پارت (۳۱)
پارت (۳۱)
به هر سختی ای که بود، از پلیس ها، مسافران و خدمهها رد شده بود
و حاال باالخره بعد از پیمودن چند راهروی تو در تو، رو به روی
اتاق دوازدهم طبقهی هفتم ایستاده بود.
سر تا پا مشکی به تن کرده بود تا احتمال جلب توجهات به خودش
رو پایین بیاره؛ اما ظاهرش همچنان با مسافران بخش درجه ی یک
متفاوت بود و نباید اجازه می داد که به هیچ عنوان توی اون طبقه
توسط کسی دیده بشه.
بدون اتالف وقت، چنگالی فلزی رو از توی جیب شلوارش خارج
کرد و اون رو به سمت در سفید رنگ برد. به آرومی، جوری که
آسیبی به قفل نرسونه، اون رو داخل برد و به چپ و راست حرکت
داد.
قفل این در نسبت به تمام قفل هایی که قبالً بازشون کرده بود،
پیچیده تر بود و امنیت بیشتری داشت. با توجه به اینکه زمان زیادی
نداشت و سر و صدایی هم نباید ایجاد می کرد، به شدت خسته و
کالفه شده بود و دوست داشت به در روبهروش مشت بکوبه.
به خاطر گرما و استرس، عرق روی پیشونی و کمرش نشسته بود
و مدام با بی قراری، اطرافش رو تماشا میکرد تا مبادا کسی سر
برسه و توی اون وضعیت ببینتش ؛ چون به هیچ عنوان نمیخواست
توی دردسر بیفته، نه حاال که به قدر کافی دردسر زندگیش رو
تسخیر کرده بود.
_لعنتی!
فشار دستش رو روی چنگال بیشتر کرد تا شاید اوضاعی که توش
گیر کرده بود رو بهتر کنه؛ اما چنگال به یکباره بین انگشت هاش
شکست و کف دستش رو عمیقاً زخمی کرد. خونِ سرخ جوشید و
به سرعت از اون نقطه بیرون جهید تا جایی که بعد از چند ثانیه قطرهها روی زمین، جایی در نزدیکی کفشهای سیاه و کهنه ش
فرود میاومدن.
_آه...
از درد، کوتاه نالید و لب پایینش رو به دندون گرفت؛ اما چند لحظه
بعد دوباره به خودش اومد و به سوزش شدیدی که دداخل تمام
وجودش پیچیده بود، توجهی نکرد.
چنگال شکسته شده رو بار دیگه وارد قفل کرد و چند بار چرخوند.
خوشبختانه این بار موفق شد و در سفید رنگ چوبی، با صدای تیک
مانندی باز شد و شادی رو به رگهاش برگردوند.
آستین سیاه رنگ لباسش رو تا نوک انگشت هاش پایین کشید و
رد خونی که روی دستگیره و قفل به جا مونده بود رو با چند
حرکت عجوالنه تمیز کرد.
بدون اینکه بیشتر از این مکث کنه، وارد اتاق شد و بدون ایجاد سر
و صدا در رو پشت سرش بست.
به محض اینکه پاش رو توی اون اتاق گذاشت، احساس کرد وارد
دنیای کامالً جدیدی شده. اون اتاق انرژی عجیبی رو به قلبش وارد
می کرد؛ انگار که دیوار هاش از ترکیب احساساتی مثل غم، آرامش،
امید و گناه ساخته شده بودن و روی تک تک وسایلش غباری از
یک دریای خونیِ متالطم نشسته بود.
چند نفس عمیق کشید و باالخره کنترل خودش رو به دست گرفت.
چند قدمی به جلو برداشت و با احتیاط اطراف رو تماشا کرد.
به هر سختی ای که بود، از پلیس ها، مسافران و خدمهها رد شده بود
و حاال باالخره بعد از پیمودن چند راهروی تو در تو، رو به روی
اتاق دوازدهم طبقهی هفتم ایستاده بود.
سر تا پا مشکی به تن کرده بود تا احتمال جلب توجهات به خودش
رو پایین بیاره؛ اما ظاهرش همچنان با مسافران بخش درجه ی یک
متفاوت بود و نباید اجازه می داد که به هیچ عنوان توی اون طبقه
توسط کسی دیده بشه.
بدون اتالف وقت، چنگالی فلزی رو از توی جیب شلوارش خارج
کرد و اون رو به سمت در سفید رنگ برد. به آرومی، جوری که
آسیبی به قفل نرسونه، اون رو داخل برد و به چپ و راست حرکت
داد.
قفل این در نسبت به تمام قفل هایی که قبالً بازشون کرده بود،
پیچیده تر بود و امنیت بیشتری داشت. با توجه به اینکه زمان زیادی
نداشت و سر و صدایی هم نباید ایجاد می کرد، به شدت خسته و
کالفه شده بود و دوست داشت به در روبهروش مشت بکوبه.
به خاطر گرما و استرس، عرق روی پیشونی و کمرش نشسته بود
و مدام با بی قراری، اطرافش رو تماشا میکرد تا مبادا کسی سر
برسه و توی اون وضعیت ببینتش ؛ چون به هیچ عنوان نمیخواست
توی دردسر بیفته، نه حاال که به قدر کافی دردسر زندگیش رو
تسخیر کرده بود.
_لعنتی!
فشار دستش رو روی چنگال بیشتر کرد تا شاید اوضاعی که توش
گیر کرده بود رو بهتر کنه؛ اما چنگال به یکباره بین انگشت هاش
شکست و کف دستش رو عمیقاً زخمی کرد. خونِ سرخ جوشید و
به سرعت از اون نقطه بیرون جهید تا جایی که بعد از چند ثانیه قطرهها روی زمین، جایی در نزدیکی کفشهای سیاه و کهنه ش
فرود میاومدن.
_آه...
از درد، کوتاه نالید و لب پایینش رو به دندون گرفت؛ اما چند لحظه
بعد دوباره به خودش اومد و به سوزش شدیدی که دداخل تمام
وجودش پیچیده بود، توجهی نکرد.
چنگال شکسته شده رو بار دیگه وارد قفل کرد و چند بار چرخوند.
خوشبختانه این بار موفق شد و در سفید رنگ چوبی، با صدای تیک
مانندی باز شد و شادی رو به رگهاش برگردوند.
آستین سیاه رنگ لباسش رو تا نوک انگشت هاش پایین کشید و
رد خونی که روی دستگیره و قفل به جا مونده بود رو با چند
حرکت عجوالنه تمیز کرد.
بدون اینکه بیشتر از این مکث کنه، وارد اتاق شد و بدون ایجاد سر
و صدا در رو پشت سرش بست.
به محض اینکه پاش رو توی اون اتاق گذاشت، احساس کرد وارد
دنیای کامالً جدیدی شده. اون اتاق انرژی عجیبی رو به قلبش وارد
می کرد؛ انگار که دیوار هاش از ترکیب احساساتی مثل غم، آرامش،
امید و گناه ساخته شده بودن و روی تک تک وسایلش غباری از
یک دریای خونیِ متالطم نشسته بود.
چند نفس عمیق کشید و باالخره کنترل خودش رو به دست گرفت.
چند قدمی به جلو برداشت و با احتیاط اطراف رو تماشا کرد.
۸.۹k
۰۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.