فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۱۰
فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۱۰
ا.ت ویو
پله هارو پایین رفتیم جونگکوک دستگیره درو به پایین فشار داد ک در باز شد...اون رفت تو..و بعدش منو سئوک رفتیم...
وقتی رفتیم تو ...از تعجب شاخ در میآوردم..اینا..اینا همشون مافیان....
جونگکوک چرخید و گفت...
جونگکوک: فک کنم بهتر بریم...
سئوک: متاسفانه با پا خودتون اومدین... اما رفتنش به دست ماهاست...
ا.ت: ها...چی میگی...
از کنارم رفت ..
جونگکوک: از اول میدونستم خری کی تو...
سئوک: پس چرا گذاشتی سر راهت باشم...
جونگکوک: چون میخاستم ببينم چیکار میکنی...
سئوک: خودت بهتر میدونی دشمنی ما سری چیه...پس به اون رئیست نامجون بگو...ک بهتر ولش کنه...
ا.ت: صبرکن صبر کن..نامجون رئیس..خب دیگه...احمقا دیوونه شدین...
جونگکوک: ا.ت عقب وایسا....
ا.ت: چرا...
جونگکوک: میخای توضیح بدم ..
ا.ت: خیلی...
جونگکوک: پس عقب وایسا...
کمی عقب رفتم ک جونگکوک و سئوک باهم درگیر شدن و بقیه افرادی ک اونجا بودنم بلند شدن...داشتم اونارو نگاه میکردم ک دو نفر از بازوهام گرفت...
ا.ت: هی خرا ولم کنین...
صدا سئوک اومد ک گفت
سئوک: ببریش( داد)
جونگکوک: فقط دستت به ا.ت بخوره....( عصبی و داد)
ا.ت: گفتم ولم کنین
&: اینقد تکون نخور...
ا.ت: خب ولم کن..
&:متاسفانه اما شما باید باما برین...
ا.ت: نرم چیکار میتونی...
&:اینکارو..
بلندم کرد و رو شونم گذاشت....هی دست و پا میزدم اما خب نمیشد....
از اونجا بیرونم کرد...و از کلاب بیرون رفتیم....یه ماشین مشکی اونجا بود اول یکی از اونا تو ماشین نشست و بعدش منو گذاشت..خاستم بیرون بیام...ک از دستم کشید....
و بعدش اون یکی نشست و درو بست و ماشین راه افتاد...
ا.ت: چرا.....
&: میدونی خیلی حرف میزنی...اگه نمیخای بمیری..پس اون دهنتو ببند...
دیگه ساکت شدم....میدونستم اگه زیاد حرف بزنم یا بیهوشم میکنه یا میکشتم...پس بهتره ساکت باشم...
...
نمیدونم چقد گذشت اما از نشستن خسته شده بود...ک بلاخره ماشین ایستاد....اون خره اول پیاده شد و بعدش دست منو کشید و بعدش اون خره دیگه بیرون شد..
از بازوم گرفته بودن و دنبال خودشون میکشد..ک گفتم...
ا.ت: ولم کن خودم پا دارم...
&: فک کردم نمیخای بمیری....
بعدی این حرفش به زانوم با پاش زد ک افتادم زمین...
ا.ت: هی دردم اومد...
اصن حواسم به جلو نبود...ک یه صدای اومد....
ایل سونگ: به به مشتاق دیدار خانم چوی...
ا.ت: تو کدوم خری...
اومد و روبروم رو زمین نشست و گفت...
ایل سونگ: همون خری ک آوردت اینجا..
ا.ت: اونو ک خودمم میدونم..منظورم بود چرا آورديم...
ایل سونگ: واسه دوست پسرت....
ا.ت: اما من هيچ دوست پسری ندارم..فکر نمیکنی اشتباه کردی...
ایل سونگ: نه ...نامجون و ک یادته...
ا.ت: اون قبلا دوست پسرم بود...
ایل سونگ: خب همون دیگه....
ا.ت: خب نامجون و چه شده...اصن منو چه به نامجون و تو...
ایل سونگ: خب واسه نقشم بهت نیاز داشتم...
ا.ت: نقشه! مگه نامجون باهات کاری کرده...منو ول کن من حتی شغل نامجون و نمیدونم...
ایل سونگ: پس بهت نگفته...
ا.ت:
غلط املایی بود معذرت 💜
فک نمیکنین حمایت کمه.
واقعا میخواین با این حمایت ادامه بدم .
ا.ت ویو
پله هارو پایین رفتیم جونگکوک دستگیره درو به پایین فشار داد ک در باز شد...اون رفت تو..و بعدش منو سئوک رفتیم...
وقتی رفتیم تو ...از تعجب شاخ در میآوردم..اینا..اینا همشون مافیان....
جونگکوک چرخید و گفت...
جونگکوک: فک کنم بهتر بریم...
سئوک: متاسفانه با پا خودتون اومدین... اما رفتنش به دست ماهاست...
ا.ت: ها...چی میگی...
از کنارم رفت ..
جونگکوک: از اول میدونستم خری کی تو...
سئوک: پس چرا گذاشتی سر راهت باشم...
جونگکوک: چون میخاستم ببينم چیکار میکنی...
سئوک: خودت بهتر میدونی دشمنی ما سری چیه...پس به اون رئیست نامجون بگو...ک بهتر ولش کنه...
ا.ت: صبرکن صبر کن..نامجون رئیس..خب دیگه...احمقا دیوونه شدین...
جونگکوک: ا.ت عقب وایسا....
ا.ت: چرا...
جونگکوک: میخای توضیح بدم ..
ا.ت: خیلی...
جونگکوک: پس عقب وایسا...
کمی عقب رفتم ک جونگکوک و سئوک باهم درگیر شدن و بقیه افرادی ک اونجا بودنم بلند شدن...داشتم اونارو نگاه میکردم ک دو نفر از بازوهام گرفت...
ا.ت: هی خرا ولم کنین...
صدا سئوک اومد ک گفت
سئوک: ببریش( داد)
جونگکوک: فقط دستت به ا.ت بخوره....( عصبی و داد)
ا.ت: گفتم ولم کنین
&: اینقد تکون نخور...
ا.ت: خب ولم کن..
&:متاسفانه اما شما باید باما برین...
ا.ت: نرم چیکار میتونی...
&:اینکارو..
بلندم کرد و رو شونم گذاشت....هی دست و پا میزدم اما خب نمیشد....
از اونجا بیرونم کرد...و از کلاب بیرون رفتیم....یه ماشین مشکی اونجا بود اول یکی از اونا تو ماشین نشست و بعدش منو گذاشت..خاستم بیرون بیام...ک از دستم کشید....
و بعدش اون یکی نشست و درو بست و ماشین راه افتاد...
ا.ت: چرا.....
&: میدونی خیلی حرف میزنی...اگه نمیخای بمیری..پس اون دهنتو ببند...
دیگه ساکت شدم....میدونستم اگه زیاد حرف بزنم یا بیهوشم میکنه یا میکشتم...پس بهتره ساکت باشم...
...
نمیدونم چقد گذشت اما از نشستن خسته شده بود...ک بلاخره ماشین ایستاد....اون خره اول پیاده شد و بعدش دست منو کشید و بعدش اون خره دیگه بیرون شد..
از بازوم گرفته بودن و دنبال خودشون میکشد..ک گفتم...
ا.ت: ولم کن خودم پا دارم...
&: فک کردم نمیخای بمیری....
بعدی این حرفش به زانوم با پاش زد ک افتادم زمین...
ا.ت: هی دردم اومد...
اصن حواسم به جلو نبود...ک یه صدای اومد....
ایل سونگ: به به مشتاق دیدار خانم چوی...
ا.ت: تو کدوم خری...
اومد و روبروم رو زمین نشست و گفت...
ایل سونگ: همون خری ک آوردت اینجا..
ا.ت: اونو ک خودمم میدونم..منظورم بود چرا آورديم...
ایل سونگ: واسه دوست پسرت....
ا.ت: اما من هيچ دوست پسری ندارم..فکر نمیکنی اشتباه کردی...
ایل سونگ: نه ...نامجون و ک یادته...
ا.ت: اون قبلا دوست پسرم بود...
ایل سونگ: خب همون دیگه....
ا.ت: خب نامجون و چه شده...اصن منو چه به نامجون و تو...
ایل سونگ: خب واسه نقشم بهت نیاز داشتم...
ا.ت: نقشه! مگه نامجون باهات کاری کرده...منو ول کن من حتی شغل نامجون و نمیدونم...
ایل سونگ: پس بهت نگفته...
ا.ت:
غلط املایی بود معذرت 💜
فک نمیکنین حمایت کمه.
واقعا میخواین با این حمایت ادامه بدم .
۱۰.۲k
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.