رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۱۱۶
حین خوردن صبحانه صحبتهایی زده شد و سپس بکتاش رو به سوگل گفت:
- دخترم صبحونت رو بخور تا یک ساعت دیگه فاتح میاد دنبالت.
با گفتن این حرف اخمهای کایان نمایان شده و تعجب سوگل برانگیخته شد و پرسید؛
- سر صبحی برای چی میاد دنبالم مگه قرار نیست که ناهار برم باهاش؟
بکتاش درحالی که خنده رو در حال جواب دادن بود ابرویی بالا انداخته و گفت:
- من ازش خواستم، گفتم از صبح بیاد دنبالت که بیشتر با هم باشین، یه پارکی سینمایی مرکز خریدی برید، کمی با هم بگردین بعد برین ناهار بخورین.
سوگل از این همه بیتوجهی خانوادهاش به خود احساس حقارت میکرد این زندگی برای او بود پس حق داشت که خود انتخابش کند اما بکتاش و عمه هاریکا این گزینه انتخاب را از او گرفته بودند چرا باید با کسی که هیچ علاقهای به او نداشت به این تفریحات میرفت اما میدانست که حق مخالفت ندارد چرا که با خشم بیش از اندازه پدر و بد خلقیها و اخم و تخم عمه روبرو میشد.
نگاهش را به سمت کایان چرخانده و سریع به زمین دوخت چهره کایان به سرخی میزد برای همین نتوانست نگاه مستقیمش را به او بدوزد.
پس از صبحانه همگی به سمت اتاقها و بعضیها وارد سالن اصلی شده و آنجا نشستند کایان درحالی که نرده را گرفته بود به آرامی درحال بالا رفتن از پلهها صدای دنیز را شنید که ناله میکرد به سرعت به سمتش برگشته و همانطور که خود درد میکشید چند قدم به سمت او رفته و با تعجب پرسید:
- Sorun ne bebeğim?
<<چی شده عزیزم؟>>
دنیز درحالی که سرش را فشار میداد گفت:
- Başım yine ağrıyor
<<باز هم سرم درد میکنه.>>
قبلاً هم پیش آمده بود که دنیز از درد سرش بگوید اما چند وقتی بود که دردهایش بیشتر شده بود اما تنها آسیه از این موضوع خبر داشت آسیه درحالی که کنار دنیز مینشست رو به کایان گفت:
- Oğlum sen de iyi değilsin yoksa Denise'i teste almamız gerektiğini söylemek istedim
<<پسرم تو هم وضعیتت خوب نیست وگرنه میخواستم بهت بگم که یه آزمایشی چیزی ببریم دنیز رو!>>
کایان با تعجب سری تکان داده و درحالی که نگران شده بود پرسید:
- Ne oldu?
<<مگه چی شده؟>>
آسیه همه چیز را برایش تعریف کرده و از سردردهای گاه و بیگاه دنیز گفت درحالی که کلمات را جزء به جزء ادا میکرد کایان یاد سردردهای خود افتاد، از کودکی همیشه سردردهای خفیف داشت اما چند وقتی بود سردردهایش شدت گرفته بودند با اینکه خود متخصص مغز و اعصاب بود اما فکر نمیکرد که نیاز به اقدام خاصی باشد اما اینک با شنیدن حرفهای مادرش نگران دنیز شده و تصمیم گرفت که فردا او را به بیمارستان برده و سیتی اسکن انجام دهد.
با هزار جور فکر به سمت اتاق خودش رفته و در اتاق سوگل را باز دید سوگل با بیمیلی درحال پوشیدن لباس بیرون بود، با دیدن کایان به تندی گفت:
- به خدا من نمیخواستم برم.
کایان به سرعت وارد اتاق سوگل شده و در را بست به آرامی قدم به قدم به سوگل نزدیک شده و با لحن خاصی گفت:
- سئوگیل!
نزدیکش شده و همانطور که دستانش را داخل جیبهایش فرو برده بود با خنده گفت:
- Siyah ceketini ve şalını giysen iyi olur, seni rengarenk ve güzel kıyafetlerle görmek istemiyorum
<<بهتره این مانتو و شال مشکیت رو سرت کنی، نمیخوام اون مرتیکه با لباسهای رنگی و قشنگ ببینتت.>>
سوگل با صدا خندید و به شوخی مشتی حواله بازوی کایان کرد که همزمان آخش درآمد.
حین خوردن صبحانه صحبتهایی زده شد و سپس بکتاش رو به سوگل گفت:
- دخترم صبحونت رو بخور تا یک ساعت دیگه فاتح میاد دنبالت.
با گفتن این حرف اخمهای کایان نمایان شده و تعجب سوگل برانگیخته شد و پرسید؛
- سر صبحی برای چی میاد دنبالم مگه قرار نیست که ناهار برم باهاش؟
بکتاش درحالی که خنده رو در حال جواب دادن بود ابرویی بالا انداخته و گفت:
- من ازش خواستم، گفتم از صبح بیاد دنبالت که بیشتر با هم باشین، یه پارکی سینمایی مرکز خریدی برید، کمی با هم بگردین بعد برین ناهار بخورین.
سوگل از این همه بیتوجهی خانوادهاش به خود احساس حقارت میکرد این زندگی برای او بود پس حق داشت که خود انتخابش کند اما بکتاش و عمه هاریکا این گزینه انتخاب را از او گرفته بودند چرا باید با کسی که هیچ علاقهای به او نداشت به این تفریحات میرفت اما میدانست که حق مخالفت ندارد چرا که با خشم بیش از اندازه پدر و بد خلقیها و اخم و تخم عمه روبرو میشد.
نگاهش را به سمت کایان چرخانده و سریع به زمین دوخت چهره کایان به سرخی میزد برای همین نتوانست نگاه مستقیمش را به او بدوزد.
پس از صبحانه همگی به سمت اتاقها و بعضیها وارد سالن اصلی شده و آنجا نشستند کایان درحالی که نرده را گرفته بود به آرامی درحال بالا رفتن از پلهها صدای دنیز را شنید که ناله میکرد به سرعت به سمتش برگشته و همانطور که خود درد میکشید چند قدم به سمت او رفته و با تعجب پرسید:
- Sorun ne bebeğim?
<<چی شده عزیزم؟>>
دنیز درحالی که سرش را فشار میداد گفت:
- Başım yine ağrıyor
<<باز هم سرم درد میکنه.>>
قبلاً هم پیش آمده بود که دنیز از درد سرش بگوید اما چند وقتی بود که دردهایش بیشتر شده بود اما تنها آسیه از این موضوع خبر داشت آسیه درحالی که کنار دنیز مینشست رو به کایان گفت:
- Oğlum sen de iyi değilsin yoksa Denise'i teste almamız gerektiğini söylemek istedim
<<پسرم تو هم وضعیتت خوب نیست وگرنه میخواستم بهت بگم که یه آزمایشی چیزی ببریم دنیز رو!>>
کایان با تعجب سری تکان داده و درحالی که نگران شده بود پرسید:
- Ne oldu?
<<مگه چی شده؟>>
آسیه همه چیز را برایش تعریف کرده و از سردردهای گاه و بیگاه دنیز گفت درحالی که کلمات را جزء به جزء ادا میکرد کایان یاد سردردهای خود افتاد، از کودکی همیشه سردردهای خفیف داشت اما چند وقتی بود سردردهایش شدت گرفته بودند با اینکه خود متخصص مغز و اعصاب بود اما فکر نمیکرد که نیاز به اقدام خاصی باشد اما اینک با شنیدن حرفهای مادرش نگران دنیز شده و تصمیم گرفت که فردا او را به بیمارستان برده و سیتی اسکن انجام دهد.
با هزار جور فکر به سمت اتاق خودش رفته و در اتاق سوگل را باز دید سوگل با بیمیلی درحال پوشیدن لباس بیرون بود، با دیدن کایان به تندی گفت:
- به خدا من نمیخواستم برم.
کایان به سرعت وارد اتاق سوگل شده و در را بست به آرامی قدم به قدم به سوگل نزدیک شده و با لحن خاصی گفت:
- سئوگیل!
نزدیکش شده و همانطور که دستانش را داخل جیبهایش فرو برده بود با خنده گفت:
- Siyah ceketini ve şalını giysen iyi olur, seni rengarenk ve güzel kıyafetlerle görmek istemiyorum
<<بهتره این مانتو و شال مشکیت رو سرت کنی، نمیخوام اون مرتیکه با لباسهای رنگی و قشنگ ببینتت.>>
سوگل با صدا خندید و به شوخی مشتی حواله بازوی کایان کرد که همزمان آخش درآمد.
۱.۷k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.