پارت ۱۸
به سقف زل میزنم چشمانم پُر میشود همان روزهای اول سیمکارتم را شکستم .
حتی مادرم هم مطلع نیست که من به کجا پناه اورده ام .
فقط ترلان است که می داند من کجا هستم .
کسی به در می کوبد بفرمایید می گویم .
مه لقا خانم است مستخدم عمارت نوشاد . داخل میشود .
زن فربه ای است . اما سرحال است . همیشه لپ هایش گل انداخته است .
انگار که کسی لپش را به قصد کشیده باشد .
امده تا پیغام خاله پامچال را به من برساند . می گوید که خانم سر میز شام منتظر شماست .
زن که میرود .به سوی آینه میروم . ورم دارم . از خود بدر شده ام . مادر شدن حس عجیبی است .
دستی به شکمم می کشم .
– تو هم دلت برا بابایی تنگ شده دخترم ؟
لگد میزند . آخی می گویم و دست نوازشم را عوض سر دختر بابا روی شکمم می کشم .
لباس مناسبی به تن می کنم . و بعد سلانه سلانه از اتاق بیرون میایم .
مهبد می گفت که راه رفتتم به راه رفتن پنگوئن می ماند .با یادش دلم در هم می پیچید . غم پرده می کشد.
خاله پامچال و کیارش بر سر میز شام نشسته اند . چند روزی می شود که از کانادا برگشته است .
سلام می دهم . خاله با روی باز و کیارش و با بی تفاوتی جواب سلامم را می دهد .
بر سر میز می نشینم خاله پامچال پس از دست دادن همسرش در سانحه رانندگی با تک پسرش به خانه پدری بر می گردد و دیگر هیچ گاه ازدواج نمی کند .
خاله پامچال بشقابم را تا خرخره پر از پلو می کند .
هرچه می گویم بس است . کافی است اعتنا نمی کند می گوید تو تنها نیستی . باید به اندازه دو نفر غذا بخوری .
حریفش نمیشوم . مرغ ترش اشتها برانگیز است . کیارش ساکت است . کم حرف است برعکس مهبد که خوش سر و زبانی اش زبانز است .
خودم از این مقایسه شوکه میشوم . نمی دانم چرا همه را با او می سنجم ؟ عیارم او است .
– راستی تو نگفتی اسمشو چی می خوای بذاری ؟
مهبد نامش را انتخاب کرده است ، آوا . اوای مهبد . آوای من .
لبخند میزنم .
– آوا .
– چه اسم قشنگی .
– مرسی .
شام که صرف میشود . به پیشنهاد عمه به روف گاردن میرویم .
هوا سرد است . مهبد به این هوا می گفت . پیرزن کش . خر قندیل زن .
نمی دانم چرا نمی توانم فراموشش کنم .ترک دیوار هم کافی است تا به یادش بیافتم.
– شما همیشه همین قدر ساکتی ؟
نگاهش میکنم . پیاله اش از اقیانوس پر است .جفت چشمان خودم را دارد .
– همیشه نه .
اهانی می گوید . زیادی مبادی آداب است . از آن دست آدم هاست که مهبد آبش با انها در یک جوب نمی رود . انها که او تیتش مامانی و سانتی مانتال می خواندشان.
خاله پامچال پیاله انار دان کرده که روی آن گلپر پاشیده به دستم می دهد. تشکر می کنم .
دستی به شکمم می کشد . اشتیاق را در نگاهش می بینم .
– باید دیگه کم کم فکر سیسمونی باشیم .
حتی مادرم هم مطلع نیست که من به کجا پناه اورده ام .
فقط ترلان است که می داند من کجا هستم .
کسی به در می کوبد بفرمایید می گویم .
مه لقا خانم است مستخدم عمارت نوشاد . داخل میشود .
زن فربه ای است . اما سرحال است . همیشه لپ هایش گل انداخته است .
انگار که کسی لپش را به قصد کشیده باشد .
امده تا پیغام خاله پامچال را به من برساند . می گوید که خانم سر میز شام منتظر شماست .
زن که میرود .به سوی آینه میروم . ورم دارم . از خود بدر شده ام . مادر شدن حس عجیبی است .
دستی به شکمم می کشم .
– تو هم دلت برا بابایی تنگ شده دخترم ؟
لگد میزند . آخی می گویم و دست نوازشم را عوض سر دختر بابا روی شکمم می کشم .
لباس مناسبی به تن می کنم . و بعد سلانه سلانه از اتاق بیرون میایم .
مهبد می گفت که راه رفتتم به راه رفتن پنگوئن می ماند .با یادش دلم در هم می پیچید . غم پرده می کشد.
خاله پامچال و کیارش بر سر میز شام نشسته اند . چند روزی می شود که از کانادا برگشته است .
سلام می دهم . خاله با روی باز و کیارش و با بی تفاوتی جواب سلامم را می دهد .
بر سر میز می نشینم خاله پامچال پس از دست دادن همسرش در سانحه رانندگی با تک پسرش به خانه پدری بر می گردد و دیگر هیچ گاه ازدواج نمی کند .
خاله پامچال بشقابم را تا خرخره پر از پلو می کند .
هرچه می گویم بس است . کافی است اعتنا نمی کند می گوید تو تنها نیستی . باید به اندازه دو نفر غذا بخوری .
حریفش نمیشوم . مرغ ترش اشتها برانگیز است . کیارش ساکت است . کم حرف است برعکس مهبد که خوش سر و زبانی اش زبانز است .
خودم از این مقایسه شوکه میشوم . نمی دانم چرا همه را با او می سنجم ؟ عیارم او است .
– راستی تو نگفتی اسمشو چی می خوای بذاری ؟
مهبد نامش را انتخاب کرده است ، آوا . اوای مهبد . آوای من .
لبخند میزنم .
– آوا .
– چه اسم قشنگی .
– مرسی .
شام که صرف میشود . به پیشنهاد عمه به روف گاردن میرویم .
هوا سرد است . مهبد به این هوا می گفت . پیرزن کش . خر قندیل زن .
نمی دانم چرا نمی توانم فراموشش کنم .ترک دیوار هم کافی است تا به یادش بیافتم.
– شما همیشه همین قدر ساکتی ؟
نگاهش میکنم . پیاله اش از اقیانوس پر است .جفت چشمان خودم را دارد .
– همیشه نه .
اهانی می گوید . زیادی مبادی آداب است . از آن دست آدم هاست که مهبد آبش با انها در یک جوب نمی رود . انها که او تیتش مامانی و سانتی مانتال می خواندشان.
خاله پامچال پیاله انار دان کرده که روی آن گلپر پاشیده به دستم می دهد. تشکر می کنم .
دستی به شکمم می کشد . اشتیاق را در نگاهش می بینم .
– باید دیگه کم کم فکر سیسمونی باشیم .
۳.۱k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.