فیکشن سهون پارت ۲۷
🚫رقص روی خون🚫
پارت بیست و هفتم
نویسنده:ارتمیس
قدمی به داخل اتاق گذاشت و درو بست
به ایو نگاه کرد که پلاکت خون و سرم به دستش وصل بود و دستگاه اکسیژن روی صورتش بود
به گردنش نگاه کرد که پانسمان شده بود چشماش بسته بود
نزدیک رفت و روی صندلی نشست
دست ایو رو گرفت و بغض لب زد:میانه(ببخشید)متاسفم که حتی حس نکردم تویی!
متاسفم که بهت شلیک کردم
من حتی نتونستم از نانا مراقبت کنم
متاسفم!بابت همه چیز متاسفم
دستشو بالا تو اوردو روی سمتی از صورتش گذاشت
قطره ای از اشکش روی دست ایو چکید
بلند شد و از اتاق خارج شد
همه بهش زل زده بودن
با بُهت گفت:چیزی شده؟!
چانیول ضربه ی ارومی به دستش زد
بکهیون فورا روشو به چان داد:چیشده چان؟
چانیول بزاقشو قورت داد و گفت:بک نانا...
بکهیون نزاشت چانیول حرفشو کامل کنه و دره اتاقو هل داد و وارد شد
نانا سرشو کمی کج کرد و به بکهیون زل زد لبخند کمرنگی زد و به ارومی گفت:منتظرت بودم
بک از اینکه نانا بهوش اومده نفسو بیرون داد و نزدیک رفت:حالت خوبه؟؟
نانا به حرفش بی توجهی کرد و ادامه داد:شنیده بودم به دیدن خواهرم رفتی
_نانا باور کن...
نانا حرف بک رو قطع کرد:فکر کردی ناراحتم که به دیدنش رفتی؟
من اون موقع یه دلیل برای متنفر بودن ازش داشتم که متابق با هزار تا دلیل بود
اما وقتی حقیقتو فهمیدم حتی از جونمم گذشتم
اشک توی چشماش جمع شده بود
بکهیون روی صندلی نشست و صورتشو با دستاش قاب کرد:نانا...
نانا ادامه داد:ایو اون مردو به خاطر نجات من جلو کشید و با چاقو رگ گردنش زده شد
من نمیتونستم با عذاب وجدان زندگی کنم
پس منم دستشو گرفتم و با هم افتادیم
اگه من نمیپردم اون سرشم اسیب میدید
پس از این کارم متاسف نیستم
نانا دست دیگشو روی دستی که بک روی دستش گذاشته بود گذاشت
مراقب خودت باش بک!
بکهیون فقط به چشماش زل زده بود
_بکهیونا میتونم ازت خواهشی کنم؟
بکهیون به نشان تائید سرشو تکون داد
_برام کاغذ و خودکار میاری؟!
بکهیون سمت کشو رفتو کاغذی برداشت و بعد از کتش خودکاری در اورد به نانا داد
نانا بعد چند مین کاغذ و تا کرد و به بکهیون داد:لطفا وقتی ایو بهوش اومد بهش بده
بکهیون با لکنت گفت:چرا...چرا خودت بهش نمیگی؟!
_راستش میدونی چانیول شی بهم گفته که زمان زیادی از عمرم باقی نمونده
شاید نتونم بهش بگم!!
بکهیون صداشو بالا برد و جواب داد:تشخیصش اشتباه بوده
_بک خودتم میدونی چان هیچوقت اشتباه نمیکنه
بکهیون سرشو پایین انداخته بود
نانا کمی خودشو بالاتو اوردو بکهیون رو اروم به سمت خودش کشید و سره بکو روی شونش گذاشت
بک دستشو محکم تر گرفت و با صدا گریه کرد...
#فردا_صبح_ساعت_ده
ایو:با سرگیجه چشمامو باز کردم نگاهم تار بود که بعد از چند بار پلک زدن واضح تر شد
سوهو داخل اومد و گفت:بهوش اومدی؟...
پارت بیست و هفتم
نویسنده:ارتمیس
قدمی به داخل اتاق گذاشت و درو بست
به ایو نگاه کرد که پلاکت خون و سرم به دستش وصل بود و دستگاه اکسیژن روی صورتش بود
به گردنش نگاه کرد که پانسمان شده بود چشماش بسته بود
نزدیک رفت و روی صندلی نشست
دست ایو رو گرفت و بغض لب زد:میانه(ببخشید)متاسفم که حتی حس نکردم تویی!
متاسفم که بهت شلیک کردم
من حتی نتونستم از نانا مراقبت کنم
متاسفم!بابت همه چیز متاسفم
دستشو بالا تو اوردو روی سمتی از صورتش گذاشت
قطره ای از اشکش روی دست ایو چکید
بلند شد و از اتاق خارج شد
همه بهش زل زده بودن
با بُهت گفت:چیزی شده؟!
چانیول ضربه ی ارومی به دستش زد
بکهیون فورا روشو به چان داد:چیشده چان؟
چانیول بزاقشو قورت داد و گفت:بک نانا...
بکهیون نزاشت چانیول حرفشو کامل کنه و دره اتاقو هل داد و وارد شد
نانا سرشو کمی کج کرد و به بکهیون زل زد لبخند کمرنگی زد و به ارومی گفت:منتظرت بودم
بک از اینکه نانا بهوش اومده نفسو بیرون داد و نزدیک رفت:حالت خوبه؟؟
نانا به حرفش بی توجهی کرد و ادامه داد:شنیده بودم به دیدن خواهرم رفتی
_نانا باور کن...
نانا حرف بک رو قطع کرد:فکر کردی ناراحتم که به دیدنش رفتی؟
من اون موقع یه دلیل برای متنفر بودن ازش داشتم که متابق با هزار تا دلیل بود
اما وقتی حقیقتو فهمیدم حتی از جونمم گذشتم
اشک توی چشماش جمع شده بود
بکهیون روی صندلی نشست و صورتشو با دستاش قاب کرد:نانا...
نانا ادامه داد:ایو اون مردو به خاطر نجات من جلو کشید و با چاقو رگ گردنش زده شد
من نمیتونستم با عذاب وجدان زندگی کنم
پس منم دستشو گرفتم و با هم افتادیم
اگه من نمیپردم اون سرشم اسیب میدید
پس از این کارم متاسف نیستم
نانا دست دیگشو روی دستی که بک روی دستش گذاشته بود گذاشت
مراقب خودت باش بک!
بکهیون فقط به چشماش زل زده بود
_بکهیونا میتونم ازت خواهشی کنم؟
بکهیون به نشان تائید سرشو تکون داد
_برام کاغذ و خودکار میاری؟!
بکهیون سمت کشو رفتو کاغذی برداشت و بعد از کتش خودکاری در اورد به نانا داد
نانا بعد چند مین کاغذ و تا کرد و به بکهیون داد:لطفا وقتی ایو بهوش اومد بهش بده
بکهیون با لکنت گفت:چرا...چرا خودت بهش نمیگی؟!
_راستش میدونی چانیول شی بهم گفته که زمان زیادی از عمرم باقی نمونده
شاید نتونم بهش بگم!!
بکهیون صداشو بالا برد و جواب داد:تشخیصش اشتباه بوده
_بک خودتم میدونی چان هیچوقت اشتباه نمیکنه
بکهیون سرشو پایین انداخته بود
نانا کمی خودشو بالاتو اوردو بکهیون رو اروم به سمت خودش کشید و سره بکو روی شونش گذاشت
بک دستشو محکم تر گرفت و با صدا گریه کرد...
#فردا_صبح_ساعت_ده
ایو:با سرگیجه چشمامو باز کردم نگاهم تار بود که بعد از چند بار پلک زدن واضح تر شد
سوهو داخل اومد و گفت:بهوش اومدی؟...
۶.۵k
۰۱ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.