****فصل 35****
****فصل 35****
فردای اون روز طبق پیشنهاد نیما با حراست دانشگاه تماس گرفتم و خلاصه برای خانوم قنبری توضیح دادم که محمد نامزد من نیست بلکه یک فرد روان پریش هست و ممکنه برای من یا دانشجو های دیگه خطری ایجاد کنه و ازش خواستم اگر باز هم اون رو اطراف دانشگاه دید یا به پلیس خبر بده و یا بهش بگه که من انتقالی گرفتم و به شهر خودمون رفتم ...
بعد از اون روز تا یک هفته سر هیچ کلاسی حاضر نشدم تا مبادا محمد من رو در مسیر دانشگاه تعقیب کنه و ادرس خوابگاهم رو پیدا کنه ...
مطمعن بودم که اگه ماجرا رو به پدرم بگم این بار دیگه قید زندگی خودش رو میزد و جان بی ارزش محمد رو می گرفت ..
از طرفی بیشتر پنهان کاری های من به خاطر مهران هم بود ... چرا که اون یک برادر بسیار با تعصب بود و مادرم تا جایی که تونسته بود ماجراهای محمد رو از مهران مخفی می کرد ...
من هم می ترسیدم که برادر عزیزم به خاطر من عمر و جوانی اش رو تباه کنه ...
بعد از مدتی دوباره به دانشگاه رفتم ...
یک سال دیگه به همین منوال گذشت ... در طول اون سال یک بار دیگه سر و کله محمد پیدا شد...
اون روز تا عصر کلاس داشتم ... با یکی از دوستانم برای خوردن یه قهوه و استراحت کوتاه از دانشگاه خارج شدیم و به کافی شاپ رفتیم ...گوشه ای رو انتخاب کردیم و نشستیم...
داشتم از پنجره به بیرون نگاه می کردم و از موسیقی بی کلام لذت می بردم که باز محمد رو دیدم که خیلی کلافه داشت عرض خیابان رو قدم میزد و پشتش به ما بود ...
از دوستم عذرخواهی کردم و طوری که من رو نبینه به دانشگاه برگشتم اول با خانوم قنبری صحبت کردم که پلیس رو خبر کنه یا حداقل خودش محمد رو تهدید کنه... و بعد وسایلم رو جمع کردم و به سمت یکی از پسرهای کلاس که از همه معقول تر بود رفتم و بهش گفتم باهاش کار دارم ...
خیلی مختصر براش توضیح دادم که محمد مزاحمم شده و ازش خواستم با ماشینش من رو از این خیابون خارج کنه ...
چون خیابان دانشگاه بن بست بود و اگر می خواستم پیاده برم مطمعنا محمد من رو می دید... اون هم پذیرفت و من با پنهان کردن خودم روی صندلی عقب اون روز هم از دست محمد نجات پیدا کردم ...
این بار هم تا دو سه روز کلاس نرفتم و خدا رو شکر با توجه به تهدیدات خانوم قنبری محمد به شهر خودمون برگشته بود و ظاهرا باور کرده بود که من از ترس اون انتقالی گرفتم ...
**************
از وقتی من و نیما دوباره با هم بودیم زندگی برای من رنگ و بوی تازه ای گرفته بود ما بیشتر از قبل همدیگه رو می دیدیم .. اما یه چیزی کم بود ...من دیگه اون ابشار سابق نبودم ... با کوچک ترین حرفی عصبانی میشدم و زود اشکم در می اومد... به هیچکس حتی نیما نمی تونستم مثل قبل اعتماد کنم ..
احساس می کردم هر لحظه ممکنه نیما بیاد از یه راز تو زندگیش بگه ...
تجربه های تلخ من باعث شده بود که خیلی تغییر کنم و سرشار از انرژی منفی باشم...
نیما سعی می کرد در برابر رفتارهای تند من صبوری کنه و اعتمادم رو جلب کنه ..
حالا بیشتر از قبل به نیما فشار می اوردم و می گفتم زودتر خانواده ت رو راضی کن تا ازدواج کنیم ..
هرشب کابوس دوری از نیما رو می دیدم ...
نیما می گفت که همه اعضای خانواده ش از عشق ما خبر دارن اما مخالف این ازدواج هستن ... همه چیز دست به دست هم داده بود تا من دیگه در کنار نیما اون ابشار سابق نباشم ..
وقتی باهاش قهر می کردم از دوریش زجر می کشیدم و وقتی کنارم بود همش باهاش جر و بحث می کردم ...
همیشه ترس از دست دادن نیما رو تو وجودم داشتم اما کاری از دستم بر نمی اومد... هر دوی ما در تمام ازمون های استخدامی شرکت می کردیم اما گشایشی صورت نمی گرفت و نیما همچنان در جستجوی شغلی آبرومند از این شاخه به شاخه دیگر می پرید..
اوایل زمستان بود که نیما گفت قراره مادرش رو برای مداوا به اصفهان بیاره و از من خواست که مادرش رو ببینم شاید با دیدن من نظرش عوض بشه...
اما من که از ملاقات با خواهرش خاطره خیلی بدی داشتم مخالفت کردم ... از طرفی معتقد بودم این کار شان و ارزش من رو پایین میاره اما نیما اصرار داشت که مادرش رو ببینم ...
اون می گفت که مادرش زن بسیار ساده و مهربونی هست و مطمعن هست اگر ببینمش ازش خوشم میاد....
بلاخره مادر نیما اومد و چون اون روز مطب دکتر خیلی شلوغ بود اونا مدت زیادی معطل شدن...
نیما مدام با من تماس می گرفت و در اخر تونست با پافشاری من رو راضی کنه به مطب برم..
برخلاف دفعه قبل ساده ترین لباس هامو پوشیدم و با ارایش ملایمی به صورتم آب و رنگ دادم..
حس خوبی به این ملاقات نداشتم ..
وقتی به مطب رسیدم نیما به استقبالم اومد...
با دیدن مادرش در لباس محلی و ابروهای گره خورده که خیلی با ابهت به نظر می رسید احساس کردم این زن بسیار بداخلاق
فردای اون روز طبق پیشنهاد نیما با حراست دانشگاه تماس گرفتم و خلاصه برای خانوم قنبری توضیح دادم که محمد نامزد من نیست بلکه یک فرد روان پریش هست و ممکنه برای من یا دانشجو های دیگه خطری ایجاد کنه و ازش خواستم اگر باز هم اون رو اطراف دانشگاه دید یا به پلیس خبر بده و یا بهش بگه که من انتقالی گرفتم و به شهر خودمون رفتم ...
بعد از اون روز تا یک هفته سر هیچ کلاسی حاضر نشدم تا مبادا محمد من رو در مسیر دانشگاه تعقیب کنه و ادرس خوابگاهم رو پیدا کنه ...
مطمعن بودم که اگه ماجرا رو به پدرم بگم این بار دیگه قید زندگی خودش رو میزد و جان بی ارزش محمد رو می گرفت ..
از طرفی بیشتر پنهان کاری های من به خاطر مهران هم بود ... چرا که اون یک برادر بسیار با تعصب بود و مادرم تا جایی که تونسته بود ماجراهای محمد رو از مهران مخفی می کرد ...
من هم می ترسیدم که برادر عزیزم به خاطر من عمر و جوانی اش رو تباه کنه ...
بعد از مدتی دوباره به دانشگاه رفتم ...
یک سال دیگه به همین منوال گذشت ... در طول اون سال یک بار دیگه سر و کله محمد پیدا شد...
اون روز تا عصر کلاس داشتم ... با یکی از دوستانم برای خوردن یه قهوه و استراحت کوتاه از دانشگاه خارج شدیم و به کافی شاپ رفتیم ...گوشه ای رو انتخاب کردیم و نشستیم...
داشتم از پنجره به بیرون نگاه می کردم و از موسیقی بی کلام لذت می بردم که باز محمد رو دیدم که خیلی کلافه داشت عرض خیابان رو قدم میزد و پشتش به ما بود ...
از دوستم عذرخواهی کردم و طوری که من رو نبینه به دانشگاه برگشتم اول با خانوم قنبری صحبت کردم که پلیس رو خبر کنه یا حداقل خودش محمد رو تهدید کنه... و بعد وسایلم رو جمع کردم و به سمت یکی از پسرهای کلاس که از همه معقول تر بود رفتم و بهش گفتم باهاش کار دارم ...
خیلی مختصر براش توضیح دادم که محمد مزاحمم شده و ازش خواستم با ماشینش من رو از این خیابون خارج کنه ...
چون خیابان دانشگاه بن بست بود و اگر می خواستم پیاده برم مطمعنا محمد من رو می دید... اون هم پذیرفت و من با پنهان کردن خودم روی صندلی عقب اون روز هم از دست محمد نجات پیدا کردم ...
این بار هم تا دو سه روز کلاس نرفتم و خدا رو شکر با توجه به تهدیدات خانوم قنبری محمد به شهر خودمون برگشته بود و ظاهرا باور کرده بود که من از ترس اون انتقالی گرفتم ...
**************
از وقتی من و نیما دوباره با هم بودیم زندگی برای من رنگ و بوی تازه ای گرفته بود ما بیشتر از قبل همدیگه رو می دیدیم .. اما یه چیزی کم بود ...من دیگه اون ابشار سابق نبودم ... با کوچک ترین حرفی عصبانی میشدم و زود اشکم در می اومد... به هیچکس حتی نیما نمی تونستم مثل قبل اعتماد کنم ..
احساس می کردم هر لحظه ممکنه نیما بیاد از یه راز تو زندگیش بگه ...
تجربه های تلخ من باعث شده بود که خیلی تغییر کنم و سرشار از انرژی منفی باشم...
نیما سعی می کرد در برابر رفتارهای تند من صبوری کنه و اعتمادم رو جلب کنه ..
حالا بیشتر از قبل به نیما فشار می اوردم و می گفتم زودتر خانواده ت رو راضی کن تا ازدواج کنیم ..
هرشب کابوس دوری از نیما رو می دیدم ...
نیما می گفت که همه اعضای خانواده ش از عشق ما خبر دارن اما مخالف این ازدواج هستن ... همه چیز دست به دست هم داده بود تا من دیگه در کنار نیما اون ابشار سابق نباشم ..
وقتی باهاش قهر می کردم از دوریش زجر می کشیدم و وقتی کنارم بود همش باهاش جر و بحث می کردم ...
همیشه ترس از دست دادن نیما رو تو وجودم داشتم اما کاری از دستم بر نمی اومد... هر دوی ما در تمام ازمون های استخدامی شرکت می کردیم اما گشایشی صورت نمی گرفت و نیما همچنان در جستجوی شغلی آبرومند از این شاخه به شاخه دیگر می پرید..
اوایل زمستان بود که نیما گفت قراره مادرش رو برای مداوا به اصفهان بیاره و از من خواست که مادرش رو ببینم شاید با دیدن من نظرش عوض بشه...
اما من که از ملاقات با خواهرش خاطره خیلی بدی داشتم مخالفت کردم ... از طرفی معتقد بودم این کار شان و ارزش من رو پایین میاره اما نیما اصرار داشت که مادرش رو ببینم ...
اون می گفت که مادرش زن بسیار ساده و مهربونی هست و مطمعن هست اگر ببینمش ازش خوشم میاد....
بلاخره مادر نیما اومد و چون اون روز مطب دکتر خیلی شلوغ بود اونا مدت زیادی معطل شدن...
نیما مدام با من تماس می گرفت و در اخر تونست با پافشاری من رو راضی کنه به مطب برم..
برخلاف دفعه قبل ساده ترین لباس هامو پوشیدم و با ارایش ملایمی به صورتم آب و رنگ دادم..
حس خوبی به این ملاقات نداشتم ..
وقتی به مطب رسیدم نیما به استقبالم اومد...
با دیدن مادرش در لباس محلی و ابروهای گره خورده که خیلی با ابهت به نظر می رسید احساس کردم این زن بسیار بداخلاق
۱۷.۷k
۲۴ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.