تکپارتی (اون وو) درخواستی
#تکپارتی
#درخواستی
ا/ت باور نمیکرد ... دیروز اون وو رو توی کافی شاپ با یه دختر دیده بود که اون وو دست دختر رو گرفته بود ...
ا/ت ، فکر می کرد ؛ اون وو .. بهش خیانت کرده....
ویو ا/ت :
اون وو بهم قول قول داده بود ... همچین کاری نکنه..!
اما..ام..اما..(با بغض و گریه) ...
(پایان ا/ت ویو)
ا/ت تیغ رو برداشت و به سمت تخت خواب رفت و تیغ رو توی دستش گرفت و محکم فشار میداد و دست ا/ت زخمی و زخمی تر میشد....
ا/ت اونقدر گریه کرده بود که نا نداشت ، و اشک هاش خشک شدن..
اون وو کلید رو به در زد و وارد خونه شد ...
اون وو : ا/ت؟ ... ا/..ت؟؟! کجایی؟! هوم؟!
اون وو رفت توی اتاق ... که ا/ت رو در حال گریه کردن دید ...
آروم با قدم هایی آروم ، به سمت ا/ت رفت ..
اون وو تیغ رو از دست خونی ا/ت گرفت ...
و میخواست ا/ت رو در آغوش بگیره، اما ا/ت اون وو رو پس میزد..
ا/ت بعد از چند ساعت گریه مداوم، سردرد..مداوم... خوابش برد
اون وو از فرصت استفاده کرد ، و به سمت ا/ت رفت
دست ا/ت رو ضدعفونی و بعد ، روش پماد زد و پانسمان کرد ..
صبح شد ...
ا/ت انگار تمایلی با حرف زدن با اون وو ، نداشت...
اون وو دستای ا/ت رو میگیره و داد میزنه..
اون وو: بنظر زیاد روی نمی کنی؟!...
داری یه خودت آسیب میزنی... اگه .. اگه با من مشکلی داری بهم بگو برو ، من مشکلی ندارم برم... اما نمیخام..تو آسیب ببینی حتی اگه ، سطحی باشه ...
ا/ت : (دستش رو آزاد میکنه و به سینه اون وو مشت میزنه!) ول..ولم کن...!! اره ، بهتره بری...بهتره بری..
اون وو ا/ت رو محکم میگیره و میگه اول من دلیل رو ازت میخام...
ا/ت: دیر..وز... دیروز ، با اون دختر ... داشت....ی ، داشتی ، چیکار ؛ میکردی....
اون وو: اون ، اصلا .. من نمیشناسمش و فقط دوست دختر برادرمه..
ا/ت: پس با دوست دختر ، داداشت..بهم خیانت کردی!؟
اون وو: نه، نه...اصلا.. ! فقط با برادرم بهم زده بود و وضغ روحی خوبی نداره برادرم.. و من خواستم بگم که اگه هنوز دوستش داره بهش برگرده..
ا/ت بعد از شنیدن این ... اون وو رو توی آغوش گرفت ... و خصومت ها تموم شدن...
پایان
#درخواستی
ا/ت باور نمیکرد ... دیروز اون وو رو توی کافی شاپ با یه دختر دیده بود که اون وو دست دختر رو گرفته بود ...
ا/ت ، فکر می کرد ؛ اون وو .. بهش خیانت کرده....
ویو ا/ت :
اون وو بهم قول قول داده بود ... همچین کاری نکنه..!
اما..ام..اما..(با بغض و گریه) ...
(پایان ا/ت ویو)
ا/ت تیغ رو برداشت و به سمت تخت خواب رفت و تیغ رو توی دستش گرفت و محکم فشار میداد و دست ا/ت زخمی و زخمی تر میشد....
ا/ت اونقدر گریه کرده بود که نا نداشت ، و اشک هاش خشک شدن..
اون وو کلید رو به در زد و وارد خونه شد ...
اون وو : ا/ت؟ ... ا/..ت؟؟! کجایی؟! هوم؟!
اون وو رفت توی اتاق ... که ا/ت رو در حال گریه کردن دید ...
آروم با قدم هایی آروم ، به سمت ا/ت رفت ..
اون وو تیغ رو از دست خونی ا/ت گرفت ...
و میخواست ا/ت رو در آغوش بگیره، اما ا/ت اون وو رو پس میزد..
ا/ت بعد از چند ساعت گریه مداوم، سردرد..مداوم... خوابش برد
اون وو از فرصت استفاده کرد ، و به سمت ا/ت رفت
دست ا/ت رو ضدعفونی و بعد ، روش پماد زد و پانسمان کرد ..
صبح شد ...
ا/ت انگار تمایلی با حرف زدن با اون وو ، نداشت...
اون وو دستای ا/ت رو میگیره و داد میزنه..
اون وو: بنظر زیاد روی نمی کنی؟!...
داری یه خودت آسیب میزنی... اگه .. اگه با من مشکلی داری بهم بگو برو ، من مشکلی ندارم برم... اما نمیخام..تو آسیب ببینی حتی اگه ، سطحی باشه ...
ا/ت : (دستش رو آزاد میکنه و به سینه اون وو مشت میزنه!) ول..ولم کن...!! اره ، بهتره بری...بهتره بری..
اون وو ا/ت رو محکم میگیره و میگه اول من دلیل رو ازت میخام...
ا/ت: دیر..وز... دیروز ، با اون دختر ... داشت....ی ، داشتی ، چیکار ؛ میکردی....
اون وو: اون ، اصلا .. من نمیشناسمش و فقط دوست دختر برادرمه..
ا/ت: پس با دوست دختر ، داداشت..بهم خیانت کردی!؟
اون وو: نه، نه...اصلا.. ! فقط با برادرم بهم زده بود و وضغ روحی خوبی نداره برادرم.. و من خواستم بگم که اگه هنوز دوستش داره بهش برگرده..
ا/ت بعد از شنیدن این ... اون وو رو توی آغوش گرفت ... و خصومت ها تموم شدن...
پایان
۳۸.۴k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.