رمان همسر اجباری پارت صد وسی و هشتم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد وسی و هشتم
امیر :ممنون بچه ها چه کردین. من عاشق خورش قیمه ام.
احسان دمق اومد نشست و تو خودش بود ماتو سکوت غذامونو خوردیم.
اما احسان با غذاش بازی میکرد یکم که خورد پاشد و تشکر کرد رفت تو حیاط.
وقتی احسان اینطوری باشه حتما مشکل بزرگی پیش اومده.
یکم بعد من رو به بچه ها گفتم من میرم یکم قدم بزنم شما هم اگه کاری با کتاب خونه دارین کلیدصو میزار رو اپن
.بعد از جم کردن بشقاباس خودم و احسان غذای احسانو ریختمدتو تابه. واز آشپز خونه رفتم .
پالتو مو پوشیدم کت احسانم بر داشتم. و رفتم سمت باغ. یکم که جلو رفتم ترسیدم اما خدارو شکر احسان پای یه
درخت نشسته بود همون نزدیکی.
رفتم جلو صداش زدم
-داداشی.
صدای فین فینش میومد.تا من رسیدم دستی به چشماش کشید.
-من اینجام آنارفتم نزدیکش و منم رو زمین نشستم .
داداشی.
جانم
چته
هیچی.
ینی من غریبه ام .
نه نه آنا جان این چه حرفیه.فقط یکم دلم گرفته.
کتشو گرفتم سمتش.
اول این بپوش سرما نخوری بعد بگو چی شده.
هیچی آجی فقط یکم دلتنگم.دلتنگ ایران.
خب البد یکی اونجا هست که باعث دل تنگیت میشه
کسی هست؟
احسان جان تو که از هیچ نظری مشکلی نداری من مطمئنم اون کس تورو رد نمیکنه.
خودش جواب قطعی رو بعد از مامان باباش و بقیه میده.ا
چرا تورو رد کنن.
آنا تو چقدر آرومی این آرامشت از کجاست چرامن نمیتونم مث تو باشم.
امشب واسه عشقم خواستگار اومده وخواستگارش شرایطش از من خیلی بهتره.
میترسم نظر خودش عوض بشه. حقم داره خیلی وقته که واسه خواستگاری رفتنش دست دست میکنم.همش میگم
بابهترین شرایط بیارمش .اما حاال دیگه دیر شده و واسش خواستگار اومده. و میترسم فکر کنه سر کارگذاشتم و یا
ازمنو قوالم خسته شده باشه و امشب بله رو بگه. آخه مث همیشه نیستم خیلی استرس دارم.
-احسان داداشم اون دختر اگه این عشقتو دیده اگه عاشقته.به پات میمونه.حتی اگه هیچیم نداشته باشی بازم
دوست داره و تنهات نمیزاره .داداش گلم میدونم انقد گل هستی که اون زن داداش گلم تنهات نزاره.
Comments please
امیر :ممنون بچه ها چه کردین. من عاشق خورش قیمه ام.
احسان دمق اومد نشست و تو خودش بود ماتو سکوت غذامونو خوردیم.
اما احسان با غذاش بازی میکرد یکم که خورد پاشد و تشکر کرد رفت تو حیاط.
وقتی احسان اینطوری باشه حتما مشکل بزرگی پیش اومده.
یکم بعد من رو به بچه ها گفتم من میرم یکم قدم بزنم شما هم اگه کاری با کتاب خونه دارین کلیدصو میزار رو اپن
.بعد از جم کردن بشقاباس خودم و احسان غذای احسانو ریختمدتو تابه. واز آشپز خونه رفتم .
پالتو مو پوشیدم کت احسانم بر داشتم. و رفتم سمت باغ. یکم که جلو رفتم ترسیدم اما خدارو شکر احسان پای یه
درخت نشسته بود همون نزدیکی.
رفتم جلو صداش زدم
-داداشی.
صدای فین فینش میومد.تا من رسیدم دستی به چشماش کشید.
-من اینجام آنارفتم نزدیکش و منم رو زمین نشستم .
داداشی.
جانم
چته
هیچی.
ینی من غریبه ام .
نه نه آنا جان این چه حرفیه.فقط یکم دلم گرفته.
کتشو گرفتم سمتش.
اول این بپوش سرما نخوری بعد بگو چی شده.
هیچی آجی فقط یکم دلتنگم.دلتنگ ایران.
خب البد یکی اونجا هست که باعث دل تنگیت میشه
کسی هست؟
احسان جان تو که از هیچ نظری مشکلی نداری من مطمئنم اون کس تورو رد نمیکنه.
خودش جواب قطعی رو بعد از مامان باباش و بقیه میده.ا
چرا تورو رد کنن.
آنا تو چقدر آرومی این آرامشت از کجاست چرامن نمیتونم مث تو باشم.
امشب واسه عشقم خواستگار اومده وخواستگارش شرایطش از من خیلی بهتره.
میترسم نظر خودش عوض بشه. حقم داره خیلی وقته که واسه خواستگاری رفتنش دست دست میکنم.همش میگم
بابهترین شرایط بیارمش .اما حاال دیگه دیر شده و واسش خواستگار اومده. و میترسم فکر کنه سر کارگذاشتم و یا
ازمنو قوالم خسته شده باشه و امشب بله رو بگه. آخه مث همیشه نیستم خیلی استرس دارم.
-احسان داداشم اون دختر اگه این عشقتو دیده اگه عاشقته.به پات میمونه.حتی اگه هیچیم نداشته باشی بازم
دوست داره و تنهات نمیزاره .داداش گلم میدونم انقد گل هستی که اون زن داداش گلم تنهات نزاره.
Comments please
۹.۰k
۱۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.