فصل هفتم..
فصل هفتم..
اون دوتا همچنان باهم صحبت می کردن که علی هم رسید . ساعتی گذشت و هر سه تایی رفتن عیادت حاجی . پرستار گفت : بیمار انتقال دادن به بخش مراقبتهای ویژه ! در ضمن دیشب هم هیچکس پیشش نبوده ! همونطوریکه حدس می زدن ، جواد شب از پدرش مراقبت نکرده بود . نزدیکهای ظهر بود که حاجی رو از بخش مراقبتهای ویژه انتقال دادن به بخش . جمشید به اصرار خودش توی بیمارستان موند که از حاجی مراقبت کنه . مهشید هم همراه علی رفت . در بین راه کلی صحبت کردن و وقایع این چند وقت رو مرور کردن . بعد از چند دقیقه ای سکوت علی گفت :
مهشید ، اگه منم یه روز بمیرم ، تو هم مثل جمشید ...
که مهشید جلوی دهن علی رو گرفت و گفت :
برای آخرین بار باشه که از این حرفها می زنی ، من و تو قراره یه عمر با هم زندگی کنیم ...
علی اونروز به مهشید قول داد که پیشش بمونه برای همیشه . ولی اختیار تقدیر هر انسانی به دست خودش نیست . تقدیر آدم ، قبل از اینکه به دنیا بیاد نوشته شده . تقدیر اون دو نفر هم جدایی بود . موقع خداحافظی مهشید گفت :
من با بابا صحبت کردم ، تو هم کارات رو روبران کن . بعد از چهلم مریم نامزد می شیم و بعد از سالگرد هم ، جشن عروسی می گیریم . علی هنوزم سرقولت هستی که منو خوشبخت کنی ؟! من و تو با هم خوشبخت می شیم مگه نه ؟
علی سعی کرد که توی جواب دادن طفره بره ، اما از طرفی این خواسته چندین ساله هردوشون بود ... شب تلفن زنگ زد ، مهشید گوشی رو برداشت .
الو مهشید ، زود بیا بیمارستان !
چی شده جمشید ؟ اتفاقی افتاده ؟ حاجی حالش خوبه ؟ ...
آره ، جناب سروان ازت چندتا سوال داره ، زود خودتو برسون ...
مهشید دلشوره عجیبی داشت . حاجی رو هم به اندازه مریم دوست داشت .
سلام آقا جون ، حالتون خوبه ...
جمشید با اشاره انگشت مهشید رو وادار به سکوت کرد . بیرون از اتاق گفت :
حاجی اصلا حال خوبی نداره . وقتی که به هوش اومد ، سراغ تو رو گرفت .
منم بهت زنگ زدم که بیای...
ببینم جواد اصلا نیومده ؟
چرا دم غروب اومد یه سر زد ، اما وقتی دید من اینجام دوباره تهدیدم کرد و رفت . دکتر بهش گفت حال باباش خوب نیست ولی اعتنایی نکرد و گذاشت رفت.
در همین لحظه پرستار اومد و گفت :
مریض شما دوتا رو صدا می کنه !
رفتن بالای سرش . حاجی دست هر دوتاییشون رو گرفت و گفت :
بچه منو ببخشید جمشید حلالم کن .
آخرین کلمات شهادتین بود که پدر مریم به زبون آورد و به همین راحتی رفت پیش زن و دخترش . مرگ حاچی مثل مرگ مریم برای جمشید سخت بود و سنگین .
انگار که داغ دل هر دو نفرشون تازه شده باشه دوباره شروع کردن به گریه کردن با صدای بلند . جمشید به تخت مشت می زد . آخه این تخت دو نفر از عزیزانش رو ازش گرفته بود . به در و دیوار اتاق فحش می داد و مشت می کوبید . مهشید هم فقط گریه می کرد . سروان احمدی هم که دم غروب اومده بود . هر دو نفرشون رو برد توی حیاط و گفت :
بچه ها ، دو روز دیگه ،یعنی بعد از مراسم ختم حاجی ، بیایید اداره تا حقیقت روشن بشه .
روز بعد جسم حاجی هم به خاک سپرده شد . هر سه نفر پیش هم ، مثل اولین سالهای زندگیشون . این بار همه بودن حتی خانواده تهرانی و حسابی به غیر از جواد پسر حاجی و دامادش احمد . بعد از دوساعت جواد هم به همراه دو نفر مامور اومد . همه سوال می کردن که چی شده و چه اتفاقی افتاده ؟ تنها کسی که با وجود گریه کردن آرامش عجیبی داشت ، مهشید بود که حتی با دیدن جواد لبخندی هم زد .
جمشید از سروان پرسید چه اتفاقی افتاده اما سروان جواب نداد و گفت فردا همه چیز روشن میشه . صبح روز بعد جمشید به همراه مهشید رفتند اداره پلیس پیش سروان احمدی . توی راهرو جواد و احمد هم به همراه دو مامور وایستاده بودن . مهشید که به نزدیکی جواد رسید ، سیلی محکمی زد توی صورتش و آب دهنش را هم پرت کرد توی صورت احمد و گفت :
کثافت ، لجن دیدی که دستت به مریم نرسید ...
در این لحظه سروان احمدی هر دو نفرشون رو صدا کرد که برن توی دفترش . وجودشون پر از اضطراب بود . سروان گفت :
من ازتون خواستم بیایید اینجا که بفهمیم قاتل چه کسیه ؟ البته ما موضوع رو کشف کردیم و جریان از این قراره : آقای حسابی اونروز وقتی جواد ، مریم رو کتک می زنه ، می ره پیش احمد نامزد مریم و جریان شب قبل رو براش تعریف می کنه و اینکه باید بیاد و مریم رو عقد کنه تا از شر شما خلاص بشن . احمد راه می افته که بیاد خونه حاجی . سر راهش مریم رو می بینه و تصمیم می گیره که تعقیبش کنه . متاسفانه توی بهشت زهرا شما رو هم می بینه ولی نمیاد جلو و به تعقیبش ادامه می ده تا مریم برسه به خونه . وقتی که مریم میرسه خونه می بینه که جواد هم خونه است . جواد هرچی سوال می کنه کجا بوده ؟ مریم جواب نمی ده و می گه تو کوچکتر از منی و نباید توی کارای من دخالت کنی . در همین حین احمد وارد خونه می
اون دوتا همچنان باهم صحبت می کردن که علی هم رسید . ساعتی گذشت و هر سه تایی رفتن عیادت حاجی . پرستار گفت : بیمار انتقال دادن به بخش مراقبتهای ویژه ! در ضمن دیشب هم هیچکس پیشش نبوده ! همونطوریکه حدس می زدن ، جواد شب از پدرش مراقبت نکرده بود . نزدیکهای ظهر بود که حاجی رو از بخش مراقبتهای ویژه انتقال دادن به بخش . جمشید به اصرار خودش توی بیمارستان موند که از حاجی مراقبت کنه . مهشید هم همراه علی رفت . در بین راه کلی صحبت کردن و وقایع این چند وقت رو مرور کردن . بعد از چند دقیقه ای سکوت علی گفت :
مهشید ، اگه منم یه روز بمیرم ، تو هم مثل جمشید ...
که مهشید جلوی دهن علی رو گرفت و گفت :
برای آخرین بار باشه که از این حرفها می زنی ، من و تو قراره یه عمر با هم زندگی کنیم ...
علی اونروز به مهشید قول داد که پیشش بمونه برای همیشه . ولی اختیار تقدیر هر انسانی به دست خودش نیست . تقدیر آدم ، قبل از اینکه به دنیا بیاد نوشته شده . تقدیر اون دو نفر هم جدایی بود . موقع خداحافظی مهشید گفت :
من با بابا صحبت کردم ، تو هم کارات رو روبران کن . بعد از چهلم مریم نامزد می شیم و بعد از سالگرد هم ، جشن عروسی می گیریم . علی هنوزم سرقولت هستی که منو خوشبخت کنی ؟! من و تو با هم خوشبخت می شیم مگه نه ؟
علی سعی کرد که توی جواب دادن طفره بره ، اما از طرفی این خواسته چندین ساله هردوشون بود ... شب تلفن زنگ زد ، مهشید گوشی رو برداشت .
الو مهشید ، زود بیا بیمارستان !
چی شده جمشید ؟ اتفاقی افتاده ؟ حاجی حالش خوبه ؟ ...
آره ، جناب سروان ازت چندتا سوال داره ، زود خودتو برسون ...
مهشید دلشوره عجیبی داشت . حاجی رو هم به اندازه مریم دوست داشت .
سلام آقا جون ، حالتون خوبه ...
جمشید با اشاره انگشت مهشید رو وادار به سکوت کرد . بیرون از اتاق گفت :
حاجی اصلا حال خوبی نداره . وقتی که به هوش اومد ، سراغ تو رو گرفت .
منم بهت زنگ زدم که بیای...
ببینم جواد اصلا نیومده ؟
چرا دم غروب اومد یه سر زد ، اما وقتی دید من اینجام دوباره تهدیدم کرد و رفت . دکتر بهش گفت حال باباش خوب نیست ولی اعتنایی نکرد و گذاشت رفت.
در همین لحظه پرستار اومد و گفت :
مریض شما دوتا رو صدا می کنه !
رفتن بالای سرش . حاجی دست هر دوتاییشون رو گرفت و گفت :
بچه منو ببخشید جمشید حلالم کن .
آخرین کلمات شهادتین بود که پدر مریم به زبون آورد و به همین راحتی رفت پیش زن و دخترش . مرگ حاچی مثل مرگ مریم برای جمشید سخت بود و سنگین .
انگار که داغ دل هر دو نفرشون تازه شده باشه دوباره شروع کردن به گریه کردن با صدای بلند . جمشید به تخت مشت می زد . آخه این تخت دو نفر از عزیزانش رو ازش گرفته بود . به در و دیوار اتاق فحش می داد و مشت می کوبید . مهشید هم فقط گریه می کرد . سروان احمدی هم که دم غروب اومده بود . هر دو نفرشون رو برد توی حیاط و گفت :
بچه ها ، دو روز دیگه ،یعنی بعد از مراسم ختم حاجی ، بیایید اداره تا حقیقت روشن بشه .
روز بعد جسم حاجی هم به خاک سپرده شد . هر سه نفر پیش هم ، مثل اولین سالهای زندگیشون . این بار همه بودن حتی خانواده تهرانی و حسابی به غیر از جواد پسر حاجی و دامادش احمد . بعد از دوساعت جواد هم به همراه دو نفر مامور اومد . همه سوال می کردن که چی شده و چه اتفاقی افتاده ؟ تنها کسی که با وجود گریه کردن آرامش عجیبی داشت ، مهشید بود که حتی با دیدن جواد لبخندی هم زد .
جمشید از سروان پرسید چه اتفاقی افتاده اما سروان جواب نداد و گفت فردا همه چیز روشن میشه . صبح روز بعد جمشید به همراه مهشید رفتند اداره پلیس پیش سروان احمدی . توی راهرو جواد و احمد هم به همراه دو مامور وایستاده بودن . مهشید که به نزدیکی جواد رسید ، سیلی محکمی زد توی صورتش و آب دهنش را هم پرت کرد توی صورت احمد و گفت :
کثافت ، لجن دیدی که دستت به مریم نرسید ...
در این لحظه سروان احمدی هر دو نفرشون رو صدا کرد که برن توی دفترش . وجودشون پر از اضطراب بود . سروان گفت :
من ازتون خواستم بیایید اینجا که بفهمیم قاتل چه کسیه ؟ البته ما موضوع رو کشف کردیم و جریان از این قراره : آقای حسابی اونروز وقتی جواد ، مریم رو کتک می زنه ، می ره پیش احمد نامزد مریم و جریان شب قبل رو براش تعریف می کنه و اینکه باید بیاد و مریم رو عقد کنه تا از شر شما خلاص بشن . احمد راه می افته که بیاد خونه حاجی . سر راهش مریم رو می بینه و تصمیم می گیره که تعقیبش کنه . متاسفانه توی بهشت زهرا شما رو هم می بینه ولی نمیاد جلو و به تعقیبش ادامه می ده تا مریم برسه به خونه . وقتی که مریم میرسه خونه می بینه که جواد هم خونه است . جواد هرچی سوال می کنه کجا بوده ؟ مریم جواب نمی ده و می گه تو کوچکتر از منی و نباید توی کارای من دخالت کنی . در همین حین احمد وارد خونه می
۱۹۴.۶k
۰۴ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.