تکپارتی یونجون(درخواستی)
تکپارتی از یونجون (درخواستی)..
#تکپارتی
#یونجون
دخترک از درون تنها ، تنها بود .....
و دلیلی برای ادامه زندگی پیدا نمی کرد ...
چند بسته قرص خورد و منتظر بود اثر کنه..
یونجون از سر کار اومد ، ... ا/ت با قدم های آروم به سمت یونجون رفت ...
آروم لب زد :یونجونا...حس می کنم دیگه نمیبینمت...میشه بغلم کنی ...که راحت بخوابم!؟(با ناراحتی)
یونجون : چرا ؟! من که همیشه پیشتم:) چرا همچین حرفی رو میزنی ؟........
ا/ت: هیچی نیست ... فقط ، بغلم کن ... بغلم کن ... لطفا
یونجون ترسیده بود ولی به روش نیورد ...
یونجون و ا/ت نشستن روی مبل و یونجون
ا/ت رو در آغوش کشید ...
که ا/ت آروم لب زد : دوستت دارم ... منو فراموش نکن باشه ؟!!...
یونجون با لکنت گفت : یه جوری نگو، که انگار داری میری یه جای دور ...
ا/ت چشم هاش رو آروم روی هم گذاشت ...
و تپش قلب ا/ت متوقف شد ... و کم کم بدن ا/ت سرد میشد
یونجون سعی کرد که ، ا/ت رو بیدار کنه ...
ولی ا/ت بیدار نمیشد
چند سال بعد سر مزار ا/ت :
یونجون : یااا ... ا/ت رفتی و تنهام گذاشتی
بار دنیا رو روی دوش من گذاشتی ....
(با بغض)
پایان همیشه نباید خوش باشه درسته .. ولی چرا ؟! اگه اتفاقی برات افتاده بود .. این تصمیم رو گرفتی !؟... چرا باهام حرف نمیزدی؟
الان دلم برات تنگ شده ... خیلی دلم برات تنگ شده .....
اگه سرنوشت ما اینه ، دلم میخواد ازش فرار کنم...
نگران نباش .. منم به زودی زود میام پیشت و اونجا تنها نمیمونی ...
پایان .. (کلا کرم دارم غمگین مینویسم) تامام..
#تکپارتی
#یونجون
دخترک از درون تنها ، تنها بود .....
و دلیلی برای ادامه زندگی پیدا نمی کرد ...
چند بسته قرص خورد و منتظر بود اثر کنه..
یونجون از سر کار اومد ، ... ا/ت با قدم های آروم به سمت یونجون رفت ...
آروم لب زد :یونجونا...حس می کنم دیگه نمیبینمت...میشه بغلم کنی ...که راحت بخوابم!؟(با ناراحتی)
یونجون : چرا ؟! من که همیشه پیشتم:) چرا همچین حرفی رو میزنی ؟........
ا/ت: هیچی نیست ... فقط ، بغلم کن ... بغلم کن ... لطفا
یونجون ترسیده بود ولی به روش نیورد ...
یونجون و ا/ت نشستن روی مبل و یونجون
ا/ت رو در آغوش کشید ...
که ا/ت آروم لب زد : دوستت دارم ... منو فراموش نکن باشه ؟!!...
یونجون با لکنت گفت : یه جوری نگو، که انگار داری میری یه جای دور ...
ا/ت چشم هاش رو آروم روی هم گذاشت ...
و تپش قلب ا/ت متوقف شد ... و کم کم بدن ا/ت سرد میشد
یونجون سعی کرد که ، ا/ت رو بیدار کنه ...
ولی ا/ت بیدار نمیشد
چند سال بعد سر مزار ا/ت :
یونجون : یااا ... ا/ت رفتی و تنهام گذاشتی
بار دنیا رو روی دوش من گذاشتی ....
(با بغض)
پایان همیشه نباید خوش باشه درسته .. ولی چرا ؟! اگه اتفاقی برات افتاده بود .. این تصمیم رو گرفتی !؟... چرا باهام حرف نمیزدی؟
الان دلم برات تنگ شده ... خیلی دلم برات تنگ شده .....
اگه سرنوشت ما اینه ، دلم میخواد ازش فرار کنم...
نگران نباش .. منم به زودی زود میام پیشت و اونجا تنها نمیمونی ...
پایان .. (کلا کرم دارم غمگین مینویسم) تامام..
۱۵.۸k
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.