p3
فکر نمیکردم انقدر جذبش بشم صورت و چشمای سردی داشت ولی جذاب بود وای ات تو باید کار می و اطاعت کنی تا همه چی خوب پیش بره نباید جذبش بشی(منم همیشه همینجوری با خودم حرف میزنم)
ویو تهیونگ
وارد اتاق شد اسمش ات بود برای اینکه شایعات راجع به اینکه صد تا دوست دختر دارم کم بشه و با اجبار پدر و مادرم باهاش ازدواج کردم وقتی صورتشو دیدم مظلومیتش رو دوست داشتم وای نه باید تمرکز کنم
خوب خوب ات همیشه مظلوم و ارومه و تهیونگ هم سرد با قلبی مهربون
ات: سلام آقا
ته: سلام (سرد(ذهن ته: حتما مثل بقیه دنبال پوله و زود غیبش میزنه باید مراقب باشم))
ات: من ات هستم
ته: میدونم.... هر وقت گفتم بمیر میمیری و هر وقت گفتم زنده شو زنده میشی
ات: چشم اقا (دخترم به این حرفا عادت کرده😭)
ته: خوبه... آموزا ببرش اتاقشو بهش نشون بده تاده رسیده خستست باید استراحت کنه (ذهن: نه اون با بقیه فرق داره اون از خانواده اشراف ازدست ولی کاملا فرق داره وای وای مگه مهمه؟)
اجوما: چشم ارباب جوان
ویو ات
رفتم تو اتاق بزرگ بود (عکسشو میزارم) ولی از مال تهیونگ یکم کوچیکتر بود برای من که یه عمر تو انباری خوابیدم مثل رویاست آخرین بارو که راحت خوابیدم یادم نمیاد
وسایلمو گذاشتم لباس خواب قدیمی از داخل کیفم در اوردم پوشیدم و خوابیدم
اجوما: ارباب جوان خانوم خوابیدن اگه امری ندارین من میرم صبح زود بر میگردم
ته: باشه ولی حواست بهش باشه من صبح میرم سر کار
ویو تهیونگ
داشتم میرفتم اتاقم که از اتاقش زد شدم در نیمه باز بود چقدر کیوت خوابیده پتو رو روش کشیدمو رفتم خوابیدم هنوز هوا روشن نشده آماده شدم برم سر کار که یهو متوجه شدم صدایی از اتاق ات میاد با عجله رفتم سمت در اتاقش فهمیدم داره خواب میبینه کم کم اروم شد زنگ زدم اجوما بیاد حواسش بهش باشه
اجوما: من اومدم (ذهن اجوما: حتما خوابه)
پیشبندشو بست و رفت سمت آشپز خونه که دید...
ویو تهیونگ
وارد اتاق شد اسمش ات بود برای اینکه شایعات راجع به اینکه صد تا دوست دختر دارم کم بشه و با اجبار پدر و مادرم باهاش ازدواج کردم وقتی صورتشو دیدم مظلومیتش رو دوست داشتم وای نه باید تمرکز کنم
خوب خوب ات همیشه مظلوم و ارومه و تهیونگ هم سرد با قلبی مهربون
ات: سلام آقا
ته: سلام (سرد(ذهن ته: حتما مثل بقیه دنبال پوله و زود غیبش میزنه باید مراقب باشم))
ات: من ات هستم
ته: میدونم.... هر وقت گفتم بمیر میمیری و هر وقت گفتم زنده شو زنده میشی
ات: چشم اقا (دخترم به این حرفا عادت کرده😭)
ته: خوبه... آموزا ببرش اتاقشو بهش نشون بده تاده رسیده خستست باید استراحت کنه (ذهن: نه اون با بقیه فرق داره اون از خانواده اشراف ازدست ولی کاملا فرق داره وای وای مگه مهمه؟)
اجوما: چشم ارباب جوان
ویو ات
رفتم تو اتاق بزرگ بود (عکسشو میزارم) ولی از مال تهیونگ یکم کوچیکتر بود برای من که یه عمر تو انباری خوابیدم مثل رویاست آخرین بارو که راحت خوابیدم یادم نمیاد
وسایلمو گذاشتم لباس خواب قدیمی از داخل کیفم در اوردم پوشیدم و خوابیدم
اجوما: ارباب جوان خانوم خوابیدن اگه امری ندارین من میرم صبح زود بر میگردم
ته: باشه ولی حواست بهش باشه من صبح میرم سر کار
ویو تهیونگ
داشتم میرفتم اتاقم که از اتاقش زد شدم در نیمه باز بود چقدر کیوت خوابیده پتو رو روش کشیدمو رفتم خوابیدم هنوز هوا روشن نشده آماده شدم برم سر کار که یهو متوجه شدم صدایی از اتاق ات میاد با عجله رفتم سمت در اتاقش فهمیدم داره خواب میبینه کم کم اروم شد زنگ زدم اجوما بیاد حواسش بهش باشه
اجوما: من اومدم (ذهن اجوما: حتما خوابه)
پیشبندشو بست و رفت سمت آشپز خونه که دید...
۴.۸k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.