سروان به خاطر اینکه تجدید خاطره نشه حرفش رو قطع کرد .
سروان به خاطر اینکه تجدید خاطره نشه حرفش رو قطع کرد .
صبح بخیر ، ممنونم از احوالپرسی تون ، به کجاها رسیدین ؟ مقصر مرگ مریم من کیه ؟ آه ...
والا توی این چند روزه همه ی آشناهای خانم پاک رو تحت نظر بودن و همینطور خانواده شما و بخصوص جواد .
نتیجه ؟
جواد ، یکسالی میشه که معتاد شده و ما فکر می کنیم ، مریم از همون مواد مصرفی جواد استفاده کرده ... اما اینطور شنیدیم که اون خدا بیامرز ، نامزد هم داشته ! درسته ؟
بله ، مثلا نامزدش کرده بود ، ولی فقط تو مراسم شب هفت ، نیم ساعتی رو اومد سرخاک و بعد با جواد رفتند .
بله ، با تحقیقاتی که کردیم روشن شد که ایشون چند مرود بازداشتی داشتن و چند وقتی رو هم زندونی بودن .
سروان حرف می زد و جمشید هچنان در فکر به سر می برد . صحبت سروان با آوردن چای پدر جمشید قطع شد و در خواستش رو دوباره از جمشید پرسید . جمشید گفت :
متوجه نشدم چی گفتین ؟ باید منو ببخشین !
گفتم ، چون پدر مریم ، منو نمی شناسه ، به همراه من بیایید پیش ایشون . چند تا سوال دارم که باید ازشون بپرسم ...
چند لحظه منتظر باشید بر می گردم .
سروان از این چند لحظه استفاده کرد و از پدر جمشید چندتایی سوال کرد و به همراه جمشید به راه افتادن . جمشید به در خونه که رسید ، دیگه نتونست ادامه بده و سروان رو راهنمایی کرد و گفت :
من این بیرون می مونم !
در که زده شد حاجی در و باز کرد و سروان رو شناخت . سروان که تعجب کرده بود ، حاجی گفت :
آقا جمشید شما رو معرفی کرده بودن ... بفرمایید تو ...
اما ، آقای حسابی بیرون متنظرن ...
حاجی اومد بیرون و رفت به طرف جمشید . کسی که مریم ، می تونست با اون خوشبخت بشه و الان هم زنده باشه ، آهی پر از حسرت کشید و گفت :
جمشید پسرم بیا تو ... درسته که مریم نیست ، اما پدر دلشکسته ای هست که تو رو پسر خودش می دونه ...
اما برای جمشید خیلی سخت بود که قدم توی خونه ای بذاره که همه جاش بوی مریم رو می داد . اما حالا خودش وجود نداشت . یادش اومد چند شب پیش با چه حالی اینجا فریاد می زد یا چند باری که برای خواستگاری اومده بود . اما حاجی همش ردش می کرد و اجازه پیدا نمی کرد وارد بشه . حالا حاجی خودش از اون می خواست . وارد حیاط شد و اولین نگاهش به شاخه های خشک گلی افتاد که یادگار و بزرگ کرده مریم بود . تعریفش رو از خودش شنیده بود و اینکه اون گل رو همزمان با آشنا شدن با جمشید کاشته بود و اینکه هر سال بهار و تابستون چقدر گل می ده ... خم شد و اونو بوسید و تو ذهنش این شعر اومد .
آهسته رفت ، مثل شبنم از روی گل ، اما برنگشت مثل شبنم در صبح بعد ، آرام افتاد . مثل یک ستاره ، در غروب زمستان . و سریع گم شد مثل ستاره ای درون روشناییها . ماهر و چابک . آن قدر که نمی شد باور کرد !
و اشکهای چشماش بیشتر از این بهش فرصت نداد .
حاجی به سروان گفت :
این یادگار مریم . شما بفرمایید تو ، منم الان میام خدمتتون .
وهمزمان قطره های اشکش رو پاک کرد . سروان با خودش فکر کرد عجب عشقی ، حتی چند تا تیکه چوب خشک هم ...
خب پدر ، اولا از اتفاقی که افتاده واقعا متاسفم و بهتون تسلیت می گم دوما اینکه ... نمی دونم آقای حسابی چیزی در اینمورد که امکان داره مریم به قتل رسیده باشه ، بهتون گفته یا نه . ما هم حدس با حدس ایشون و آزمایشاتی که انجام شد ، تقریبا هفتاد درصد یقین پیدا کردیم که این حرف حقیقت داره و ایشون خودکشی نکردن ! می دونم براتون سخته ، اما برای روشن شدن حقیقت شما باید هر چیزی رو که می دونید ف به ما هم بگید !
حاجی همچنان اشک می ریخت .
چی باید بگم .
ازتون می خوام که جریان اونروز رو برام تعریف کنید ، اما خیلی دقیق و واضح !
حاجی رفت توی فکر که زنگ زده شد .
جواده ، رفته بود نون بخره . منو ببخشید ، الان در و باز می کنم و بر می گردم خدمتتون .
اما قبل از اینکه از پله ها بیاد پایین ، جمشید اجازه گرفت و درو باز کرد .
جواد بدون سلام وارد شد و گفت :
مثل اینکه از این به بعد مثل بختک ، هر جا که برم ، قراره تو هم اونجا باشی ! حاجی این مزاحم اینجا چیکار می کنه ...
و رفت توی آشپزخونه و حاجی به دنبالش .
خفه شو ، پسره احمق . بزرگی و کوچکی که حالیت نمی شه ، لااقل اینقدر چرت و پرت نگو ...
راست می گم ، کثافت آشغال کاری کرد که مریم خودش رو کشت ، بازم دست بردار نیست ...
گفتم خفه شو ، صدبار بهت گفتم مریم خودشو نکشت ، من نمی دونم اونروز توی این خونه چه اتفاقی افتاد ، ولی مریم اگر هم کشته نمی شد ، از دست تو و اعتیادت دق مرگ می شد . در ضمن یه بار دیگه به جمشید بی احترامی کنی هرچی دیدی ...
آره دیگه ، نو که اومد به بازار ، کنه می شه دل آزار . ولی من نیستم ،بش بگو من اونروزم به مریم قول دادم که این پسر رو خودم با دستای خودم خفش کنم . می ری حالیش می کنی یا برم حالیش کنم
صبح بخیر ، ممنونم از احوالپرسی تون ، به کجاها رسیدین ؟ مقصر مرگ مریم من کیه ؟ آه ...
والا توی این چند روزه همه ی آشناهای خانم پاک رو تحت نظر بودن و همینطور خانواده شما و بخصوص جواد .
نتیجه ؟
جواد ، یکسالی میشه که معتاد شده و ما فکر می کنیم ، مریم از همون مواد مصرفی جواد استفاده کرده ... اما اینطور شنیدیم که اون خدا بیامرز ، نامزد هم داشته ! درسته ؟
بله ، مثلا نامزدش کرده بود ، ولی فقط تو مراسم شب هفت ، نیم ساعتی رو اومد سرخاک و بعد با جواد رفتند .
بله ، با تحقیقاتی که کردیم روشن شد که ایشون چند مرود بازداشتی داشتن و چند وقتی رو هم زندونی بودن .
سروان حرف می زد و جمشید هچنان در فکر به سر می برد . صحبت سروان با آوردن چای پدر جمشید قطع شد و در خواستش رو دوباره از جمشید پرسید . جمشید گفت :
متوجه نشدم چی گفتین ؟ باید منو ببخشین !
گفتم ، چون پدر مریم ، منو نمی شناسه ، به همراه من بیایید پیش ایشون . چند تا سوال دارم که باید ازشون بپرسم ...
چند لحظه منتظر باشید بر می گردم .
سروان از این چند لحظه استفاده کرد و از پدر جمشید چندتایی سوال کرد و به همراه جمشید به راه افتادن . جمشید به در خونه که رسید ، دیگه نتونست ادامه بده و سروان رو راهنمایی کرد و گفت :
من این بیرون می مونم !
در که زده شد حاجی در و باز کرد و سروان رو شناخت . سروان که تعجب کرده بود ، حاجی گفت :
آقا جمشید شما رو معرفی کرده بودن ... بفرمایید تو ...
اما ، آقای حسابی بیرون متنظرن ...
حاجی اومد بیرون و رفت به طرف جمشید . کسی که مریم ، می تونست با اون خوشبخت بشه و الان هم زنده باشه ، آهی پر از حسرت کشید و گفت :
جمشید پسرم بیا تو ... درسته که مریم نیست ، اما پدر دلشکسته ای هست که تو رو پسر خودش می دونه ...
اما برای جمشید خیلی سخت بود که قدم توی خونه ای بذاره که همه جاش بوی مریم رو می داد . اما حالا خودش وجود نداشت . یادش اومد چند شب پیش با چه حالی اینجا فریاد می زد یا چند باری که برای خواستگاری اومده بود . اما حاجی همش ردش می کرد و اجازه پیدا نمی کرد وارد بشه . حالا حاجی خودش از اون می خواست . وارد حیاط شد و اولین نگاهش به شاخه های خشک گلی افتاد که یادگار و بزرگ کرده مریم بود . تعریفش رو از خودش شنیده بود و اینکه اون گل رو همزمان با آشنا شدن با جمشید کاشته بود و اینکه هر سال بهار و تابستون چقدر گل می ده ... خم شد و اونو بوسید و تو ذهنش این شعر اومد .
آهسته رفت ، مثل شبنم از روی گل ، اما برنگشت مثل شبنم در صبح بعد ، آرام افتاد . مثل یک ستاره ، در غروب زمستان . و سریع گم شد مثل ستاره ای درون روشناییها . ماهر و چابک . آن قدر که نمی شد باور کرد !
و اشکهای چشماش بیشتر از این بهش فرصت نداد .
حاجی به سروان گفت :
این یادگار مریم . شما بفرمایید تو ، منم الان میام خدمتتون .
وهمزمان قطره های اشکش رو پاک کرد . سروان با خودش فکر کرد عجب عشقی ، حتی چند تا تیکه چوب خشک هم ...
خب پدر ، اولا از اتفاقی که افتاده واقعا متاسفم و بهتون تسلیت می گم دوما اینکه ... نمی دونم آقای حسابی چیزی در اینمورد که امکان داره مریم به قتل رسیده باشه ، بهتون گفته یا نه . ما هم حدس با حدس ایشون و آزمایشاتی که انجام شد ، تقریبا هفتاد درصد یقین پیدا کردیم که این حرف حقیقت داره و ایشون خودکشی نکردن ! می دونم براتون سخته ، اما برای روشن شدن حقیقت شما باید هر چیزی رو که می دونید ف به ما هم بگید !
حاجی همچنان اشک می ریخت .
چی باید بگم .
ازتون می خوام که جریان اونروز رو برام تعریف کنید ، اما خیلی دقیق و واضح !
حاجی رفت توی فکر که زنگ زده شد .
جواده ، رفته بود نون بخره . منو ببخشید ، الان در و باز می کنم و بر می گردم خدمتتون .
اما قبل از اینکه از پله ها بیاد پایین ، جمشید اجازه گرفت و درو باز کرد .
جواد بدون سلام وارد شد و گفت :
مثل اینکه از این به بعد مثل بختک ، هر جا که برم ، قراره تو هم اونجا باشی ! حاجی این مزاحم اینجا چیکار می کنه ...
و رفت توی آشپزخونه و حاجی به دنبالش .
خفه شو ، پسره احمق . بزرگی و کوچکی که حالیت نمی شه ، لااقل اینقدر چرت و پرت نگو ...
راست می گم ، کثافت آشغال کاری کرد که مریم خودش رو کشت ، بازم دست بردار نیست ...
گفتم خفه شو ، صدبار بهت گفتم مریم خودشو نکشت ، من نمی دونم اونروز توی این خونه چه اتفاقی افتاد ، ولی مریم اگر هم کشته نمی شد ، از دست تو و اعتیادت دق مرگ می شد . در ضمن یه بار دیگه به جمشید بی احترامی کنی هرچی دیدی ...
آره دیگه ، نو که اومد به بازار ، کنه می شه دل آزار . ولی من نیستم ،بش بگو من اونروزم به مریم قول دادم که این پسر رو خودم با دستای خودم خفش کنم . می ری حالیش می کنی یا برم حالیش کنم
۵۸.۲k
۰۳ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.