پارت ۲۷
فرهام که در آغوشش خوابش گرفت، لبخندی رو به جمع زده و بلند شد.
– من فرهام و بذارم توی اتاقش…
عروسِ صدیق آقا که زن مهربانی بود، همراهش بلند شد.
– منم میام.
غزل لبخند زد و سمانه همراهش شد.
نگاهی به صورت غزل انداخت و وقتی به طبقه بالا رفتند، سوال پرسید.
– زندگی اینطوری سخت نیست؟
– چطوری ابجی سمانه؟
زن در اتاق فرهام را برایش گشود.
– اینطوری با یه بچه… آقا فرید جوان هستن، توهم که اولین ازدواجته، سخت نیست یهویی یه بچه توی زندگی باشه؟
شانه بالا انداخت و سعی کرد غمش را در کلامش نشان ندهد.
– خب قطعا سختی های خودش و داره، اما مدارا میکنیم. یعنی، زندگی گاهی از یه جای دیگه جبران میکنه. یه سختی هایی و در کنار بعضی دلخوشی ها میده… درسته؟
زن با تعجب سری تکان داد.
– فرید آقا هنوز خیلی از مدت طلاقش نگذشته، عشق آتشین آقا فرید و ریحانه چطوری انقد زود خوابید!
غزل جواب نداد و آرام فرهام را در جایش گذاشت.
– آتیشی که تنده، سریعتر خاموش میشه. همش هیاهوی الکیه! یهویی آتیش میگیره و یهویی میخوابه… فعلا که خداروشکر فرید خوب پیش رفته. نمیدونم چی میخواد بشه!
سمانه سر تکان داد.
– من خیلی ازت خوشم اومد، حتما همین مهربونی به دل آقا فرید هم نفوذ کرده که انقد سریع جور شدین.
غزل لبخند زد.
– ممنونم آبجی جان. برگردیم پایین؟
سمانه به آرامی جواب داد.
– بریم که بچه هم بیدار نشه.
از اتاق که خارج شدند، به ساعتش نگاه کرد.
– دیر وقته، کم کم ماهم میریم احتمالا…
به طبقه پایین رفتند. صدیق آقا همان لحظه برخاست.
– ما دیگه رفع زحمت کنیم، منتظر عروس بودیم.
غزل و سمانه معذرت خواهی کردند و بعد از حدود ده دقیقه، خانه خالی از مهمانها شد.
بهناز خانم به غزل لبخند زد و به سرش دست کشید.
– برو بالا دخترم، خیلی خسته شدی امشب… همش سرپا بودی.
با اینکه سمانه خیلی کمک کرده بود، کارها یکم زیاد بود و خیلی خسته شده بود. خانوادهی آقا صدیق خیلی خونگرم و خودمانی بودند و حداقل در کنار خستگی جسمی، اعصابش خراب نشده بود.
با اینکه حرفهای آخر شبِ سمانه ناراحتش کرده بود، میدانست دخترک از سر دلسوزی گفته بود.
با خستگی به بهناز خانم و سعید خان شب بخیر گفت و راهی اتاقشان شد.
شالش را برداشت و با خمیازه در را گشود.
متوجه شد فرید حوله برداشته و میخواهد به حمام برود.
این بشر هم انگار ماهی بود!
– سمانه چی گفت بهت؟
چشمهای خمارش را به فرید دوخته و روی تخت ولو شد.
– سمانه چی بگه!
فرید حوله را روی دستش انداخت و با جدیت لب زد.
– شنیدم حرفاتونو.. چرا اجازه میدی انقد سوال کنه؟ به من اون چه که من فراموش کردم گذشته رو یا نه!
– من فرهام و بذارم توی اتاقش…
عروسِ صدیق آقا که زن مهربانی بود، همراهش بلند شد.
– منم میام.
غزل لبخند زد و سمانه همراهش شد.
نگاهی به صورت غزل انداخت و وقتی به طبقه بالا رفتند، سوال پرسید.
– زندگی اینطوری سخت نیست؟
– چطوری ابجی سمانه؟
زن در اتاق فرهام را برایش گشود.
– اینطوری با یه بچه… آقا فرید جوان هستن، توهم که اولین ازدواجته، سخت نیست یهویی یه بچه توی زندگی باشه؟
شانه بالا انداخت و سعی کرد غمش را در کلامش نشان ندهد.
– خب قطعا سختی های خودش و داره، اما مدارا میکنیم. یعنی، زندگی گاهی از یه جای دیگه جبران میکنه. یه سختی هایی و در کنار بعضی دلخوشی ها میده… درسته؟
زن با تعجب سری تکان داد.
– فرید آقا هنوز خیلی از مدت طلاقش نگذشته، عشق آتشین آقا فرید و ریحانه چطوری انقد زود خوابید!
غزل جواب نداد و آرام فرهام را در جایش گذاشت.
– آتیشی که تنده، سریعتر خاموش میشه. همش هیاهوی الکیه! یهویی آتیش میگیره و یهویی میخوابه… فعلا که خداروشکر فرید خوب پیش رفته. نمیدونم چی میخواد بشه!
سمانه سر تکان داد.
– من خیلی ازت خوشم اومد، حتما همین مهربونی به دل آقا فرید هم نفوذ کرده که انقد سریع جور شدین.
غزل لبخند زد.
– ممنونم آبجی جان. برگردیم پایین؟
سمانه به آرامی جواب داد.
– بریم که بچه هم بیدار نشه.
از اتاق که خارج شدند، به ساعتش نگاه کرد.
– دیر وقته، کم کم ماهم میریم احتمالا…
به طبقه پایین رفتند. صدیق آقا همان لحظه برخاست.
– ما دیگه رفع زحمت کنیم، منتظر عروس بودیم.
غزل و سمانه معذرت خواهی کردند و بعد از حدود ده دقیقه، خانه خالی از مهمانها شد.
بهناز خانم به غزل لبخند زد و به سرش دست کشید.
– برو بالا دخترم، خیلی خسته شدی امشب… همش سرپا بودی.
با اینکه سمانه خیلی کمک کرده بود، کارها یکم زیاد بود و خیلی خسته شده بود. خانوادهی آقا صدیق خیلی خونگرم و خودمانی بودند و حداقل در کنار خستگی جسمی، اعصابش خراب نشده بود.
با اینکه حرفهای آخر شبِ سمانه ناراحتش کرده بود، میدانست دخترک از سر دلسوزی گفته بود.
با خستگی به بهناز خانم و سعید خان شب بخیر گفت و راهی اتاقشان شد.
شالش را برداشت و با خمیازه در را گشود.
متوجه شد فرید حوله برداشته و میخواهد به حمام برود.
این بشر هم انگار ماهی بود!
– سمانه چی گفت بهت؟
چشمهای خمارش را به فرید دوخته و روی تخت ولو شد.
– سمانه چی بگه!
فرید حوله را روی دستش انداخت و با جدیت لب زد.
– شنیدم حرفاتونو.. چرا اجازه میدی انقد سوال کنه؟ به من اون چه که من فراموش کردم گذشته رو یا نه!
۱.۹k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.