رمان ماهک پارت 5
#رمان_ماهک #پارت_5
هرچقدر منتظر شدیم پسرا پیداشون نشد حوصلمون حسابی سررفته بود واسه همین با پیشنهاد رفتیم یکم قدم بزنیم.
با دخترا در حال حرف زدن و تعریف کردن درمورد چیزای مختلف بودیم که یهو پام گیر کرد به سنگیو تعادلمو از دست دادم در کمال نا باوری تو بغل یکی فرود اومدم و متاسفانه یا خوشبختانه کسی جز سهیل نبود تا خودمو جمع و جور کردم و دستپاچه از بغلش بیرون اومدم پسراهم رسیدن و شاهد این بودن که من توی بغل سهیل بودم...
همشون تعجب کرده بودن قبل ازینکه بخوام هر عکس العملی نشون بدم صدای ارش که گوشیش رو در گوشش گرفته بود بلند شد :
جانم سلام مادر چشم چشم ما الان میایم همین الان راه میفتیم تا نیم ساعت دیگه اونجاییم
رفتم سمتش و گفتم چیشده با چشای قرمز و قیافه برزخی گفت پدربزرگ حالش بد شده مادر زنگ زد گفت سریع بیاید
دستمو محکم تو دستش گرفت طوری که حس میکردم استخونام داره خورد میشه با قدمای سریع به سمت ماشین میرفت و تقریبا منو میکشید.
سوار شدیم تیکی زد و با سرعت وحشتناکی شروع به رانندگی کرد...
میفهمیدم چیشده خوب درک میکردم که سوتفاهم بزرگی واسش پیش اومده
منتظر بودم شروع کنه تا براش توضیح بدم همونجا فهمیدم اون تلفن صوری بوده برا همین گفتم:
ارش میتونم توضیح بدم هنوز حرفم کامل نشده بود که با داد گفت خفه شو
واقعا ترسیده بودم یخ کرده بودم بند بند تنم میلرزید چرا نمیزاشت واسش توضیح بدم لااقل...
هیچی نگفتم تا خونه پام خود به خود میلرزید و هرچقدر سعی میکردم به خودم مسلط باشم نمیتونسم
رسیدیم درو باز کردم تا ماشینو پارک میکرد رفتم داخل یه لیوان اب خوردم و رفتم تو اتاق خواب میخواستم لباسمو عوض کنم که صدای دادش بلند شد
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
هرچقدر منتظر شدیم پسرا پیداشون نشد حوصلمون حسابی سررفته بود واسه همین با پیشنهاد رفتیم یکم قدم بزنیم.
با دخترا در حال حرف زدن و تعریف کردن درمورد چیزای مختلف بودیم که یهو پام گیر کرد به سنگیو تعادلمو از دست دادم در کمال نا باوری تو بغل یکی فرود اومدم و متاسفانه یا خوشبختانه کسی جز سهیل نبود تا خودمو جمع و جور کردم و دستپاچه از بغلش بیرون اومدم پسراهم رسیدن و شاهد این بودن که من توی بغل سهیل بودم...
همشون تعجب کرده بودن قبل ازینکه بخوام هر عکس العملی نشون بدم صدای ارش که گوشیش رو در گوشش گرفته بود بلند شد :
جانم سلام مادر چشم چشم ما الان میایم همین الان راه میفتیم تا نیم ساعت دیگه اونجاییم
رفتم سمتش و گفتم چیشده با چشای قرمز و قیافه برزخی گفت پدربزرگ حالش بد شده مادر زنگ زد گفت سریع بیاید
دستمو محکم تو دستش گرفت طوری که حس میکردم استخونام داره خورد میشه با قدمای سریع به سمت ماشین میرفت و تقریبا منو میکشید.
سوار شدیم تیکی زد و با سرعت وحشتناکی شروع به رانندگی کرد...
میفهمیدم چیشده خوب درک میکردم که سوتفاهم بزرگی واسش پیش اومده
منتظر بودم شروع کنه تا براش توضیح بدم همونجا فهمیدم اون تلفن صوری بوده برا همین گفتم:
ارش میتونم توضیح بدم هنوز حرفم کامل نشده بود که با داد گفت خفه شو
واقعا ترسیده بودم یخ کرده بودم بند بند تنم میلرزید چرا نمیزاشت واسش توضیح بدم لااقل...
هیچی نگفتم تا خونه پام خود به خود میلرزید و هرچقدر سعی میکردم به خودم مسلط باشم نمیتونسم
رسیدیم درو باز کردم تا ماشینو پارک میکرد رفتم داخل یه لیوان اب خوردم و رفتم تو اتاق خواب میخواستم لباسمو عوض کنم که صدای دادش بلند شد
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۷.۸k
۰۲ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.