پارت (۳۲)
پارت (۳۲)
احساس یک آهویی رو داشت که توی کوهستان، زیر خروارها
برف، بیحرکت و بیجون دفن شده... همونقدر غمگین؛ اما آرامش
دهنده و لذت بخش!
نگاهش رو بیشتر اطراف اتاق و بین وسایل چرخوند. همه چیز به
طرز عجیبی مرتب و باسلیقه چیده شده بود؛ انگار که اون کابین
فقط یک کالبد تو خالی نبود و روح داشت. ال به الی تمام وسایلها
نوعی ثبات رو میدید که همزمان با کمی بیثباتی آمیخته شده بود.
تشخیص اینکه صاحب اون اتاق یک زنه یا مرد براش سخت بود؛
انگار که چیدمان محیط و سلیقهی اون فرد، توی چارچوبهای
جنسیتی نمی گنجید؛ اما در نهایت حدس میزد که منشا این احساس
به شدت قوی که به تک تک سلولهاش نفوذ کرده، یک مَرده.
اتاق از رنگهای سفید، خاکستری و مشکی تشکیل شده بود و تمام
گوشه کنار هاش رو کتاب های مختلف پرکرده بودن. مشخصاً
صاحب این اتاق از همون آدمهایی بود که تا کمی زمان خالی پیدا
می کنن، به عنوان اولین انتخاب به سمت کتابهاشون میرن،
درست برعکس تهیونگ که بعد از یادگرفتن خوندن و نوشتن
مدرسه رفتن و مطالعه کردن رو به کل رها کرده بود.
سنگهای رنگیِ قیمتی و مجسمه های گرون قیمت بخش دیگه ای
از اتاق بودن که نگاه آدم ها رو سمت خودش ون میکشیدن.
سرش رو به سمت باال متمایل کرد تا لوستر بزرگی که سقف
آویزون شده بود رو بهتر ببینه. لوستر به قدری درخشنده بود که
ممکن نبود از چیزی جز الماس ساخته شده باشه.
_اوه پسر... این لعنتی واقعاً روی گنج نشسته؟
به سمت پیانو سیاه رنگی که گوشهی دیگه ای از اتاق جا گرفته بود
حرکت کرد. بدنه ی اون هیچ خاکی نگرفته بود؛ اما تهیونگ
می تونست حدس بزنه که مدتهاست کسی از اون استفاده نکرده،
درست برعکس گرامافونی که کنارش قرار داشت... تهیونگ فکر
می کرد هر روز از اون گرامافون صدای موسیقی بلند می شه؛ اما به
هیچ عنوان دلیل منطقی ای برای افکارش پیدا نمیکرد؛ انگار که
بخشی از وجودش از همه چیز مطمئن بود اما منطق نمیتونست به
کمکش بیاد.
کمی به سمت مخالف حرکت کرد و ساعت شنیای که روی میز
کنار تخت بود رو سر و ته کرد.
_واو...
احساس کرد بیشتر از این صبر کردن و اتالف وقت جایز نیست؛
پس دستش رو به طرف کمد برد تا جست و جو برای پیدا کردن
اسلحه رو از همونجا شروع کنه.
در کمد رو باز کرد و بوی عطری خاص و ناآشنا تمام بینیش رو
پر کرد. تا به حال با بوییدن هیچ عطری، تا این حد احساس مستی
و سرخوشی نکرده بود، امشب داشت چیزهای جدید و البته عجیبی
رو تجربه می کرد که به هیچ عنوان انتظارشون رو نداشت.
به لباسهایی که به مرتبترین شکل ممکن کنار هم قراره گرفته
بودن نگاه کرد. درست حدس زده بود، صاحب این اتاق یک مَرد
بود! مردی که بی شک با ثروتمندانی که تا به حال دیده بود، تفاوت داشت.
احساس یک آهویی رو داشت که توی کوهستان، زیر خروارها
برف، بیحرکت و بیجون دفن شده... همونقدر غمگین؛ اما آرامش
دهنده و لذت بخش!
نگاهش رو بیشتر اطراف اتاق و بین وسایل چرخوند. همه چیز به
طرز عجیبی مرتب و باسلیقه چیده شده بود؛ انگار که اون کابین
فقط یک کالبد تو خالی نبود و روح داشت. ال به الی تمام وسایلها
نوعی ثبات رو میدید که همزمان با کمی بیثباتی آمیخته شده بود.
تشخیص اینکه صاحب اون اتاق یک زنه یا مرد براش سخت بود؛
انگار که چیدمان محیط و سلیقهی اون فرد، توی چارچوبهای
جنسیتی نمی گنجید؛ اما در نهایت حدس میزد که منشا این احساس
به شدت قوی که به تک تک سلولهاش نفوذ کرده، یک مَرده.
اتاق از رنگهای سفید، خاکستری و مشکی تشکیل شده بود و تمام
گوشه کنار هاش رو کتاب های مختلف پرکرده بودن. مشخصاً
صاحب این اتاق از همون آدمهایی بود که تا کمی زمان خالی پیدا
می کنن، به عنوان اولین انتخاب به سمت کتابهاشون میرن،
درست برعکس تهیونگ که بعد از یادگرفتن خوندن و نوشتن
مدرسه رفتن و مطالعه کردن رو به کل رها کرده بود.
سنگهای رنگیِ قیمتی و مجسمه های گرون قیمت بخش دیگه ای
از اتاق بودن که نگاه آدم ها رو سمت خودش ون میکشیدن.
سرش رو به سمت باال متمایل کرد تا لوستر بزرگی که سقف
آویزون شده بود رو بهتر ببینه. لوستر به قدری درخشنده بود که
ممکن نبود از چیزی جز الماس ساخته شده باشه.
_اوه پسر... این لعنتی واقعاً روی گنج نشسته؟
به سمت پیانو سیاه رنگی که گوشهی دیگه ای از اتاق جا گرفته بود
حرکت کرد. بدنه ی اون هیچ خاکی نگرفته بود؛ اما تهیونگ
می تونست حدس بزنه که مدتهاست کسی از اون استفاده نکرده،
درست برعکس گرامافونی که کنارش قرار داشت... تهیونگ فکر
می کرد هر روز از اون گرامافون صدای موسیقی بلند می شه؛ اما به
هیچ عنوان دلیل منطقی ای برای افکارش پیدا نمیکرد؛ انگار که
بخشی از وجودش از همه چیز مطمئن بود اما منطق نمیتونست به
کمکش بیاد.
کمی به سمت مخالف حرکت کرد و ساعت شنیای که روی میز
کنار تخت بود رو سر و ته کرد.
_واو...
احساس کرد بیشتر از این صبر کردن و اتالف وقت جایز نیست؛
پس دستش رو به طرف کمد برد تا جست و جو برای پیدا کردن
اسلحه رو از همونجا شروع کنه.
در کمد رو باز کرد و بوی عطری خاص و ناآشنا تمام بینیش رو
پر کرد. تا به حال با بوییدن هیچ عطری، تا این حد احساس مستی
و سرخوشی نکرده بود، امشب داشت چیزهای جدید و البته عجیبی
رو تجربه می کرد که به هیچ عنوان انتظارشون رو نداشت.
به لباسهایی که به مرتبترین شکل ممکن کنار هم قراره گرفته
بودن نگاه کرد. درست حدس زده بود، صاحب این اتاق یک مَرد
بود! مردی که بی شک با ثروتمندانی که تا به حال دیده بود، تفاوت داشت.
۶.۴k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.