Angel of life and death p17
#فیک
#فیکشن
#استری_کیدز
دخترک همینطور که توی خودش جمع شده بود آروم سرش رو تکون داد و به مرد اجازه ی حرف زدن داد...
هیون : من...به عنوان یک شیطان... واقعاً ازت متاسفم..
من....هزاران سال زندگی کردم...اما میدونی چیه ؟...توی تمام این مدت من یک احمق بودم که نمیدونستم با حرفام دل یک انسان که برام با ارزشه رو میشکونم...من یک بار دیگه هم اینکارو کردم... واقعاً متاسفم...تو به عنوان یک انسان بهم یاد دادی...بعضی وقتا حتی اگر یک شیطان هم باشی...نیاز به محبت داری...........
دخترک نگاه اشک آلودش رو به نقطه ای داده بود...هیون بعد از گفتن تمام کلماتی که باید میگفت...نفس عمیقی کشید و به سمت میز ناهار خوری رفت و روش نشست و نگاهش رو از پنجره به فضای بیرون داد...
فلیکس هم روی مبل سه نفره ی وسط حال نشسته بود و سرش پایین بود...تمام اون سه نفر توی افکار خودشون بودن...
فلیکس به آینده ای که حالا نمیدونست قراره چطوری زیبا باشه فکر میکرد..
هیون در گذشته ی غمناکی که گذرونده بود....غرق شده بود....و...دخترک هم توی شوک تمام اون تصاویری شده بود که تا همین چند دقیقه پیش به طور وحشتناکی از جلوی چشماش گذشته بودن....
آمه نفس عمیقی کشید و از جاش آروم بلند شد...و بدون نگاهی به دو فرشته به سمت اتاق خواب رفت و در رو پشت سرش بست...
(فلش بک )
مرد همینطور که چشمانی خشمگین و اشک آلود داشت...با بی رحمی ای که حالا تمام وجودش رو فرا گرفته بود...به سمت تنها عشق زندگیش قدم برمیداشت...
دختر که روی زمین افتاده بود...خزان خزان سعی میکرد خودش رو از فرشته ای که قبلاً عاشق و دلباختش شده بود، دور کنه
یونا : ه..هیون...
هیونجین خنجری بر دست داشت...و آروم آروم قدم های محکمش رو به سمت دخترک برمیداشت...
یونا با ترس به خنجر توی دست عشقش خیره شد و بعد با چشمانی که ترس توشون بیشتر از قبل نمایان بود...به مرد خیره شد
یونا : ه..هیونجین
هیونجین جوابی نمیداد...فقط حرکت میکرد...دسته ی خنجر رو توی دستش فشرد و قدم هاشو سنگین تر از قبل کرد...با بی رحمی و با چشمانی که از شدت گریه قرمز شده بود...به سمت دخترک قدم برمیداشت...
یونا بلاخره بعد از اینکه فهمید...دیگه با پایی که حالا توسط همون خنجر زخمی شده بود..نمیتونه از عشقش که حالا با بی رحمی به سمتش حمله ور شده بود...فرار کنه...تصمیم گرفت مقاومت رو کنار بزاره و جلوی خنجری که دست فرشته ی محافظش بود...تسلیم بشه...
هیون به سمت دخترک رفت و روی جسم ظریفش که روی زمین افتاده بود شده بود...خیمه زد
با بی رحمی به چشمان پر از عشق دخترک خیره شد...یونا دستش رو بلند کرد و آروم همینطور که لبخند محبت آمیزی بر لب داشت...نوازش بار پشت دستش رو روی صورت سفید و لطیف هیونجین کشید...
یونا : این...بهترین مرگ من میشه...مگه نه عزیزم ؟
#فیکشن
#استری_کیدز
دخترک همینطور که توی خودش جمع شده بود آروم سرش رو تکون داد و به مرد اجازه ی حرف زدن داد...
هیون : من...به عنوان یک شیطان... واقعاً ازت متاسفم..
من....هزاران سال زندگی کردم...اما میدونی چیه ؟...توی تمام این مدت من یک احمق بودم که نمیدونستم با حرفام دل یک انسان که برام با ارزشه رو میشکونم...من یک بار دیگه هم اینکارو کردم... واقعاً متاسفم...تو به عنوان یک انسان بهم یاد دادی...بعضی وقتا حتی اگر یک شیطان هم باشی...نیاز به محبت داری...........
دخترک نگاه اشک آلودش رو به نقطه ای داده بود...هیون بعد از گفتن تمام کلماتی که باید میگفت...نفس عمیقی کشید و به سمت میز ناهار خوری رفت و روش نشست و نگاهش رو از پنجره به فضای بیرون داد...
فلیکس هم روی مبل سه نفره ی وسط حال نشسته بود و سرش پایین بود...تمام اون سه نفر توی افکار خودشون بودن...
فلیکس به آینده ای که حالا نمیدونست قراره چطوری زیبا باشه فکر میکرد..
هیون در گذشته ی غمناکی که گذرونده بود....غرق شده بود....و...دخترک هم توی شوک تمام اون تصاویری شده بود که تا همین چند دقیقه پیش به طور وحشتناکی از جلوی چشماش گذشته بودن....
آمه نفس عمیقی کشید و از جاش آروم بلند شد...و بدون نگاهی به دو فرشته به سمت اتاق خواب رفت و در رو پشت سرش بست...
(فلش بک )
مرد همینطور که چشمانی خشمگین و اشک آلود داشت...با بی رحمی ای که حالا تمام وجودش رو فرا گرفته بود...به سمت تنها عشق زندگیش قدم برمیداشت...
دختر که روی زمین افتاده بود...خزان خزان سعی میکرد خودش رو از فرشته ای که قبلاً عاشق و دلباختش شده بود، دور کنه
یونا : ه..هیون...
هیونجین خنجری بر دست داشت...و آروم آروم قدم های محکمش رو به سمت دخترک برمیداشت...
یونا با ترس به خنجر توی دست عشقش خیره شد و بعد با چشمانی که ترس توشون بیشتر از قبل نمایان بود...به مرد خیره شد
یونا : ه..هیونجین
هیونجین جوابی نمیداد...فقط حرکت میکرد...دسته ی خنجر رو توی دستش فشرد و قدم هاشو سنگین تر از قبل کرد...با بی رحمی و با چشمانی که از شدت گریه قرمز شده بود...به سمت دخترک قدم برمیداشت...
یونا بلاخره بعد از اینکه فهمید...دیگه با پایی که حالا توسط همون خنجر زخمی شده بود..نمیتونه از عشقش که حالا با بی رحمی به سمتش حمله ور شده بود...فرار کنه...تصمیم گرفت مقاومت رو کنار بزاره و جلوی خنجری که دست فرشته ی محافظش بود...تسلیم بشه...
هیون به سمت دخترک رفت و روی جسم ظریفش که روی زمین افتاده بود شده بود...خیمه زد
با بی رحمی به چشمان پر از عشق دخترک خیره شد...یونا دستش رو بلند کرد و آروم همینطور که لبخند محبت آمیزی بر لب داشت...نوازش بار پشت دستش رو روی صورت سفید و لطیف هیونجین کشید...
یونا : این...بهترین مرگ من میشه...مگه نه عزیزم ؟
۸.۸k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.