مافیای جذاب من پارت۲۳
جنی:...نه...یعنی...آره آره!
معلوم بود داشت دروغ میگفت. نمیدونم برای چی اومده بود. ولی خیلی سریع اینو گفت و رفت.
#جنی
حتی خودمم هم نمیدونم برای چی این کارو کردم. ساعت نزدیک ۹ بود. الانا دیگه باید آماده و بیدار میشدیم.
رفتم پایین توی آشپزخونه.
دیدم همون آجومای میان سال با یه چند تا دختر دیگه اونجا به عنوان خدمتکار اونجان. خواستم کمکشون کنم اما نذاشتن. ولی با کلی اسرار تونستم اجازه بگیرم که با رزی میز صبحانه رو بچینیم.
وقتی که چیدیم. دیدیم کم کم اون دو تا هم دارن میان. اول جیمین اومد و بعد تهیونگ.
نشستیم تا صبحانمون رو بخوریم. حواسم به تهیونگ بود. انگار دستپاچه س. نمیدونم چرا¿
#تهیونگ
یکمی دستپاچه شده بودم. تا حالا به غیر از لیسا دختر دیگه نبود پیشمون و حالا...
و حالا دو تا دختره استسنائی پیشمون بودن. همه ی حواسم به کارای جنی بود. سعی میکردم کمکش کنم. اما همش انگار یه اتفاقی مانعش میشد.
خوردنمون که تموم شد دور هم جمع شدیم.
تهیونگ: خیلی خب. اینا تقریبا تا نیم ساعت دیگه اینجا....
(((صدای تلفن جیمین)))
تهیونگ: کیه؟¿؟
جیمین گوشی رو برگردوند. لیسا بود.
رزی: فک کنم اومدن.
جیمین: ببینم چی میگه.
جیمین: الو لیسا¿
لیسا:......................
جیمین: الان میگم درو باز کنن.
جیمین وقتی داشت با لیسا حرف میزد، داشت بال بال میزد و میگفت اومدن. گوشی رو قطع کرد.
جیمین: بدبخت شدیم اومدن!*استرسی*
در ورودی رو باز کردن که ماشین اومد داخل.
ما هم هر چهار تامون وایساده بودیم منتظر.
درآ باز شدن که لیسا و شوهرش پیاده شدن....
معلوم بود داشت دروغ میگفت. نمیدونم برای چی اومده بود. ولی خیلی سریع اینو گفت و رفت.
#جنی
حتی خودمم هم نمیدونم برای چی این کارو کردم. ساعت نزدیک ۹ بود. الانا دیگه باید آماده و بیدار میشدیم.
رفتم پایین توی آشپزخونه.
دیدم همون آجومای میان سال با یه چند تا دختر دیگه اونجا به عنوان خدمتکار اونجان. خواستم کمکشون کنم اما نذاشتن. ولی با کلی اسرار تونستم اجازه بگیرم که با رزی میز صبحانه رو بچینیم.
وقتی که چیدیم. دیدیم کم کم اون دو تا هم دارن میان. اول جیمین اومد و بعد تهیونگ.
نشستیم تا صبحانمون رو بخوریم. حواسم به تهیونگ بود. انگار دستپاچه س. نمیدونم چرا¿
#تهیونگ
یکمی دستپاچه شده بودم. تا حالا به غیر از لیسا دختر دیگه نبود پیشمون و حالا...
و حالا دو تا دختره استسنائی پیشمون بودن. همه ی حواسم به کارای جنی بود. سعی میکردم کمکش کنم. اما همش انگار یه اتفاقی مانعش میشد.
خوردنمون که تموم شد دور هم جمع شدیم.
تهیونگ: خیلی خب. اینا تقریبا تا نیم ساعت دیگه اینجا....
(((صدای تلفن جیمین)))
تهیونگ: کیه؟¿؟
جیمین گوشی رو برگردوند. لیسا بود.
رزی: فک کنم اومدن.
جیمین: ببینم چی میگه.
جیمین: الو لیسا¿
لیسا:......................
جیمین: الان میگم درو باز کنن.
جیمین وقتی داشت با لیسا حرف میزد، داشت بال بال میزد و میگفت اومدن. گوشی رو قطع کرد.
جیمین: بدبخت شدیم اومدن!*استرسی*
در ورودی رو باز کردن که ماشین اومد داخل.
ما هم هر چهار تامون وایساده بودیم منتظر.
درآ باز شدن که لیسا و شوهرش پیاده شدن....
۹.۰k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.