پارت (۲۴)
پارت (۲۴)
تهیونگ پوزخندی زد گفت:
_اسکناس؟
تن صدای زن کمی باال رفت:
_نمی تونی بزنی زیرش!
_اون برای وقتی بود که کلیدو میگرفتم. االن هم برو بابت اینکه
سالمی و زیرم دست و پا نمیزنی از پسرِ خدا تشکر کن!
بعد، با هدف برگشت به اتاقش، شروع به حرکت کرد.
همونطور که راه می رفت، برگهی مچاله شده ی توی دستش رو باز
کرد و نوشته های بدخط داخلش رو زمزمه کرد:
_طبقه ی هفتم، راهروی سوم، کابین شمارهی دوازده...
.
.
.
همگی پشت میز مستطیل شکلی نشسته بودن و با دقت به شعر
فرانسوی ای که آقای جانسون با صدایی رسا میخوند، گوش
می دادن. اون شعر به قدری زیبا و دلنشین سروده شده بود که حتی
جونگکوک هم با لذت، گوشها و افکارش رو روی اون صدا
متمرکز کرده بود.
همونطور که کلمات و جمالت شعر رو توی ذهنش تجزیه و تحلیل
می کرد، به یکباره نگاهش به در ورودی و براندوای که همراه با
همسرش وارد سالن می شد افتاد. در یک لحظه، رنگ نگاهش تیره
شد و تمام صداهای اطرافش توی یک هالهی مبهم و مه آلود خفه
شدن. چشمهاش روی اون دو نفری که به سمت میزشون در حرکت
بودن قفل شد و احساسی ناخوشایند راهش رو به قلب جونگکوک
پیدا کرد، در حدی که حتی متوجه نشد چه زمانی اون شعر فرانسوی
به پایان رسید و آقای جانسون عینک طبیش رو از روی صورتش
برداشت و داخل جعبه ی نقرهکاری شدهش برگردوند.
آقای جانسون که متوجه حواس پرتی و بی تمرکزی پسر شده بود،
در ابتدا صداش رو صاف کرد و بعد با لحنی واضح، خطاب به
جونگکوک گفت:
_سردرگمید، جئون جوان؟
سوال آقای جانسون، به یک باره روح پسر رو به کالبدش برگردوند
و باعث شد نگاههای تیزش رو از اون دو نفری که هر لحظه به میز
نزدیک و نزدیکتر میشدن بگیره و به منبع صدا بده.
جونگکوک کمی روی صندلیش جا به جا شد و به دروغ نیم خند
شیرینی رو کنج لبهای گیالسی رنگش کاشت تا جوابی که می ده،
تاثیر بهتری روی فرد مقابلش بذاره.
_اوه نه، به هیچ وجه... ادبیات همیشه ما انسانها رو از سردرگمی
نجات می ده، با من موافق نیستید؟
آقای جانسون، بابت پاسخ هوشمندانه ای که از جانب پسر گرفته
بود، ابروهاش رو به آرومی باال برد و گفت:
_اما به نظر می رسید که برای لحظه هایی کامالً گم شدی، پسرم.
جونگکوک با آرامشی ظاهری دستهاش رو روی میز در هم قفل
کرد و با خونسردی جواب داد:
_از نظر من الزمهی گم شدن تعلق داشتنه، آقای جانسون.
_قصد داری بگی به چیزی یا کسی تعلق نداری؟!
تهیونگ پوزخندی زد گفت:
_اسکناس؟
تن صدای زن کمی باال رفت:
_نمی تونی بزنی زیرش!
_اون برای وقتی بود که کلیدو میگرفتم. االن هم برو بابت اینکه
سالمی و زیرم دست و پا نمیزنی از پسرِ خدا تشکر کن!
بعد، با هدف برگشت به اتاقش، شروع به حرکت کرد.
همونطور که راه می رفت، برگهی مچاله شده ی توی دستش رو باز
کرد و نوشته های بدخط داخلش رو زمزمه کرد:
_طبقه ی هفتم، راهروی سوم، کابین شمارهی دوازده...
.
.
.
همگی پشت میز مستطیل شکلی نشسته بودن و با دقت به شعر
فرانسوی ای که آقای جانسون با صدایی رسا میخوند، گوش
می دادن. اون شعر به قدری زیبا و دلنشین سروده شده بود که حتی
جونگکوک هم با لذت، گوشها و افکارش رو روی اون صدا
متمرکز کرده بود.
همونطور که کلمات و جمالت شعر رو توی ذهنش تجزیه و تحلیل
می کرد، به یکباره نگاهش به در ورودی و براندوای که همراه با
همسرش وارد سالن می شد افتاد. در یک لحظه، رنگ نگاهش تیره
شد و تمام صداهای اطرافش توی یک هالهی مبهم و مه آلود خفه
شدن. چشمهاش روی اون دو نفری که به سمت میزشون در حرکت
بودن قفل شد و احساسی ناخوشایند راهش رو به قلب جونگکوک
پیدا کرد، در حدی که حتی متوجه نشد چه زمانی اون شعر فرانسوی
به پایان رسید و آقای جانسون عینک طبیش رو از روی صورتش
برداشت و داخل جعبه ی نقرهکاری شدهش برگردوند.
آقای جانسون که متوجه حواس پرتی و بی تمرکزی پسر شده بود،
در ابتدا صداش رو صاف کرد و بعد با لحنی واضح، خطاب به
جونگکوک گفت:
_سردرگمید، جئون جوان؟
سوال آقای جانسون، به یک باره روح پسر رو به کالبدش برگردوند
و باعث شد نگاههای تیزش رو از اون دو نفری که هر لحظه به میز
نزدیک و نزدیکتر میشدن بگیره و به منبع صدا بده.
جونگکوک کمی روی صندلیش جا به جا شد و به دروغ نیم خند
شیرینی رو کنج لبهای گیالسی رنگش کاشت تا جوابی که می ده،
تاثیر بهتری روی فرد مقابلش بذاره.
_اوه نه، به هیچ وجه... ادبیات همیشه ما انسانها رو از سردرگمی
نجات می ده، با من موافق نیستید؟
آقای جانسون، بابت پاسخ هوشمندانه ای که از جانب پسر گرفته
بود، ابروهاش رو به آرومی باال برد و گفت:
_اما به نظر می رسید که برای لحظه هایی کامالً گم شدی، پسرم.
جونگکوک با آرامشی ظاهری دستهاش رو روی میز در هم قفل
کرد و با خونسردی جواب داد:
_از نظر من الزمهی گم شدن تعلق داشتنه، آقای جانسون.
_قصد داری بگی به چیزی یا کسی تعلق نداری؟!
۱۲.۲k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.