رمان چی شد که اینطوری شد نویسنده ملیکا ملازاده پارت ۱۷
جان بابا؟
-یک سوال بپرسم؟
-بپرس،ببینم چی ذهن هومن کوچولوی ما رو درگیر کرده.
اروم خندیدم اونم به من خندید لبخند کم کم از رو لبم رفت
-اون قرص ها چی بود؟
یک لحظه موند بعد گفت:
-سرما خوردم.
زل زدم بهش
-کاش باورمون می شد، دروغگو دشمن خداست.
سرشو پایین انداخت و دستی تو موهاش کشید
-بابا می شه نخوری؟ خواهش می کنم!
با صدای دو رگه گفت:
-نمی شه هومن من. ببین اخلاقمو. ببین چطور باهات رفتار می کنم.
-اشکال نداره. منو بزن. ولی ارامش بخش نخور، برات خطرناکه.
لب به دندون گزید رفتم کنارش نشستم
-بابا خیلی از زن و شوهر ها باهم مشکل دارند اونا راحت تحمل می کنند. شما فقط بخاطر اینکه عاشق هم بودین انقدر اذیت می شین. یک چند وقتی تحمل کن برگردیم شهر همه چی درست می شه. حالا یک مدتی مامان کمتر حواسش بهمون هست. تازه وقتی برگردیم می تونی انقدر به مامان محبت کنی که دیگه اصلا یادی از اینجا نکنه.
با بغض گفت:
-نمی شه. دیگه نمی شه. دنیا دیگه دنیای من نیست. انگار طلسمش کردن. می ترسیدم این روز برسه.
-بابا؟
اروم اروم گریه می کرد و دیگه چیزی نگفتم بلد نبودم چطور ارومش کنم یکم گذشت بعد برگشت سمت من
-تو چرا سکوت کردی؟ چرا اعتراضی نمی کنی؟ نکنه راضی هستی هومن؟
با لحن ارومی گفتم:
-سکوت کردم، نه از سر رضایت، اهل شکایت نیستم بابا.
بابا اشکاشو پاک کرد و سر منو بوسید بعد بلندم کرد و رفتیم توی خونه رو به مامان که رو مبل نشسته بود و پاش رو از استرس تکون می داد و مچ بند نقرش جلینق جلینق می کرد گفت:
-کوبیده می خوری خانم؟
مامان چپ چپی نگاش کرد و چیزی نگفت وقتی متوجه شد نگاه من و مامان هنوز روشه گفت:
-مگه نگفتم به من نگو خانم؟
بابا خنده ای کرد و رفت گونه ی مامان رو طولانی بوسید مامان با خنده کنارش زد
-برو اونور ببینم اه.
بابا دوباره خندید و به من نگاه کرد و چشمکی زد جواب چشمکش رو دادم رفت زنگ زد برای مون کباب بیارند سر میز شروع کرد جک تعریف کردن
-معلم پسر حیف نون اونو به مدرسه احضار میکنه ….فرداش حیف نون میره مدرسه و از معلم می پرسه
چی شده؟ پسرم چکار کرده ؟
معلم : پسر شما خیلی خنگه!
حیف نون: یعنی چی؟ پسر من خیلی هم با هوشه ….
معلم: الان بهتون ثابت می کنم
به پسر حیف نون میگه :
برو ببین من تو حیاط مدرسه هستم یا نه ؟
پسره میره و بر می گرده میگه :
نه خانم معلم تو حیاط نبودید..
معلم : شاید تو دفتر مدیر باشم برو اونجا رو هم ببین
پسره باز میره و بر می گرده و میگه :
نه خانم معلم اونجا هم نبودید .
معلم : حالا دیدید بچه تون چقدر خنگه ؟
حیف نون : خوب شاید رفتید مسافرت خانم معلم!
من از خنده غش کردم مامان شروع کرد با لب هاش ور رفتن تا خنده ش معلوم نشه محبت های بابا فایده ای نداشت هر وقت بیرون می رفتیم مامان بیحال و حوصله رفتار می کرد
-یک سوال بپرسم؟
-بپرس،ببینم چی ذهن هومن کوچولوی ما رو درگیر کرده.
اروم خندیدم اونم به من خندید لبخند کم کم از رو لبم رفت
-اون قرص ها چی بود؟
یک لحظه موند بعد گفت:
-سرما خوردم.
زل زدم بهش
-کاش باورمون می شد، دروغگو دشمن خداست.
سرشو پایین انداخت و دستی تو موهاش کشید
-بابا می شه نخوری؟ خواهش می کنم!
با صدای دو رگه گفت:
-نمی شه هومن من. ببین اخلاقمو. ببین چطور باهات رفتار می کنم.
-اشکال نداره. منو بزن. ولی ارامش بخش نخور، برات خطرناکه.
لب به دندون گزید رفتم کنارش نشستم
-بابا خیلی از زن و شوهر ها باهم مشکل دارند اونا راحت تحمل می کنند. شما فقط بخاطر اینکه عاشق هم بودین انقدر اذیت می شین. یک چند وقتی تحمل کن برگردیم شهر همه چی درست می شه. حالا یک مدتی مامان کمتر حواسش بهمون هست. تازه وقتی برگردیم می تونی انقدر به مامان محبت کنی که دیگه اصلا یادی از اینجا نکنه.
با بغض گفت:
-نمی شه. دیگه نمی شه. دنیا دیگه دنیای من نیست. انگار طلسمش کردن. می ترسیدم این روز برسه.
-بابا؟
اروم اروم گریه می کرد و دیگه چیزی نگفتم بلد نبودم چطور ارومش کنم یکم گذشت بعد برگشت سمت من
-تو چرا سکوت کردی؟ چرا اعتراضی نمی کنی؟ نکنه راضی هستی هومن؟
با لحن ارومی گفتم:
-سکوت کردم، نه از سر رضایت، اهل شکایت نیستم بابا.
بابا اشکاشو پاک کرد و سر منو بوسید بعد بلندم کرد و رفتیم توی خونه رو به مامان که رو مبل نشسته بود و پاش رو از استرس تکون می داد و مچ بند نقرش جلینق جلینق می کرد گفت:
-کوبیده می خوری خانم؟
مامان چپ چپی نگاش کرد و چیزی نگفت وقتی متوجه شد نگاه من و مامان هنوز روشه گفت:
-مگه نگفتم به من نگو خانم؟
بابا خنده ای کرد و رفت گونه ی مامان رو طولانی بوسید مامان با خنده کنارش زد
-برو اونور ببینم اه.
بابا دوباره خندید و به من نگاه کرد و چشمکی زد جواب چشمکش رو دادم رفت زنگ زد برای مون کباب بیارند سر میز شروع کرد جک تعریف کردن
-معلم پسر حیف نون اونو به مدرسه احضار میکنه ….فرداش حیف نون میره مدرسه و از معلم می پرسه
چی شده؟ پسرم چکار کرده ؟
معلم : پسر شما خیلی خنگه!
حیف نون: یعنی چی؟ پسر من خیلی هم با هوشه ….
معلم: الان بهتون ثابت می کنم
به پسر حیف نون میگه :
برو ببین من تو حیاط مدرسه هستم یا نه ؟
پسره میره و بر می گرده میگه :
نه خانم معلم تو حیاط نبودید..
معلم : شاید تو دفتر مدیر باشم برو اونجا رو هم ببین
پسره باز میره و بر می گرده و میگه :
نه خانم معلم اونجا هم نبودید .
معلم : حالا دیدید بچه تون چقدر خنگه ؟
حیف نون : خوب شاید رفتید مسافرت خانم معلم!
من از خنده غش کردم مامان شروع کرد با لب هاش ور رفتن تا خنده ش معلوم نشه محبت های بابا فایده ای نداشت هر وقت بیرون می رفتیم مامان بیحال و حوصله رفتار می کرد
۶.۷k
۲۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.