🍷پارت 55🍷
🍷پارت 55🍷
*میسو*
یه تیکه از موهامو گرفت و بهش نگاه کرد
من فقط تو چشماش نگاه میکردم یکم که موهامو پیچ داد نگام کرد
_جونتو
+اوکی بگیر بگیر و خلاصم کن
دندون نما خندید
_یهویی حال نمیده بیب
+کوک بزار برم راجبت به هیچکس نمیگم هیچکس
موهامو ول کرد و دستشو گذاشت رو صورتم دست داغش باعث میشد بیشتر داغ کنم
_اگه بزارم بری دیگه اسباب بازی ندارم
+ولی من ادمم
_اشتباه نکن عزیزم تو اسباب بازی منی
+بحث کردن باهات بی فایدست
_پس بحث نکن
دستشو برداشت از جلو چشمام رفت
من یه ادمم فقط
.......
*جونگ کوک*
رو تختش نشست و به دیوار زل زد
به نوشته ها نوشته هایی که نشون از احساسات کشته شده ش بود
برای هیچکس قابل فهم نبود
فکرش درگیر بود
درگیر ادمی که تازه وارد زندگیش شده بود اینو فهمیده بود که میسو با بقیه فرق میکنه
اما نمیخواست قبولش کنه میخواست اینطور فکر کنه که میسو مثل بقیست
به بانداژ روی پیشونیش دست کشید
اما میدونست اون دختر متفاوت بود اما میخواست نگهش داره
خودشم نمیدونست چرا
شاید چون اذیت کردن میسو براش لذتبشخته یا شادم داشت بهش
وابسته میشد
دستاشو مشت کرد
_امکان نداره
فهمیده بود نباید به کسی عادت کنه چون اخرش خودش ضربه میخوره و تنها میمونه
رو تخت دراز کشید و دستشو رو چشماش گذاشت
اون بیمار بود نه یه بیماری عادی اون ینفر نبود، چند نفر تو بدنش زندگی میکردن و مطمئنن اجازه نداشت به کسی
وابسته شه، یا عادت کنه
اما دست خودش که نبود
بود؟
گوشیش زنگ خورد جواب داد
+اقای جونگ کوک
_حرفتو بزن
+قرار بود دیروز کاری که ازت خواسته بودیمو انجام بدی
چشماشو از رو خستگی بست
_دیروز کار فوری داشتم
+پس امروز لطفا تمومش کن
_اوکی
تلفن و قطع کرد دیروز نتونست و امروزم اذیت کردن میسو باعث شده بود یادش بره
نمیتونست باور کنه
اخه امکان نداشت کاری که میخواست بکنه رو فراموش کنه
از رو تخت بلند شد و رفت سمت کمد سریع لباسشو عوض کرد
استایل تماما مشکی زد، مثل همیشه چاقویی که داشت و گذاشت تو جیب داخل کاپشنش تفنگ کوچیکشم زد
کلاه پره دار مشکیشم رو سرش گذاشت
موهاش بلند شده بود
و مقدار زیادی ازش از کلاه بیرون زده بود
کوله پشتی بزرگ و مشکیشو رو پشتش انداخت و از اتاق خارج شد
سرشو برگردوند که متوجه میسو شد
رو کاناپه خوابش برده بود
اروم رفت سمتش از سرما تو خودش جمع شده بود ، تو خواب بیش از حد معصوم و شبیه بچه ها بود
چشمش به دستش خورد که بانداژ داشت
یه لحظه
یه لحظه کوتاه
یه حس خیلی ضعیف
به اسم پشیمونی از سرش گذشت
فقط یکم
اما سریع اخم کرد
حقش بود مگه نه
نه
حقش نبود
گناهی نداشت
فقط
فقط میخواست...
لایکککک یادتون نرره خوشگلااا😘😘💖💖
*میسو*
یه تیکه از موهامو گرفت و بهش نگاه کرد
من فقط تو چشماش نگاه میکردم یکم که موهامو پیچ داد نگام کرد
_جونتو
+اوکی بگیر بگیر و خلاصم کن
دندون نما خندید
_یهویی حال نمیده بیب
+کوک بزار برم راجبت به هیچکس نمیگم هیچکس
موهامو ول کرد و دستشو گذاشت رو صورتم دست داغش باعث میشد بیشتر داغ کنم
_اگه بزارم بری دیگه اسباب بازی ندارم
+ولی من ادمم
_اشتباه نکن عزیزم تو اسباب بازی منی
+بحث کردن باهات بی فایدست
_پس بحث نکن
دستشو برداشت از جلو چشمام رفت
من یه ادمم فقط
.......
*جونگ کوک*
رو تختش نشست و به دیوار زل زد
به نوشته ها نوشته هایی که نشون از احساسات کشته شده ش بود
برای هیچکس قابل فهم نبود
فکرش درگیر بود
درگیر ادمی که تازه وارد زندگیش شده بود اینو فهمیده بود که میسو با بقیه فرق میکنه
اما نمیخواست قبولش کنه میخواست اینطور فکر کنه که میسو مثل بقیست
به بانداژ روی پیشونیش دست کشید
اما میدونست اون دختر متفاوت بود اما میخواست نگهش داره
خودشم نمیدونست چرا
شاید چون اذیت کردن میسو براش لذتبشخته یا شادم داشت بهش
وابسته میشد
دستاشو مشت کرد
_امکان نداره
فهمیده بود نباید به کسی عادت کنه چون اخرش خودش ضربه میخوره و تنها میمونه
رو تخت دراز کشید و دستشو رو چشماش گذاشت
اون بیمار بود نه یه بیماری عادی اون ینفر نبود، چند نفر تو بدنش زندگی میکردن و مطمئنن اجازه نداشت به کسی
وابسته شه، یا عادت کنه
اما دست خودش که نبود
بود؟
گوشیش زنگ خورد جواب داد
+اقای جونگ کوک
_حرفتو بزن
+قرار بود دیروز کاری که ازت خواسته بودیمو انجام بدی
چشماشو از رو خستگی بست
_دیروز کار فوری داشتم
+پس امروز لطفا تمومش کن
_اوکی
تلفن و قطع کرد دیروز نتونست و امروزم اذیت کردن میسو باعث شده بود یادش بره
نمیتونست باور کنه
اخه امکان نداشت کاری که میخواست بکنه رو فراموش کنه
از رو تخت بلند شد و رفت سمت کمد سریع لباسشو عوض کرد
استایل تماما مشکی زد، مثل همیشه چاقویی که داشت و گذاشت تو جیب داخل کاپشنش تفنگ کوچیکشم زد
کلاه پره دار مشکیشم رو سرش گذاشت
موهاش بلند شده بود
و مقدار زیادی ازش از کلاه بیرون زده بود
کوله پشتی بزرگ و مشکیشو رو پشتش انداخت و از اتاق خارج شد
سرشو برگردوند که متوجه میسو شد
رو کاناپه خوابش برده بود
اروم رفت سمتش از سرما تو خودش جمع شده بود ، تو خواب بیش از حد معصوم و شبیه بچه ها بود
چشمش به دستش خورد که بانداژ داشت
یه لحظه
یه لحظه کوتاه
یه حس خیلی ضعیف
به اسم پشیمونی از سرش گذشت
فقط یکم
اما سریع اخم کرد
حقش بود مگه نه
نه
حقش نبود
گناهی نداشت
فقط
فقط میخواست...
لایکککک یادتون نرره خوشگلااا😘😘💖💖
۵۴.۴k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.