نشسته بودیم کف پل هوایی و همین طور که خیره شده بود به نور
نشسته بودیم کف پل هوایی و همین طور که خیره شده بود به نور ماشین هایی که از زیر پاهایمان سرعت می گرفتند، گفتم "هیچی نمیگی؟"
گفت "تو میدونی توی جنگ جدا از آدم هایی که به دست دشمن میمیرن چند نفر رو خوده خودی ها میکشن؟
یه دفعه وقتی توی تاریکی از ترس داشتن نفس نفس میزدن، یکی میپره جلوشون و اصلا حواسشون نبوده کیه فقط میخواستن زنده بمونن ماشه رو میکشیدن و بعد که به خودشون میومدن میفهمیدن دشمن نبوده و از نیروهای خودی بوده...
میدونی، من ترسیده بودم... توی تاریکی نفس نفس میزدم و یک دفعه یکی پرید جلوم من به هیچی فکر نکردم و فقط ماشه رو کشیدم، حالا می فهمم اونی که کشتم یه قسمتی از خودم بود!
حالا وقتی بهم میگی "دوستم داری"
من فقط می تونم به نور ماشین هایی که از زیر پاهامون با سرعت رد میشن خیره بشم
می فهمم خوب میفهمم که یه قسمت از خودم رو کشتم توی روزهایی که ترسیده بودم توی روزهایی که رفته بودی، من مجبور بودم هرلحظه می ترسیدم دلتنگی نبودنت حمله کنه و منو بکشه
توی اون لحظه فقط میخواستم زنده بمونم و ماشه رو کشیدم،
منو ببخش اگه قسمتی از خودم رو که تو رو دوست داشت کشتم"
| مرآجان |
گفت "تو میدونی توی جنگ جدا از آدم هایی که به دست دشمن میمیرن چند نفر رو خوده خودی ها میکشن؟
یه دفعه وقتی توی تاریکی از ترس داشتن نفس نفس میزدن، یکی میپره جلوشون و اصلا حواسشون نبوده کیه فقط میخواستن زنده بمونن ماشه رو میکشیدن و بعد که به خودشون میومدن میفهمیدن دشمن نبوده و از نیروهای خودی بوده...
میدونی، من ترسیده بودم... توی تاریکی نفس نفس میزدم و یک دفعه یکی پرید جلوم من به هیچی فکر نکردم و فقط ماشه رو کشیدم، حالا می فهمم اونی که کشتم یه قسمتی از خودم بود!
حالا وقتی بهم میگی "دوستم داری"
من فقط می تونم به نور ماشین هایی که از زیر پاهامون با سرعت رد میشن خیره بشم
می فهمم خوب میفهمم که یه قسمت از خودم رو کشتم توی روزهایی که ترسیده بودم توی روزهایی که رفته بودی، من مجبور بودم هرلحظه می ترسیدم دلتنگی نبودنت حمله کنه و منو بکشه
توی اون لحظه فقط میخواستم زنده بمونم و ماشه رو کشیدم،
منو ببخش اگه قسمتی از خودم رو که تو رو دوست داشت کشتم"
| مرآجان |
۵.۴k
۰۸ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.