فیکشن سهون پارت ۲۹
🚫رقص روی خون🚫
پارت بیست و نهم
نویسنده:ارتمیس
نانا:بلاخره میتونم دو تاتونو داشته باشم
دست ایو رو محکم تر فشورد
خوب زندگی کن!دوستت دارم بهترین خواهر دنیا
با بخند تلخی نگاهشو بهم داد و قطره اشکی از کنار صورتش چکید
چشماش کمکم بسته شد و صدای بوق دستگاه بلند شد
ایو خواهر کوچیکترشو بیشتر در اغوش گرفت سرشو پایین گرفت و بلند بلند شروع به گریه کرد
نهههه
تو اجازه نداری بری
ازت خواهش میکنم چشماتو باز کن
نانااااا
در به شدت باز شد و سهون و چانیول داخل اومدن
بکهیون عقب وایستاده بود و بغض کرده بود
سهون سعی کرد ایو رو عقب بکشه و چانیول هم نانا رو ازش جدا کنه
سهون ایو رو تو باغ برد در صورتی که ایو سعی داشت اونو از خودش جدا کنه
که سهون دستشو محکم تر کشید و بغلش کرد
ایو با صدای در هم در گریه گفت:ولم کنننن میخوام برم پیشش
سهون:اونم همین الانم پیشته
به طرف حیاط پشتی رفتیم و نشستیم
به دیوار تیکه دادیم که ایو با همون صدای گرفته شروع به حرف زدن کرد:خلافکارا و حتی خانوادشون وقتی بمیرن جای مقدس خاکش نمیکنن و براش دعا نمیخونن
بلکه لعنتش میکنن
با پاکی یادش نمیکنن
و ارزو میکنن تا در عذاب باشه
بخاطر همین مجبوریم خودمون در خلوتمون براش عذاداری بگیریم
سهون نگاهشو به ایو داد
ایو بغض کرد و ادامه داد:اما نانا کوچیکترین کار خلافی رو نکرده!:اون بی گناهه
سهون سر ایو رو روی شونش گذاشت
بکهیون یکدفعه اومد و با صحنه ای که دید دستاشو مشت کرد
اما با خودش فکر کرد:شش سال گذشته اون حق داره منو دوست نداشته باشه
نفسو بیرون داد و دستاشو باز کرد و جلو رفت
خیلی خشک نگاهش کرد و رو به ایو گفت:میشه صحبت کنیم؟!
ایو بلند شد و سرشو تکون داد
بکهیون به سمت پشت بوم حرکت کرد و ایو هم پشت سرش
وقتی رسیدن بک دستشو تو جیباش کرد و رو به ایو برگشت:ازم دور شو
_چی؟!
بک با همون لحن خشک ادامه داد:چیزه واضحی گفتم نمیخوام به این زودیا بمیرم!اخه میدونی نانا واسه تو مرد
پوزخند زد و ادامه داد:پس ازم دور شو
آیو در جواب پوزخندی به بخت خودش زد و گفت:حتما!خودم میدونم باعث چه بدبختی هایی میشم
راشو کج کرد به طرف اتاقی که توش بستری شده بود رفت و داخل شد و بعد درو قفل کرد
بکهیون میخواست بگه نانا بخاطر خودش مرد و نمیخواد اونم دچار همچین سرنوشت شومی بشه اما وقتی دید اون با سهونه از عصبانیت اینطوری گفت
دستشو تو موهاش فرو برد و گفت:لعنت به خودم لعنتتتتت
مشتشو محکم به دیواره کوبوند و باعث شد دستش زخمی بشه و خون بیاد با دو از خونه خارج و سوار ماشین شد
با چانیول تماس گرفت:چانیولا برای مراسم نانا بهم بگو
بدون شنیدن جوابی ازش گوشیو قطع کرد
♤♤♤
سهون با نگرانی در اتاق ایو رو میزد
ایو
ایو...ایویا
ادامه دارد...♤
فالو=بک با پیج دوم
پارت بیست و نهم
نویسنده:ارتمیس
نانا:بلاخره میتونم دو تاتونو داشته باشم
دست ایو رو محکم تر فشورد
خوب زندگی کن!دوستت دارم بهترین خواهر دنیا
با بخند تلخی نگاهشو بهم داد و قطره اشکی از کنار صورتش چکید
چشماش کمکم بسته شد و صدای بوق دستگاه بلند شد
ایو خواهر کوچیکترشو بیشتر در اغوش گرفت سرشو پایین گرفت و بلند بلند شروع به گریه کرد
نهههه
تو اجازه نداری بری
ازت خواهش میکنم چشماتو باز کن
نانااااا
در به شدت باز شد و سهون و چانیول داخل اومدن
بکهیون عقب وایستاده بود و بغض کرده بود
سهون سعی کرد ایو رو عقب بکشه و چانیول هم نانا رو ازش جدا کنه
سهون ایو رو تو باغ برد در صورتی که ایو سعی داشت اونو از خودش جدا کنه
که سهون دستشو محکم تر کشید و بغلش کرد
ایو با صدای در هم در گریه گفت:ولم کنننن میخوام برم پیشش
سهون:اونم همین الانم پیشته
به طرف حیاط پشتی رفتیم و نشستیم
به دیوار تیکه دادیم که ایو با همون صدای گرفته شروع به حرف زدن کرد:خلافکارا و حتی خانوادشون وقتی بمیرن جای مقدس خاکش نمیکنن و براش دعا نمیخونن
بلکه لعنتش میکنن
با پاکی یادش نمیکنن
و ارزو میکنن تا در عذاب باشه
بخاطر همین مجبوریم خودمون در خلوتمون براش عذاداری بگیریم
سهون نگاهشو به ایو داد
ایو بغض کرد و ادامه داد:اما نانا کوچیکترین کار خلافی رو نکرده!:اون بی گناهه
سهون سر ایو رو روی شونش گذاشت
بکهیون یکدفعه اومد و با صحنه ای که دید دستاشو مشت کرد
اما با خودش فکر کرد:شش سال گذشته اون حق داره منو دوست نداشته باشه
نفسو بیرون داد و دستاشو باز کرد و جلو رفت
خیلی خشک نگاهش کرد و رو به ایو گفت:میشه صحبت کنیم؟!
ایو بلند شد و سرشو تکون داد
بکهیون به سمت پشت بوم حرکت کرد و ایو هم پشت سرش
وقتی رسیدن بک دستشو تو جیباش کرد و رو به ایو برگشت:ازم دور شو
_چی؟!
بک با همون لحن خشک ادامه داد:چیزه واضحی گفتم نمیخوام به این زودیا بمیرم!اخه میدونی نانا واسه تو مرد
پوزخند زد و ادامه داد:پس ازم دور شو
آیو در جواب پوزخندی به بخت خودش زد و گفت:حتما!خودم میدونم باعث چه بدبختی هایی میشم
راشو کج کرد به طرف اتاقی که توش بستری شده بود رفت و داخل شد و بعد درو قفل کرد
بکهیون میخواست بگه نانا بخاطر خودش مرد و نمیخواد اونم دچار همچین سرنوشت شومی بشه اما وقتی دید اون با سهونه از عصبانیت اینطوری گفت
دستشو تو موهاش فرو برد و گفت:لعنت به خودم لعنتتتتت
مشتشو محکم به دیواره کوبوند و باعث شد دستش زخمی بشه و خون بیاد با دو از خونه خارج و سوار ماشین شد
با چانیول تماس گرفت:چانیولا برای مراسم نانا بهم بگو
بدون شنیدن جوابی ازش گوشیو قطع کرد
♤♤♤
سهون با نگرانی در اتاق ایو رو میزد
ایو
ایو...ایویا
ادامه دارد...♤
فالو=بک با پیج دوم
۹.۹k
۰۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.