رمان ~سکوت&شب~ پارت (۵)
رمان ~سکوت&شب~ پارت (۵)
ویو جانگ می :
شب بود و از بیمارستان اومدم بیرون خب راستش من سعی کردم خودکشی کنم اما ناموفق بود و الان مرخص شدم و همینطور توی شب داشتم قدم میزدم شب ها در جادهی خیالاتم قدم می زنم
همینطور که داشتم میرفتم دیدم کسی دیگه ای هم داره با من قدم میزنه برگشتم و دیدمش
او هم همینطور ولی من سریع نگاهم و دزدیدم
سعی کردم خودم و پنهان کنم ولی چجوری؟
حس یه دختر بچهای رو دارم که از ترس تو کمد قایم شده اون پسر اومد جلو
ویو یانگ سو :
میتونستم وجود اون دختر رو ببینم
آروم رفتم جلو تاحالا با کسی حرف نزده بودم یعنی کسی که اینطوری دیده باشمش ولی
یانگ سو : هی
جانگ می :.....
یانگ سو : ببخشید؟
جانگ می : بله؟
یانگ سو : شما اینجا زندگی میکنید؟
جانگ می : چطور ؟
یانگ سو : آخه این وقت شب شما تنها اومدید بیرون خونتون نزدیک ؟
جانگ می : ام بله اینحاست خونم
یانگ سو : خیلی خب
جانگ می : شما چطور ؟
یانگ سو : خونه من تو همین کوچه اس
جانگ می : او
یانگ سو : خب من میرم
و راهمون و از هم جدا کردیم
هوا خیلی سرد بود پس برگشتم خونه ولی تا صبح نتونستم بخوابم
و خاطراتم یادم می اومد
یادآوری خاطرات کار مغز نیست
قلب است که خاطرات را پمپاژ می کند.
مغز مدت هاست که بازی را باخته است
مغز خیلی وقت دیگه میتونه جلوی قلب و بگیره
مغز خیلی وقت خسته شده
مغز خیلی وقت کشیده کنار.......
ادامه دارد..........
ویو جانگ می :
شب بود و از بیمارستان اومدم بیرون خب راستش من سعی کردم خودکشی کنم اما ناموفق بود و الان مرخص شدم و همینطور توی شب داشتم قدم میزدم شب ها در جادهی خیالاتم قدم می زنم
همینطور که داشتم میرفتم دیدم کسی دیگه ای هم داره با من قدم میزنه برگشتم و دیدمش
او هم همینطور ولی من سریع نگاهم و دزدیدم
سعی کردم خودم و پنهان کنم ولی چجوری؟
حس یه دختر بچهای رو دارم که از ترس تو کمد قایم شده اون پسر اومد جلو
ویو یانگ سو :
میتونستم وجود اون دختر رو ببینم
آروم رفتم جلو تاحالا با کسی حرف نزده بودم یعنی کسی که اینطوری دیده باشمش ولی
یانگ سو : هی
جانگ می :.....
یانگ سو : ببخشید؟
جانگ می : بله؟
یانگ سو : شما اینجا زندگی میکنید؟
جانگ می : چطور ؟
یانگ سو : آخه این وقت شب شما تنها اومدید بیرون خونتون نزدیک ؟
جانگ می : ام بله اینحاست خونم
یانگ سو : خیلی خب
جانگ می : شما چطور ؟
یانگ سو : خونه من تو همین کوچه اس
جانگ می : او
یانگ سو : خب من میرم
و راهمون و از هم جدا کردیم
هوا خیلی سرد بود پس برگشتم خونه ولی تا صبح نتونستم بخوابم
و خاطراتم یادم می اومد
یادآوری خاطرات کار مغز نیست
قلب است که خاطرات را پمپاژ می کند.
مغز مدت هاست که بازی را باخته است
مغز خیلی وقت دیگه میتونه جلوی قلب و بگیره
مغز خیلی وقت خسته شده
مغز خیلی وقت کشیده کنار.......
ادامه دارد..........
۴.۵k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.