پارت ششم
راوی:
کوک و ته هر دوشون با تعجب و حیرت زده نگاه به دوتا دختری میکردن که هانول رو از خطر نجات داد کوک که از همون اول محو یونا بود نا خود آگاه لبخندی ریز روی لباش شکل گرفت و همزمان دستش رو روی قلبش گذاشته بود و توی ذهنش به قلبش میگفت
کوک:لطفا ازت خواهش میکنم انقدر تند نزن
راوی:
مغز کوک به قلبش میگفت لطفا عاشق نشو من از اینکه یه نفر دیگه رو از دست بدم میترسم
اما کاری از دست قلب بر نمیومد کوک کم کم وقتی به این چیزار فکر میکرد لبخندش محو شد
راوی:
بریم سراغ ته پسری که از خشونت متنفر بود با دیدن یوری تحت تاثیر قرار گرفته بود اون تاحالا دختری رو ندیده بود که انقدر خشن باشه همینطور که به یوری خیری بود یه نیش خند زد زیر لب طوری که کسی نفهمه گفت
ته:جالبه
راوی:
هر دوشون به یونا و یوری خیره شده بودن و درگیر افکار متفاوت خودشون بودن ته که از خشن و شر بودن یوری تعجب کرده
کوک که نگران از دست دادن یونا بود
در همون لحظه گوشی ته زنگ خورد و کسی بهش زنگ زده بود جین بود یعنی پسر عموی کوک
ته:کوک من برم جواب بدم جین هیونگ زنگ زده
کوک پاسخ داد
کوک:باشه ته برو
مکالمه جبن و ته:
ته:الو هیونگ
جین:کجایید؟
من اومدم عمارت دیدم خبری از تو و کوک نیست از اون طرف گفتن که هانول فرار کرده و دوتا از خدمتکارهای جدید که امروز اومدن رو آجوما فرستاده دنبال هانول بگردن
راوی:
ته توی ذهنش گفت
ته:پس اونا خدمتکارهای جدیدن
راستش ته از اینکه اونا خدمتکارهای جدیدن خوشحال بود حتی خودشم دلیلش رو نمیدونست
ادامه مکالمه:
جین:ته، ته کجایی پشت خطی
ته خودش اومد گفت
ته:آره هیونگ پشت خطم
جین:خب، جریان چیه؟
ته ماجرا رو برای جین تعریف کرد و جین گفت
جین:وای، حتما کوک الان خیلی اعصبانیه
خوب گوش کن تهیونگ اون دخترا رو ول کنید بزارید خودشون برگردن عمارت و خودت و کوک برگردین من توی خونه منتظرتونم و اینکه نزار کوک بره سمتشون اعصبانیه کار دستمون میده
ته:باشه هیونگ فعلا
جین:باش ، فعلا
خب میخوام برم بیرون بعدا براتون پارت میزارم
اگه بد شد به بزرگی خودتون ببخشید من عادت ندارم سریع یه زوج رو به هم برسونم جذابیت داستان کم میشه
فعلا بای عزیزانم❤
کوک و ته هر دوشون با تعجب و حیرت زده نگاه به دوتا دختری میکردن که هانول رو از خطر نجات داد کوک که از همون اول محو یونا بود نا خود آگاه لبخندی ریز روی لباش شکل گرفت و همزمان دستش رو روی قلبش گذاشته بود و توی ذهنش به قلبش میگفت
کوک:لطفا ازت خواهش میکنم انقدر تند نزن
راوی:
مغز کوک به قلبش میگفت لطفا عاشق نشو من از اینکه یه نفر دیگه رو از دست بدم میترسم
اما کاری از دست قلب بر نمیومد کوک کم کم وقتی به این چیزار فکر میکرد لبخندش محو شد
راوی:
بریم سراغ ته پسری که از خشونت متنفر بود با دیدن یوری تحت تاثیر قرار گرفته بود اون تاحالا دختری رو ندیده بود که انقدر خشن باشه همینطور که به یوری خیری بود یه نیش خند زد زیر لب طوری که کسی نفهمه گفت
ته:جالبه
راوی:
هر دوشون به یونا و یوری خیره شده بودن و درگیر افکار متفاوت خودشون بودن ته که از خشن و شر بودن یوری تعجب کرده
کوک که نگران از دست دادن یونا بود
در همون لحظه گوشی ته زنگ خورد و کسی بهش زنگ زده بود جین بود یعنی پسر عموی کوک
ته:کوک من برم جواب بدم جین هیونگ زنگ زده
کوک پاسخ داد
کوک:باشه ته برو
مکالمه جبن و ته:
ته:الو هیونگ
جین:کجایید؟
من اومدم عمارت دیدم خبری از تو و کوک نیست از اون طرف گفتن که هانول فرار کرده و دوتا از خدمتکارهای جدید که امروز اومدن رو آجوما فرستاده دنبال هانول بگردن
راوی:
ته توی ذهنش گفت
ته:پس اونا خدمتکارهای جدیدن
راستش ته از اینکه اونا خدمتکارهای جدیدن خوشحال بود حتی خودشم دلیلش رو نمیدونست
ادامه مکالمه:
جین:ته، ته کجایی پشت خطی
ته خودش اومد گفت
ته:آره هیونگ پشت خطم
جین:خب، جریان چیه؟
ته ماجرا رو برای جین تعریف کرد و جین گفت
جین:وای، حتما کوک الان خیلی اعصبانیه
خوب گوش کن تهیونگ اون دخترا رو ول کنید بزارید خودشون برگردن عمارت و خودت و کوک برگردین من توی خونه منتظرتونم و اینکه نزار کوک بره سمتشون اعصبانیه کار دستمون میده
ته:باشه هیونگ فعلا
جین:باش ، فعلا
خب میخوام برم بیرون بعدا براتون پارت میزارم
اگه بد شد به بزرگی خودتون ببخشید من عادت ندارم سریع یه زوج رو به هم برسونم جذابیت داستان کم میشه
فعلا بای عزیزانم❤
۴.۶k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.