ادامه 22
ادامه 22
یونگی
رفتم به ارباب گفتم
یونگی : ارباب این پسره که امروز بردمش سیاه چال
کارتون داره
ارباب: چی کار داره؟
یونگی: نگفت
ارباب: الان میرم ببنیم چی کار داره
توام برو به کارات برس
یونگی :چشم
ارباب
رفتم به سمت سیاه چال که اون پسره گفت
کوک : کسافت درو باز میکنی یا نه؟ (عصبانی )
ارباب: خفه شو کسافت خودتی........ (عصبانی)
کوک: درو باز کن........ (داد عصبانی)
ارباب: میگی چی کارم داشتی یا نه؟ (عصبانی )
کوک:هر بلایی سرش بیاد من همون بلا رو سرت میارم (عصبانی)
ارباب: کی رو میگی (داد)
کوک: کورم که هستی نمی بینی که زنم افتاده؟(عصبانی داد)
ارباب : حرف زدنم که بلد نیستی..........(عصبانی)
کوک: به تو ربطی نداره حرف زدن من من هر جور که دلم بخواد حرف میزنم(عصبانی)
ارباب: لال شو الان به یونا میگم بیاد
ارباب: یونا.... یونا..... یونا کجایی
یونا: بله
ارباب : ببین این دختره چشه
یونا:چشم
کوک
اون عوضی درو واز کرد و یونا اومد داخل و بعد از چند دقیقه ا/ت به هوش اومد
یونا رفت و اون کسافت آشغال درو دوباره قفل کرد
کوک: ا/ت حالت خوبه؟؟ (گریه)
ا/ت: آره خوبم (بی حال)
کوک
خیلی دلم گرفته بود دوست داشتم تامی تونم گریه کنم
یاد تهیونگ افتادم گوشیم رو درآوردم و شمارش روگرفتم
بیببببب بییییب
مکالمه
کوک:تهیونگ کمک کن
تهیونگ : یا خدا دوباره چی شده
کوک: یه عمارت اونجا مارو زندونی کردن......
تهیونگ
داشت حرف میزد که یهو قطع شد
کوک
اون یونگی عوضی اومد وگوشی رو ازم گرف
اینبار رفتم سمتش گوشی رو از ش گرفتم و یه سیلی محکم بهش زدم که دعوا شد تا دیدم کسی هواسش نیست داد زدم
کوک: ا/ت برو......... برو
ا/ت: نه
کوک: گفتم برو...... برو.... (داد)
ا/ت: آخه
کوک: آخه نداره برو. ..
ا/ت
من فرار کردم و رفتم بیرون از سیاه چال که ارباب جلومو گرفت
ارباب: کجا؟ کجا؟
ا/ت: به تو چه ربطی داره
ارباب: همین جوری بی اجازه اومدین تو ولی نمی تونی بی اجازه بری بیرون
ا/ت: اجازه ی من دست تو نیست(عصبانی)
ارباب: اجازهی همه دست منه
یونگی
رفتم به ارباب گفتم
یونگی : ارباب این پسره که امروز بردمش سیاه چال
کارتون داره
ارباب: چی کار داره؟
یونگی: نگفت
ارباب: الان میرم ببنیم چی کار داره
توام برو به کارات برس
یونگی :چشم
ارباب
رفتم به سمت سیاه چال که اون پسره گفت
کوک : کسافت درو باز میکنی یا نه؟ (عصبانی )
ارباب: خفه شو کسافت خودتی........ (عصبانی)
کوک: درو باز کن........ (داد عصبانی)
ارباب: میگی چی کارم داشتی یا نه؟ (عصبانی )
کوک:هر بلایی سرش بیاد من همون بلا رو سرت میارم (عصبانی)
ارباب: کی رو میگی (داد)
کوک: کورم که هستی نمی بینی که زنم افتاده؟(عصبانی داد)
ارباب : حرف زدنم که بلد نیستی..........(عصبانی)
کوک: به تو ربطی نداره حرف زدن من من هر جور که دلم بخواد حرف میزنم(عصبانی)
ارباب: لال شو الان به یونا میگم بیاد
ارباب: یونا.... یونا..... یونا کجایی
یونا: بله
ارباب : ببین این دختره چشه
یونا:چشم
کوک
اون عوضی درو واز کرد و یونا اومد داخل و بعد از چند دقیقه ا/ت به هوش اومد
یونا رفت و اون کسافت آشغال درو دوباره قفل کرد
کوک: ا/ت حالت خوبه؟؟ (گریه)
ا/ت: آره خوبم (بی حال)
کوک
خیلی دلم گرفته بود دوست داشتم تامی تونم گریه کنم
یاد تهیونگ افتادم گوشیم رو درآوردم و شمارش روگرفتم
بیببببب بییییب
مکالمه
کوک:تهیونگ کمک کن
تهیونگ : یا خدا دوباره چی شده
کوک: یه عمارت اونجا مارو زندونی کردن......
تهیونگ
داشت حرف میزد که یهو قطع شد
کوک
اون یونگی عوضی اومد وگوشی رو ازم گرف
اینبار رفتم سمتش گوشی رو از ش گرفتم و یه سیلی محکم بهش زدم که دعوا شد تا دیدم کسی هواسش نیست داد زدم
کوک: ا/ت برو......... برو
ا/ت: نه
کوک: گفتم برو...... برو.... (داد)
ا/ت: آخه
کوک: آخه نداره برو. ..
ا/ت
من فرار کردم و رفتم بیرون از سیاه چال که ارباب جلومو گرفت
ارباب: کجا؟ کجا؟
ا/ت: به تو چه ربطی داره
ارباب: همین جوری بی اجازه اومدین تو ولی نمی تونی بی اجازه بری بیرون
ا/ت: اجازه ی من دست تو نیست(عصبانی)
ارباب: اجازهی همه دست منه
۲۵.۹k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.