسب تکرار شد.
«این قهرمان خیالباف تصمیم داره که دنیا رو عوض کنه، اون میخواد با آغوش باز به استقبال مهره های سفید بره و بگه: «لشگریان زره پوش سرزمین سفید، ما و شما مثل برادر می مونیم.»»
دوباره صدای خنده تمام لشگر رو پر کرد. وزیر به سرعت به طرف اسب برگشت و گفت: «تو چی فکر می کنی؟ فکر می کنی با این حرفها مهره های سفید مجسمه ی تو رو به عنوان سمبل دوستی وسط شهرشون می ذارن؟ ببین تو جوونی و هنوز دنال آرزوهات می گردی ولی اینو بدون که تو نمی تونی دنیا رو با این توهماتت عوض کنی.مهره های سفید هم مثل ما، مهره های بد بختی هستن که می جنگن تا زنده بمونن.خوشبختی این میون جایی نداره، وسط این میدون کسی خوشبخت تره که قوی تره. حالا به من گوش کن. هیچ کس سرباز خیال پردازی مثل تو رو با خودش به جنگ نمی بره ولی من به تو اجازه می دم که بجنگی . به خاطر رویاهای احمقانه ات فدا بشی.»
وزیر نیم نگاهی به رخ انداخت و به سرعت دور شد.اسب سرش رو بلند کرد و با ترس به اطراف نگاه کرد. رخ سرشو پایین انداخته بود و به زمین خیره شده بود، فیل که حالا تیز کردن عاجهاشو تموم کرده بود، خودش رو برای حمله آماده می کرد. صدای طبلها و شیپورها به نشانه ی آمادگی برای حمله بلند شد. اسب پریشان از روی زمین بلند شد و در کنار دیگر مهره ها قرار گرفت، صدای طبلها شدیدتر شد. همه در یک فکر بودند: حمله کردن. بغیر از اسب که صدای وزیر هر لحظه بلند و بلند تر تو گوشش می پیچید. اسب در گیر و دار این فکرها نمی تونست واقعیت رو درک کنه. واقعیت این بود که اون نمی خواست مثل بقیه ی مهره ها تو روزمرگی این جنگ احمقانه بمونه ولی حقییقت ذات اون چیز دیگه ای بود. شیپورها و طبلها همچنان می نواختند و اسب بیشتر و بیشتر در افکارش فرو می رفت. حمله شروع شده بود ولی اون همچنان سر جای خودش ایستاده بود.
وزیر اولین کسی بود که با قرشی بلند حمله رو آغاز کرد.
۳.۸k
۲۹ آبان ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.