فیک: چرا تو؟

#فیک: چرا تو؟
        پارت سیـ و هفت☆

<لِئو دور کمرِ یونارو میگیره>
(معلم روشومیکنه اینور ببینه صدای چیبود!)
گوانگجو: هوففف خانم به خیر گذشت..... یونا نزدیک بود بیوفته*با صدای لرزان*
(توجه: تو مدرسه هیشکس نمیدونه که اسم واقعی سوهو لِئوعه)
لِئو: خوبییی....!*ترسیده*
یونا: میشه.... میشه ولم کنی.... خـ... خو... خوبم*نفس عمیق، رنگ پریده*
معلم: یونااا حالت خوبه؟*با صدای بلند*
(توجه: معلم اول صفه و یونا وسط صف به خاطر همین نمیتونست یونارو ببینه به همین دلیل با صدای بلند حرف زد)
یونا: به خانوم بگین خوبم...*رنگ پریده*
رُزا: عیوایی.... خوبی یونا جونم؟ ببخشید قصد بدی نداشتم*پوزخند*حالا چرا رنگت رفته...
<لِئو دست یونارو محکم میگیره>
لِئو: لازم نکرده با اون باشیی دستممو ول نکن فقط... درضمن فک نکنی باهات دوستم... فقط نمیخوام دردسر درستشه*سرد*
یونا: بـ.... باشه*لبخند یواشکی*
<رسیدن به استراحتگاه کوهستان که رزرو کرده بودن>
معلم:*دست زدن*خب خب همگی توجه کنید هرکی با حودش چادر اورده چادرشو وصل کنه از مدرسه هم حدود 20 تا چادر مسافرتی اوردیم.... و اینکه مجبوریم توهم توهم بخوابیم پس خواهش غر نزنین خب اگه میخواین گروه بشین تو یه چادر دستاتونو ببرین بالا
<معلم میاد پیش یونا>
معلم: خب 5 نفر 5 نفر تو یه چادر جا میشین دخترا و پسرا خودتون واسه هم گروه بزارین و برین تو چادرضمنا اسامیتون رو به چادر بزنید
یونا: خانم دختر پسرا باهم میخوابن؟
معلم: اگه قرار بود اینکارو کنم خدامیدونست چیمیشد
یونا: خب پس....
معلم: و اماتو....(اشاره به یونا) خب یونا..... از اونجایی که با دخترا خوب نیستی میخوای پیش من بخوابی؟
یونا: نه خانوم لازم نیست
<شب میشه چون تا رسیدن عصر بود و تا چادرارو بستنو گروه هارو انتخاب کردن شب شد>
معلم: خب اینجا غذاهاش تنوع نداره و ممکنه که تو این چند روز فقط دونوع غذا بخوریم الانم هرکس با خودش غذا اورده میتونه بخوره هرکسم نیورده بره اونجا غذا انتخاب کنه و کارت بکشه
<یونا کیف پولشو بر میداره که بره غذا بگیره>
<لِئو دستشو میگیره>
لِئو: برای اینکه یهو نیوفتی و دردسر درست نشه دستتو گرفتم بد متوجه نشو
یونا: درسته تاریکه ولی کلی چراغ هست میتونم ببینم بعدشم اینجوری دستمو گرفتی.... ممکنه بقیه بد متوجه بشن....
<با چشمام دهنِ یونارو میبنده>
معلم: هعییی شما دوتا چرا دست همو گرفتین؟
مرسییی که حمایتم میکنین🥺🎐