ساعتش رو نگاه کرد .هشت صبح بود . فکر می کرد از هشت صبح دی
ساعتش رو نگاه کرد .هشت صبح بود . فکر می کرد از هشت صبح دیروز چه اتفاقاتی افتاده بود . انگار هشتاد سال گذشته بود . شایدم به همون اندازه پیر شده بود . دیروز همین موقع داشت می رفت مریم رو ببینه ، از آرزوهاشون بگن ... اما حالا داشت می رفت مریم رو برای همیشه به دست خدا بسپره . لباسهای دلخواه مریم رو پوشید ، همونهایی که قرار بود توی عروسی بپوشه ، نه حالا ، اونم توی عزای از دست دادن مریم . به راه افتاد . مادرش تازه از خواب پر از کابوس دو سه ساعته بیدار شده بود . با صدای بلند گفت : جمشید امروز از خونه نرو بیرون ! با دکتر حرف زدم ، میاد بهت یه سر بزنه ، ببینه حالت خوب شده یا نه ؟
اما جوابی نیومد . بلند شد و در اتاق جمشید رو باز کرد . صدای سوزناکی از گرامافون به گوش می رسید : عاشقم من ، عاشقی بی قرارم ، کس ندارد خبر از دل زارم ...
بوی خوبی هم می اومد . درو کامل باز کرد و وارد شد ، کمد لباسها بدجوری بهم ریخته شده بود . دقت کرد دید لباسهایی رو که تازه خریده بود نیست . انگار جمشید رفته بود به مهمونی ، یا عروسی . رفت پشت پنجره ، در حیاط بسته شد .
می خواست بره دنبالش و اونو برگردونه . اما می دونست بی فایده است . برای همین نشست روی تخت جمشید و شروع کرد به گریه کردن اما خیلی آروم . هوای بیرون با اینکه اول صبح بود و سرد اما برای جمشید سنگین بود . طوری که احساس می کرد نمی تونه نفس بکشه . حواسش به هیچ چیز نبود . او حتی آقا یدالله سوپری محله رو هم ندید . کسی که هر روز باهاش کلی گپ می زد و حالش رو می پرسید ، همینطور نگاه بهت زده آقا یدالله رو که انگار جن دیده و زبونش از حیرت بند اومده بود . درد عجیبی تمام بدنش رو احاطه کرده بود . دلش بدجوری بی تابی می کرد . دیروز ... حالا مریم رفته .
مریم می دونی دنیا بدون دلبستگی ارزش موندن نداره ؟ پس چرا رفتی ؟ می دونستی تو تموم دلبستگی من به این دنیا بودی ؟ بدون تو دیگه همصدایی هم ندارم . هیچ جا بدون تو لطفی نداره . مریم با رفتنت ، تمام گلهای امید منو پر پر کردی . مریم درد جدایی ، درد بی درمونیه . چطور راضی شدی این درد رو برای همیشه تحمل کنم ؟ ای خدا ، آخه این چه دردی بود نصیبم کردی . یا رب چطوری تحمل کنم . یا رب خودت بهم طاقت بده ... مریم چطوری راضی شدی اینطوری عذابم بدی ؟ تو که عاشق من بودی ، چرا مرگ رو انتخاب کردی ، چطور راضی شدی چشمان من همیشه از اشک پر باشه . چطور راضی شدی این دل دیوونه بشه . کاش یک کم بد بودی تا اینجوری واست دلتنگ نشم ... مریم ... مریم .
یکبار دیگه خودش رو جلوی در بیمارستا ندید . بی اعتنا به نگاه متعجب نگهبان ، وارد بیمارستان شد . می دونست کجا باید بره . اما نمی تونست وارد سردخونه بشه . رفت از پرستار پرسید :
می تونم فرشته ام رو ببینم ؟
پرستار با تعجب گفت :
منظورتون کیه ؟ ... آها ! شما همون آقایی هستین که ... مریم رو بردن پزشکی قانونی . آقا شما چقدر ...
بدون اعتنا به شنیدن بقیه حرف پرستار به راه افتاد .
پزشکی قانونی ؟ پس حرف منو باور کردن ؟ بایدم باور می کردن ، جواد رو باید اعدام کنن . اما نه جواد اونقدراهم بد نبود و از مریم متنفر نبود که اونو بکشه . اما حالا اینکار رو کرده ، پس باید به سزای اعمالش برسه ...
تو پیچ راهرو چشمش به پلیس افتاد . همزمان نگهبان هم سر رسید .
جناب سروان همون جوونی که صحبتش رو کردم این آقاست . آقا مریضتون رو دیدید ؟
من مریضی ندارم ، یه فرشته سفر کرده داشتم ! نه ندیدمش ، بردنش پزشی قانونی . آقا چه جوری باید برم اونجا ؟ مریم من تنهاست ! مریم داره منو صدا می کنه !
پلیس به طرف جمشید اومد و کارتش رو نشون داد و گفت :
من سروان احمدی هستم . می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ... شما باید چند تا سوال رو جواب بدید .
جمشید با همون نگاه حمار ، نگاهی به سروان انداخت . سروان ادامه داد شما با مقتول نسبتی دارین ؟
من ، نامزدش ... نه ! عاشقشم . عاشق تنها . آقا به نظر شما کارش اشتباه نبود ؟ مریم منو تنها گذاشت ! نه ! مجبورش کردن ! آره مجبورش کردن ! نه آقا کشتنش ، مریم منو کشتن ...
زانوهای جمشید خم شد و افتاد . در حالیکه دو دستش روی زمین بود و گریه شدیدی می کرد به سروان التماس می کرد .
آقا تو رو خدا ، مریم رو به من برگردونید ، مریم رو بهم بدین ...
ببخشید شما باید همون آقایی باشید که دیشب با ما تماس گرفته ، درسته ؟
جمشید به خاطر گریه شدید نتوانست جواب سروان رو بده . برای همین فقط با تکون دادن سر تایید کرد . در همین حال نگهبان نگاهی به سروان انداخت و جمشید رو بلند کرد . سروان گفت :
نگهبان شما این آقا رو ببرید پیش روانپزشک بیمارستان و به ایشون بگین که نتیجه رو برای ما گزارش کنن . آقا شما هم بعد از اون باید بیایین اداره به چند تا سوال جواب بدین ...
چشم جناب سروان
اما جوابی نیومد . بلند شد و در اتاق جمشید رو باز کرد . صدای سوزناکی از گرامافون به گوش می رسید : عاشقم من ، عاشقی بی قرارم ، کس ندارد خبر از دل زارم ...
بوی خوبی هم می اومد . درو کامل باز کرد و وارد شد ، کمد لباسها بدجوری بهم ریخته شده بود . دقت کرد دید لباسهایی رو که تازه خریده بود نیست . انگار جمشید رفته بود به مهمونی ، یا عروسی . رفت پشت پنجره ، در حیاط بسته شد .
می خواست بره دنبالش و اونو برگردونه . اما می دونست بی فایده است . برای همین نشست روی تخت جمشید و شروع کرد به گریه کردن اما خیلی آروم . هوای بیرون با اینکه اول صبح بود و سرد اما برای جمشید سنگین بود . طوری که احساس می کرد نمی تونه نفس بکشه . حواسش به هیچ چیز نبود . او حتی آقا یدالله سوپری محله رو هم ندید . کسی که هر روز باهاش کلی گپ می زد و حالش رو می پرسید ، همینطور نگاه بهت زده آقا یدالله رو که انگار جن دیده و زبونش از حیرت بند اومده بود . درد عجیبی تمام بدنش رو احاطه کرده بود . دلش بدجوری بی تابی می کرد . دیروز ... حالا مریم رفته .
مریم می دونی دنیا بدون دلبستگی ارزش موندن نداره ؟ پس چرا رفتی ؟ می دونستی تو تموم دلبستگی من به این دنیا بودی ؟ بدون تو دیگه همصدایی هم ندارم . هیچ جا بدون تو لطفی نداره . مریم با رفتنت ، تمام گلهای امید منو پر پر کردی . مریم درد جدایی ، درد بی درمونیه . چطور راضی شدی این درد رو برای همیشه تحمل کنم ؟ ای خدا ، آخه این چه دردی بود نصیبم کردی . یا رب چطوری تحمل کنم . یا رب خودت بهم طاقت بده ... مریم چطوری راضی شدی اینطوری عذابم بدی ؟ تو که عاشق من بودی ، چرا مرگ رو انتخاب کردی ، چطور راضی شدی چشمان من همیشه از اشک پر باشه . چطور راضی شدی این دل دیوونه بشه . کاش یک کم بد بودی تا اینجوری واست دلتنگ نشم ... مریم ... مریم .
یکبار دیگه خودش رو جلوی در بیمارستا ندید . بی اعتنا به نگاه متعجب نگهبان ، وارد بیمارستان شد . می دونست کجا باید بره . اما نمی تونست وارد سردخونه بشه . رفت از پرستار پرسید :
می تونم فرشته ام رو ببینم ؟
پرستار با تعجب گفت :
منظورتون کیه ؟ ... آها ! شما همون آقایی هستین که ... مریم رو بردن پزشکی قانونی . آقا شما چقدر ...
بدون اعتنا به شنیدن بقیه حرف پرستار به راه افتاد .
پزشکی قانونی ؟ پس حرف منو باور کردن ؟ بایدم باور می کردن ، جواد رو باید اعدام کنن . اما نه جواد اونقدراهم بد نبود و از مریم متنفر نبود که اونو بکشه . اما حالا اینکار رو کرده ، پس باید به سزای اعمالش برسه ...
تو پیچ راهرو چشمش به پلیس افتاد . همزمان نگهبان هم سر رسید .
جناب سروان همون جوونی که صحبتش رو کردم این آقاست . آقا مریضتون رو دیدید ؟
من مریضی ندارم ، یه فرشته سفر کرده داشتم ! نه ندیدمش ، بردنش پزشی قانونی . آقا چه جوری باید برم اونجا ؟ مریم من تنهاست ! مریم داره منو صدا می کنه !
پلیس به طرف جمشید اومد و کارتش رو نشون داد و گفت :
من سروان احمدی هستم . می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ... شما باید چند تا سوال رو جواب بدید .
جمشید با همون نگاه حمار ، نگاهی به سروان انداخت . سروان ادامه داد شما با مقتول نسبتی دارین ؟
من ، نامزدش ... نه ! عاشقشم . عاشق تنها . آقا به نظر شما کارش اشتباه نبود ؟ مریم منو تنها گذاشت ! نه ! مجبورش کردن ! آره مجبورش کردن ! نه آقا کشتنش ، مریم منو کشتن ...
زانوهای جمشید خم شد و افتاد . در حالیکه دو دستش روی زمین بود و گریه شدیدی می کرد به سروان التماس می کرد .
آقا تو رو خدا ، مریم رو به من برگردونید ، مریم رو بهم بدین ...
ببخشید شما باید همون آقایی باشید که دیشب با ما تماس گرفته ، درسته ؟
جمشید به خاطر گریه شدید نتوانست جواب سروان رو بده . برای همین فقط با تکون دادن سر تایید کرد . در همین حال نگهبان نگاهی به سروان انداخت و جمشید رو بلند کرد . سروان گفت :
نگهبان شما این آقا رو ببرید پیش روانپزشک بیمارستان و به ایشون بگین که نتیجه رو برای ما گزارش کنن . آقا شما هم بعد از اون باید بیایین اداره به چند تا سوال جواب بدین ...
چشم جناب سروان
۱۰۳.۸k
۰۲ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.