رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
#Part_13
#Diyana
ماشین وارد عمارت شد و جلوی پله ها متوقف شد،با دست های لرزون در ماشینو باز کردم،پیاده شدم و از پله ها بالا رفتم و در زدم که یه خانوم درو باز کرد و گفت:
_بله؟
+من....من دیانام
صدای اردلان خان یود که خطاب به همون زن گفت:
_طوبا بیارش داخل
طوبا از جلوی در کنار رفت و با دستش اشاره کرد که داخل بشم،با قدم های لرزون رفتم داخل و منتظر موندم که طوبا خانوم راهو یهم نشون بده.
به دنبال طوبا خانوم وارد پذیرایی شدم که عاقدو دیدم که کنار اردلان خان نشسته و ارسلان هم روی مبل دونفرهای نشسته و داره با چشم های به خون نشسته نگاهم میکنه.زود سرمو پایین انداختم که اردلان خان گفت:
_بیا بشین بهم محرمتون کنم
کنار ارسلان نشستم و از ترس بدنم میلرزید،دست های ارسلان مشت بودن و رگ های دستش متورم شده بودن.
عاقد داشت خطبه محرمیت رو میخوند که زن ارسلان اومدو خودشو روی زمین انداخت و باصدای پر از بغض گفت:...
#ادامه_دارد
#Part_13
#Diyana
ماشین وارد عمارت شد و جلوی پله ها متوقف شد،با دست های لرزون در ماشینو باز کردم،پیاده شدم و از پله ها بالا رفتم و در زدم که یه خانوم درو باز کرد و گفت:
_بله؟
+من....من دیانام
صدای اردلان خان یود که خطاب به همون زن گفت:
_طوبا بیارش داخل
طوبا از جلوی در کنار رفت و با دستش اشاره کرد که داخل بشم،با قدم های لرزون رفتم داخل و منتظر موندم که طوبا خانوم راهو یهم نشون بده.
به دنبال طوبا خانوم وارد پذیرایی شدم که عاقدو دیدم که کنار اردلان خان نشسته و ارسلان هم روی مبل دونفرهای نشسته و داره با چشم های به خون نشسته نگاهم میکنه.زود سرمو پایین انداختم که اردلان خان گفت:
_بیا بشین بهم محرمتون کنم
کنار ارسلان نشستم و از ترس بدنم میلرزید،دست های ارسلان مشت بودن و رگ های دستش متورم شده بودن.
عاقد داشت خطبه محرمیت رو میخوند که زن ارسلان اومدو خودشو روی زمین انداخت و باصدای پر از بغض گفت:...
#ادامه_دارد
۳.۱k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.