دلهره
#دلهره
part 99
_ بلند شو نمی خوام وقتم رو بیشتر از این هدر بدم
_ کجا میخوای منو ببری
_ به محل قتلت چیه نمیخوای بیای
بدون حرفی لز جام بلند شدم و پشت سرش راه افتادم
توی ماشینی که باهاش اومده بود نشستم
تا یه جایی نمیدونستم داره به کجا میره
ولی وقتی جلوتر رفتیم فهمیدم که این مسیر اون خونه ی متروکه هست
یعنی چه اتفاقاتی انتظارم رو میکشه
یعنی قراره بریم به اون خونه ی متروکه
باز خاطرات گذشته
یعد از چند دقیقه به اونجا رسیده بودیم
با هیونجین از ماشین پیاده شدیم
با دیدن اون خونه
مثل یه فیلم تمام خاطرات گذشته از جلوی چشمم رد شد
از اولین روزی که با جینا وارد این خونه شدم و اون گردنبند رو پیدا کردم
و تا اون روز اخری که با تهیونگ داشتیم با تمام وجودمون با نامجون مقابله میکردیم
حتی اون روزی که با نامجون مشغول اشپزی بودیم تمام خاطرات خوب و بدم از جلوی چشمام رد شد
_ داری به چی نگاه میکنی حوصله ندارم وقتم رو اینجوری بگذرونم
زود باش بیا تو
حوصله ی حرف زدن باهاش رو نداشتم پس چیزی نمیگفتم فقط پشت سرش راه افتادم
بلاخره قرار بود این زندگی مسخرم تموم شه اما چرا الا
الا که زندگیم با تهیونگ برام دلنشین شده بود
اما نمیشد کاریش کرد
این سرنوشتم بود و نمیشه هیج وقت سرنوشت رو تغییر داد
فقط پشت سرش راه میرفتم که یک دفعه ایستاد
منم پشتش متوقف شدم
وقتی به اطراف نگاه انداختم دیدم توی یکی از اتاقای این عمارت کوفتیم
_ همینجا بمون باز میام
بدون حرفی گوشه ای از اون اتاق نشستم
از این خواری و بدبختی بدم میومد
اینکه نمی تونستم هیچ کاری انجام بدم
هیچ کاری برای ادامه دادن به زندگیم نمی تونستم انجام بدم
بهتر بود بگم قدرت مبارزه باهاش رو نداشتم
فقط به یه گوش خیره شده بودم
دقیقا باز شده بودم اون ادم چند سال پیش
چند دقیقا ای از رفتن هیونجین گذشته بود
که در توسط شخصی باز شد میتونستم بدون نگاه کردن بفهمم که اون شخص خود هیونجینه
_ باز چی میخوای چرا انقدر برای کشتن معطل میکنی
_ فکر کردی به همین راحتی ها میکشمت
اما برای مرگت نگران نباش زمان زیادی تا مرگت نمونده
در ضمن فعلا باید توی همین اتاق مگذرونی
_ اگه چیز دیگه ای نمیخوای بگی برو بیرون این ها رو خودمم میدونم
پزخنده ای زد و چند قدم نزدیکم شد
خودشو خم کرد و چونمو با دستش محکم گرفت و سرم رو بلند کرد
_ حواست باشه با من چطور صحبت میکنی کاری نکن مرگ دردناکی رو برات در نظر بگیرم
با حرفش پزخنده ای تحویلش دادم
_ نه بابا ترسیدم
هر جور میخوای منو بکشی بکش برام مهم نیست
فقط هر چی زود تر منو از این زندگی لعنتی خلاص کن فهمیدی
چونم رو ول کرد
اما اینبار موهام رو توی چنگ گرفت و از پشت کشید
part 99
_ بلند شو نمی خوام وقتم رو بیشتر از این هدر بدم
_ کجا میخوای منو ببری
_ به محل قتلت چیه نمیخوای بیای
بدون حرفی لز جام بلند شدم و پشت سرش راه افتادم
توی ماشینی که باهاش اومده بود نشستم
تا یه جایی نمیدونستم داره به کجا میره
ولی وقتی جلوتر رفتیم فهمیدم که این مسیر اون خونه ی متروکه هست
یعنی چه اتفاقاتی انتظارم رو میکشه
یعنی قراره بریم به اون خونه ی متروکه
باز خاطرات گذشته
یعد از چند دقیقه به اونجا رسیده بودیم
با هیونجین از ماشین پیاده شدیم
با دیدن اون خونه
مثل یه فیلم تمام خاطرات گذشته از جلوی چشمم رد شد
از اولین روزی که با جینا وارد این خونه شدم و اون گردنبند رو پیدا کردم
و تا اون روز اخری که با تهیونگ داشتیم با تمام وجودمون با نامجون مقابله میکردیم
حتی اون روزی که با نامجون مشغول اشپزی بودیم تمام خاطرات خوب و بدم از جلوی چشمام رد شد
_ داری به چی نگاه میکنی حوصله ندارم وقتم رو اینجوری بگذرونم
زود باش بیا تو
حوصله ی حرف زدن باهاش رو نداشتم پس چیزی نمیگفتم فقط پشت سرش راه افتادم
بلاخره قرار بود این زندگی مسخرم تموم شه اما چرا الا
الا که زندگیم با تهیونگ برام دلنشین شده بود
اما نمیشد کاریش کرد
این سرنوشتم بود و نمیشه هیج وقت سرنوشت رو تغییر داد
فقط پشت سرش راه میرفتم که یک دفعه ایستاد
منم پشتش متوقف شدم
وقتی به اطراف نگاه انداختم دیدم توی یکی از اتاقای این عمارت کوفتیم
_ همینجا بمون باز میام
بدون حرفی گوشه ای از اون اتاق نشستم
از این خواری و بدبختی بدم میومد
اینکه نمی تونستم هیچ کاری انجام بدم
هیچ کاری برای ادامه دادن به زندگیم نمی تونستم انجام بدم
بهتر بود بگم قدرت مبارزه باهاش رو نداشتم
فقط به یه گوش خیره شده بودم
دقیقا باز شده بودم اون ادم چند سال پیش
چند دقیقا ای از رفتن هیونجین گذشته بود
که در توسط شخصی باز شد میتونستم بدون نگاه کردن بفهمم که اون شخص خود هیونجینه
_ باز چی میخوای چرا انقدر برای کشتن معطل میکنی
_ فکر کردی به همین راحتی ها میکشمت
اما برای مرگت نگران نباش زمان زیادی تا مرگت نمونده
در ضمن فعلا باید توی همین اتاق مگذرونی
_ اگه چیز دیگه ای نمیخوای بگی برو بیرون این ها رو خودمم میدونم
پزخنده ای زد و چند قدم نزدیکم شد
خودشو خم کرد و چونمو با دستش محکم گرفت و سرم رو بلند کرد
_ حواست باشه با من چطور صحبت میکنی کاری نکن مرگ دردناکی رو برات در نظر بگیرم
با حرفش پزخنده ای تحویلش دادم
_ نه بابا ترسیدم
هر جور میخوای منو بکشی بکش برام مهم نیست
فقط هر چی زود تر منو از این زندگی لعنتی خلاص کن فهمیدی
چونم رو ول کرد
اما اینبار موهام رو توی چنگ گرفت و از پشت کشید
۳.۸k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.