عصبی بودن کاردستم داد 😡(23)
عصبی بودن کاردستم داد 😡(23)
ا/ت
بی توجه به ارباب از کنارش رد شدم که ارباب دست منو گرفت
و گفت
ارباب: اگه جرعت داری برو بیرون
(و دستم رو ول کرد)
ا/ت : مثلا می خوای چی کار کنی ها
ارباب: اونش دیگه به خودم مربوطه
ا/ت: اگه کاری میتونستی بکنی
تا حالا کرده بودی
ارباب: با اون پسره خداحافظی کن برای همیشه
ا/ت
این حرف روکه زد شوکه شدم
یعنی چی کار می خواد بکنه نکنه بلایی سر کوک بیاره اشکم در اومده بود نمی خواستم جلوی اون ارباب عوضی گریه کنم که فکر کنه کم آوردم ولی اشک هام بی اختیار بیرون میریخت تصمیمم رو گرفتم باید بر میگشتم
اگه اتفاقی برای کوک بیفته من مقصرم
ارباب: معلومه خیلی هم دیگه رو دوست دارید....... آخی بی چاره........برو وازش خداحافظی کن تا همیشه(خنده شیطانی )
ا/ت: ببند اون آشغال دونی رو (عصبانی)
ارباب:لال...... اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی جلو چشمات میکشمش(عصبانی)
ا/ت
می خواستم جوابش رو بدم
ولی ندادم رفتم توی سیاه چال که دیدم اون یونگی عوضی افتاده خونی کوک هم یه گوشه افتاده بود
تا منو دید گفت
کوک: مگه نگفتم برو (بی حال)
ا/ت: اون کسافت تهدید کرد گفت اگه برم تو رو می.....
کش... ه(گریه شدید)
کوک:ا/ت(بی حال)
ا/ت: بله(گریه )
کوک : می خواستم بدونی که اگه به خاطر من نرفتی الان برگرد و برو چون من دیگه زنده نمی مونم
ا/ت: کوک این حرف و نزن......... (گریه)
😭😭😭😭😭😭
ارباب
به یونا گفتم که بره تو سیاه چال تا اگه یونگی زخمی شده زخمش رو ببنده....
یونا
رفتم داخل سیاه چال دیدم یونگی افتاده رفتم کنارش
و زخمش رو بستم و دیدم اون دختره داره مثل ابر بارونی گریه میکنه دلم واسش سوخت شوهرش داشت مثل هان می مرد
اون ارباب عوضی کشتش چونکه اون از من خوشش اومده بود ومن قبول نکردم هان رو کشت رفتم و زخم اون پسره روهم بستم اون دختره گفت
ا/ت: ممنونم......... که......
یونا نزاشتم ادامه بده گفتم
یونا: تشکر لازم نیست
ا/ت
اینو گفت و رفت
دختر خوبی بود که کمک من کرد که کوک رو از دست ندم........ شاید اگه ارباب..... بفهمه بکشش با این حال
کمک کرد یه چند ساعتی گذشته بود ساعت 8:20 (شب) یونگی کسافت
به هوش اومد و رفت و در سیاه چال رو بست
یاد روز اولی همو دیدیم افتادم دوباره گریه ام گرفت کوک خواب بود منم خوابم برد.......
ا/ت
بی توجه به ارباب از کنارش رد شدم که ارباب دست منو گرفت
و گفت
ارباب: اگه جرعت داری برو بیرون
(و دستم رو ول کرد)
ا/ت : مثلا می خوای چی کار کنی ها
ارباب: اونش دیگه به خودم مربوطه
ا/ت: اگه کاری میتونستی بکنی
تا حالا کرده بودی
ارباب: با اون پسره خداحافظی کن برای همیشه
ا/ت
این حرف روکه زد شوکه شدم
یعنی چی کار می خواد بکنه نکنه بلایی سر کوک بیاره اشکم در اومده بود نمی خواستم جلوی اون ارباب عوضی گریه کنم که فکر کنه کم آوردم ولی اشک هام بی اختیار بیرون میریخت تصمیمم رو گرفتم باید بر میگشتم
اگه اتفاقی برای کوک بیفته من مقصرم
ارباب: معلومه خیلی هم دیگه رو دوست دارید....... آخی بی چاره........برو وازش خداحافظی کن تا همیشه(خنده شیطانی )
ا/ت: ببند اون آشغال دونی رو (عصبانی)
ارباب:لال...... اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی جلو چشمات میکشمش(عصبانی)
ا/ت
می خواستم جوابش رو بدم
ولی ندادم رفتم توی سیاه چال که دیدم اون یونگی عوضی افتاده خونی کوک هم یه گوشه افتاده بود
تا منو دید گفت
کوک: مگه نگفتم برو (بی حال)
ا/ت: اون کسافت تهدید کرد گفت اگه برم تو رو می.....
کش... ه(گریه شدید)
کوک:ا/ت(بی حال)
ا/ت: بله(گریه )
کوک : می خواستم بدونی که اگه به خاطر من نرفتی الان برگرد و برو چون من دیگه زنده نمی مونم
ا/ت: کوک این حرف و نزن......... (گریه)
😭😭😭😭😭😭
ارباب
به یونا گفتم که بره تو سیاه چال تا اگه یونگی زخمی شده زخمش رو ببنده....
یونا
رفتم داخل سیاه چال دیدم یونگی افتاده رفتم کنارش
و زخمش رو بستم و دیدم اون دختره داره مثل ابر بارونی گریه میکنه دلم واسش سوخت شوهرش داشت مثل هان می مرد
اون ارباب عوضی کشتش چونکه اون از من خوشش اومده بود ومن قبول نکردم هان رو کشت رفتم و زخم اون پسره روهم بستم اون دختره گفت
ا/ت: ممنونم......... که......
یونا نزاشتم ادامه بده گفتم
یونا: تشکر لازم نیست
ا/ت
اینو گفت و رفت
دختر خوبی بود که کمک من کرد که کوک رو از دست ندم........ شاید اگه ارباب..... بفهمه بکشش با این حال
کمک کرد یه چند ساعتی گذشته بود ساعت 8:20 (شب) یونگی کسافت
به هوش اومد و رفت و در سیاه چال رو بست
یاد روز اولی همو دیدیم افتادم دوباره گریه ام گرفت کوک خواب بود منم خوابم برد.......
۱۲.۲k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.